ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بعضی آدمها هستندحتی وقتی کنارت نشسته اند
حتی وقتی صدایشان را میشنوی
حتی وقتی چشم میدوزی به نگاهشان
یاحتی وقتی محکم دستشان را میگیری
باز هم دلت برایشان تنگ میشود...

چرا خوشبختی دختر ها را در همسرشدن و مادر شدنشان میبینند!؟؟؟
خوشبختی هرکس یک چیزیست دروجودش
این وجود خودفرد است ک باید حس خوشبختی داشته باشد
بنظرم هیچ دختری باازدواج و بچه دارشدن خوشبخت نشده
خوشبختی پیشرفت
ساختن رویاها
به دست اوردن ارزوها
امیدواربودن
بهترشدن از دیروز
ارامش
انسانیت
و زندگی کردن است
ک قطعا بدون شوهر و فرزند هم شدنی خواهد بود
البته خوشبختی ازنظرهرکس تعریف مستقلی دارد
و من تنها نظرشخصی خودم را مینگارم
و اجباری در صحیح پنداشتن وپذیرفتن آن نیست
نیت فقط ب اشتراک گذاشتن است!

دیوانگی اش داشت تثبیت میشد
آدمهارا شبیه یک نفرمیبیند
صداهارا شبیه یک صدا میشنود
و کلا دریک حالت گنگ و مبهم به سر میبرد!





ازان دیوانگی های دلنشین...



درست وقتی دست هایش از سرما بی حس شده و زمانی که از نفس هایش سرمارا تا ته وجودش حس میکند تنهابودنش باورش میشود
سرما یک معجزه برای باور حقیقت هاست...

دنیای من خیلی با دنیای تو فرق میکند
عقاید من
علایق من
دلخوشی های من
و درمجموع خوده من
تقصیرتوهم نیست من آدم عجیبه قصه هایم هستم...

به قولش من دربهترین حالتم هنوز خیلی با آن چیزی که باید فاصله دارم...

آدم ها دلشان که بشکند
ساکت میشوند دیگر حرف نمیزنند
عصبانی نمیشوند
غرنمیزنند
دقیقا شبیه اینکه مرده باشند...

گاهی فکر میکنم چقدرهمان نوشتن ها و بودن هایم برای همه زیاد بود...

آدم ها احتیاجی به نیش و کنایه ندارند...
حرف هایی میخواهند که گرمای اطمینان و باورش تا ته قلبشان برود...
و ته دلشان راقرص کند به اینکه علاوه برخودشان هستند کسانی که
توانایی هایشان,
زحمت هایشان,
اصلا همینی که هستندرا حالا هرچه که هست
باور دارند,دوست دارند, و لااقل بودنشان مهم است...

مثلا همیشه یک شکلات باخودت داشته باشی... وقتی یک بچه ی کوچک دیدی نگاهش کنی, لبخندبزنی وشکلات راباکلی عشق بگذاری کف دستش ویک لبخند دیگر تحویلش بدهی وچشمک بزنی ک یعنی خیلی دوستش داری...
آدم بزرگ هاهم بهانه میگیرند...
اما بدی آدم بزرگ ها این است, شکلات را باهرچقد لبخند هم که تحویلشان بدهی, چون گیرنده ای برای دریافت محبت همراهش ندارند, حالشان خوب نمیشود...
درواقع این شکلات نیست که حال بچه هارا خوب میکند بلکه مهربانی همراهش است که همه ی غصه های دنیا را از یادشان میبرد...
متاسفانه بعضی آدم ها بزرگ که میشوندهمه دلخوشی هایشان رابابچگی هایشان جا میگذارنددرگذشته...