تو که دیگر میدانی چقدر از سرما متنفر بودم.
اما این روزها ، سرما شده تنها کسی که محکم دستم را میگیرد تا حضورش را در خاطرم ثبت کند...
کجایی که گونه هایم از سرما بی حس میشوند...اما هنوز به راه رفتن های آرام وممتدم ادامه میدهم...
گاهی حس میکنم این سرمای لعنتی حس وجودم را بی حس کرده که حواسم هیچ جا بند نمیشود...
شایدمن یکی ، برخلاف همه شما از خاک نباشم شاید وجودم از سرما باشد...
درست شبیه یک درد کهنه ی لعنتی..
- ۰ نظر
- ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۵