بابا هیچوخ به من نگف باید ورژن پرفکت خودت باشی
همیشه میگفت باید پرفکت باشی
بی نقص
بی نقصِ بی نقص
تو همه چی
هر چیزی
از ساده ترین چیزا تا بزرگترین و به تبع مهم ترینها
من اما زیر فشار روانی این حرف ها له شدم
به همین راحتی
تو دنیای موازیش من دخترک پر از شوق زندگی ای بودم که احتمالا عاشق چیزای کوچیک موچیک کریسمس بود و عصرا از بازارچه محلی با لبخند از ته دل خرید میکردو
احتمالا خوشحال بود
اینجا اما من حس آدم بی ذوقو شوق سن بالای بی احساس و بی تفاوتی رو دارم که همش با خودش تکرار میکنه خب که چی
حس خنگ بودنو نتونستن وجودشو فرا گرفته
و داره با فشار کاری و اقتصادی وحشتناکی دستوپنجه نرم میکنه
با خودم فکر میکنم لابد زندگی همینه
اصلا بیا فکر کنیم من دو برابر یک آدم معمولی جای دو نفر کار هم بکنم
وقت زندگی کرنش چه
اصلا وقت خرج کردن آن پشیز ارزش پولی که در می آورم چه
نه ماشین میشود دلم خوش شود
نه مسافرت میشود روحیه ام برگردد
نه هیچ چیز دیگر
من افت اعتماد به نفسم را با سرعت برق آسا هر روز با نگاه کردن به چشمان دخترک آینه میبینم به وضوح
اصلا احساس یک دخترک باخت داده را دارم
در عمق جانم
حس میکنم سالهاست باخته ام
اصلا آخرین باری که حس پیروزی داشتم به خاطر نمیاورم
آخ
من که قرار نبود اینگونه پیش بروم
اصلا قرار نبود انقدر تلخ پیش برود
اصلا مگر نباید اینجای قصه شیرینی تازه شروع میشد
استقلال
ایم مگر چیزی نبود که تمام سختی هارا برایش به جان خریدم ؟ .
- ۲ نظر
- ۲۴ آذر ۰۱ ، ۰۶:۱۵