ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بوی هات چاکلت تو خونه پیچیده 

خیلی اتفاق ها افتاده 

اما بهترین اتفاق این اخر هفته تصور قابی بود که تو توش برام غذا درست میکردی 

غذای گرم ...

خونه زیبا ..

امنیت 

و تو ..

تو خلاصه تمام حس آرامش منی 

اینکه بشینم و به جزئیات کارهایی که انجام میدی نگاه کنم آرومم میکنه 

به اینکه بیدار بشمو تو کنارم نفس بکشی 

قفسه سینت بالا پایین بشه 

تو همیشه زیبایی 

برای من معنای آرامشی 

معنی باریدن برف و چشم دوختن به دونه های کوچیک برفی که میشینن رو شاخه های بدون برگ درخت توت توی حیاط 

تو بوی بچگیامو میدی 

گردنت بوی شوق و هیجان نوجوونیمو میده 

عشق تینیجری من 

جرات استقلال و دل به دریا زدن من 

دلم میخواد بخاطر بیارمت 

اون تارا زنده بشه جون بگیره دوباره 

شبیه جوونه کوچیک یه گیاه فراموش شده 

تو شبیه خودتی برام 

تو توی قلب من میتپی 

آخ ...

کاش بلد بودم با کلمه های بهتری توصیفت کنم 

کاش میتونستم بیشتر به حالت چشمهات به حرکات مژه هات موقع پلک زدن 

به دستات موقع کار کردن با گوشی نگاه کنم 

تو شبیه یه خیال راحت و بدون دغدغه ای 

شبیهِ شدن 

تونستن 

یکی شده با من 

در دنیای موازی من صاحب مغازه کوچکی هستم در خیابان نسبتا دنج شهر کوچکی که کاپ کیک و قهوه میفروشم و تقریبا مشتری های شبیه به خودم با نگاه مهربانی من را قسمتی از روزمره شان میدانند 

دخترک آرام اما دلگرمی 

در دنیای موازی دغدغه ام خلاقیت در کاپ کیک روز و مسافرت آخر ماه و تعطیلات چند روزه است 

بماند به یادگار از برف بیستویکم دی ماه یک هزارو چهارصدویک 

 

دیروز موقع پیاده روی یهو برگشت بهم گفت یه چیزی بپرسم بهم راستشو میگی جدی و بدون مسخره بازی 

پرسید من خیلی لوسم 

من بدون فکر گفتم آره 

گفت چرا 

فیلم زندگیم اومد جلوی چشمم 

اینکه چقدر بگایی متحمل شدم 

گفتم چون منتظری یه خوشگل خوشتیپپ پولدار بیاد ببرتت دوبی 

چون رشته ای رو داری میخونی که هیچ علاقه ای نداری بهش 

و هربار بهت میگم برو دنبال علاقت میگی خونواده نمیذاره بااینکه نمیتونن جلوتو بگیرن

حرصمو درمیاره 

ما خیلی باهم فرق داریم 

اون همیشع منتظر یه چیز حاضر آماده بوده 

ولی من بابت تک به تک چیزایی که داشتم جون کندم 

من هیچوخ منتظر کسی ننشستم 

هر چیزی رو خودم با جون کندن به دست آوردم حتی اگه نشده کسیو دیگه جز خودم مقصر ندونستم 

اوم معتقده چون خوشگله خاصه 

من ازش میپرسم چقدر از داشته هاتو خودت با زحمت خودت به دست آوردی 

اون میگه من لطیفم 

پس بقیه موظفن بابت لطیف بودن من باهام خوب و مهربون باشن 

من تمام تلاشمو میکنم قوی باشم 

اعتماد به نفسم بابت توانایی ها و مهارت هام بالا بره 

من حقیقتا تمام تلاشمو میکنم که زندگی خودمو بهتر کنم 

چون هیشکی جز من مسئولیتشو نمیپذیره و منتظر هم نمیمونم

اتفاقا همیشه بابت کارهام جلوی هر کسی که خواست جلومو بگیره واستادم 

نمیگمم همیشه موفق عمل کردم اما پای هر کاری که کردم موندم 

پای خوبو بدش 

و حقیقتا ازین تارا راضیم 

و دیگه بابت گذشته سرزنشش نمیکنم 

 

موهامو کوتاه کردم 

دلم برا اینکه بوی موهامو نفس بکشی تنگ شده

نمیتونم اعتماد کنم 

خستم 

از همه چی 

بیشتر از بودن 

از اینکه انگار رو دور تند تند داریم پیش میریم 

دلم میخواد بشینم و هیچ حرفی نزنم و فهمیده بشم 

دلم میخواد فرار کنم برم مسافرت یه جای دور 

یه جا که هیشکی ندونه نشناسه نفهمه 

یه جا که به خاطر نیام 

دلم برا اینکه یادت بیاد چقدر احساس تو دلم جا داده بودمم تنگ شده 

برا آش خوردن باهات 

برا راه رفتن کل ولیعصرو باهات 

برا یه کاسه بزرگ سیب زمینی خوردن باهات 

برات ...

دلم برات تنگ شده ولی بخاطر نمیارمت 

ولی خب نمیتونم بخاطر بیارمت 

نمیتونم باور کنم واقعی ای 

بودنت برام نپش قلب و استرسه 

دلم مسافرتم میخواد 

میای باهم از آدما فرار کنیم ؟ 

اولین باری که تنهایی سینما رفتم کنکوری بودم تازه شهر محل زندگیمونو عوض کرده بودیم و هیچ مطلقا هیچ دوستی نداشتم ولی تجربه کردن حس خوبی بود 

کافه میرفتم 

پیاده روی میرفتم 

میم بعد شنیدن اینا بهم گفت منزوی 

گفت اعتماد به نفست پایینه 

ولی من بیشتر از انزوا حس میکنم که بی نیازم 

این عدم نیاز به بشر دوپا حس قدرت میده 

این حس تجربه کردن با خودت 

زندگی کردن با خودت 

خودت 

این عدم توانایی تو زندگی با بقیه 

این اوج لذت از تنهایی 

این پذیرفتن و در آغوش کشیدن خودم ...

طوری به من چشم میدوزد انگار که معشوقه جوانیش بوده ام 

بوی سگ سیگار میدم 

باهم رفتیم پارک لاله سیگار کشیدیم 

به یاد بای کیت دارکای کلینیک خوردیمو سیگار کشیدیم 

پفک چی توز طلایی هوس کردم خوردیمو سیگار کشیدیم 

گشنمون شد آش خوردیمو سیگار کشیدیم 

موهام بوی سیگار میده 

لباسام 

دستام 

۳۱۰۰۰ قدم برداشتیمو سیگار کشیدیم 

و من نه تنها ته گلوم میسوزه و  سردرد دارم 

بلکه حالت تهوع هم دارم 

و هیچ چی مطلقا هیچ چی دیگه برام مهم نیس 

سفر چرا بمانوپس بگیر ؟ 

چیو پس بگیریم حاجی ؟ 

مگه اصن چیزی مونده برا پس گرفتن 

هی کسشر تر از دیروز 

چرت تر 

بیخودتر 

احمقانه تر 

به مود من بود حاضر بودم برم قطب زندگی کنم شرایط زندگی صددرصد بهتر ازینجا بود 

من بارها در تصوراتم سرم را روی سینه ات گذاشتم 

من بارها توسط تو در آغوش گرفته شدم 

من بارها و بارها توسط تو بوسیده شدم 

من به موهای سینه ات خیره ماندم و تن لخت و عریانت را در سینه فشرده ام 

من تو را بی هیچ مرزی هیچ مرزی بارها و بارها لمس کرده ام 

دیروز حالش گرفته بود گفت حوصله پیاده روی نداره درست وقتی که یه عالمه تو سرما منتظرش مونده بودم تا بیاد نزدیک به یک ساعت

گفتم اوکی رفتیم 

از تو مشتم اون بطری کوچیکه که توش یه دختر بود که گل دستش بودو گذاشتم تو دستش و گفتم مال تو 

و بعد گفتم زندگی همینه دیگه هرروز یه بگایی جدید و یه راه جدید برا به تخم گرفتن 

گفت من ناراحتم عوض اینکه دلداریم بدی 

گفتم من دیگه انقدر اذیت شدم که هیشکی به هیچجام نیس 

خلاصه 

یکی از ICU کارای لعنتیمونم زنگ زد حرف زدیم 

من کم کم دارم احساس هویت داشتن میکنم 

دارم دوست پیدا میکنم 

اما میترسم 

از وابستگی بیش از حد 

من اذیت میشم یهو اینجوری یکی بخواد بهم انقدر نزدیک بشه وقتی از قبل نبوده 

من واقعا دست خودم نیست ولی نمیتونم حقیقتا 

:)