ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

پای کسی ایستادن درست وقتی معنی میشود که یک ماشین صفر بگیری دستت موهایش رابزنی و بفرستیش سربازی.


آنوقت هرشب باشامت غصه بخوری...

کاش میشد بهش بگم چقد عکس پروفایلشو دوست دارم!!!

 

heart

خیلی دوستش دارم بسی آرامش بخشه...

برای خداحافظی در آغوش فشردمت

بغض گلویم را گرفت

چشم هایم را بستم تا یادگاری آغوشت رابه اعماق وجودم بفرستم که تپش های قلبت به جانم بنشیند

اشک مژه هایم را خیس کرد


درست وقتی که باید میسپردمت به امان خدا که بروی بدنبال آینده ات که بروی پی زندگیت   گره خوردی به جانم


درست زمانی که باید میرفتم ازاین شهر باید دل میکندم از نگاهت و خاطره های خوبت را  مهربانیت را  اصلا خودت را دستت میدادم   تمام شدم

یادم رفت چگونه فراموشت کنم


میدانی جان دل

من قلبم را جایی میان وجودت جا گذاشتم...

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۵

لحظه هایی بود که دلم میخواست باشی لبخند بزنی نگاهم کنی

شاید راست میگفتی تصور بعضی لحظه هاسخت است سخت تر ازآنکه برای رفتنت دلیل پیداکنم


ولی شاید جایی میان انبوه نامهربانی ها خوب بودن هایم را به یاد آوردی

شاید وجودم برایت آشنا آمد

شاید بودنم را شناختی



{تنهایی} کنارم نشسته خط به خط نوشته هایم را میخواند

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۰

شاید روزی نوشته هایم را خواندی

آن روز بزرگتر شدم      موهایم بلند تر شده


موهایی که  هیچوقت نبافتی...



جان دل رویابافی جزخردکردن وجودت کاری نمیکند

تو باید دل بککنی و فراموش کنی



+ کاش میدونستی شنیدن بغض صدات چقد واسم سخت بود.

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۰

دلم تنگ شده برای صدای موج

برای وقتهایی که نگاهم رامیدوختم به ته دریا درست همانجایی که آسمان به دریا میرسد

برای صبح هایی که باصدای موج بیدارمیشدم برای شب هایی که نزدیک ساحل میخوابیدم

برای پابرهنه تنهایی درساحل قدم زدن

برای نسیمی که لابلای موهایم میچرخید



برای آرامشی که یک جا میفرستادم ته وجودم...





وچقدر دیرخوب میشود زخم دل 

و چقدرخوب جایش میماند درعمق وجود درست مثل جای بخیه

وچقدرخوش خیالیم ما آدم های تنها

و چقدرسخت است نقش حال خوب بازی کردن

وچقدرباورنکردنیست بعضی حرفها ازنزدیکترینها به قلب

وچقدرغیرقابل باورند بعضی لحظه ها درگذرثانیه های زندگی

و نفس هایی که بعداز خواندن نوشته ها بغض شد

اما شاید غیرقابل باورتردلتنگی هاییست که بعد از مردن رهایت نمیکند و توباز به دنبال دلیل میگردی


گذشته را فقط باید به همان گذشته بدهی


متنفرنبودن درعین شکستن

نبخشیدن درعین حق دادن

دوست داشتن درعین نتوانستن

تلاش برای خوب شدن درعین تب کردن

باورنکردن درعین حقیقت

عصبانی بودن در عین کم آوردن

تظاهر درعین درهم خوردشدن

بی تفاوتی درعین مهربانی

تصمیم درعین نخواستن

و نرفتن درعین خداحافظی


میبینی یک طرفه بودن همیشه شکننده است


اما هیچ چیز ارزش اشک های دلت را ندارد... هیچ چیز.



پیوست: من اگه ننویسم میمیرم.

  • ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۱

+ تو این برف پیاده اومدی!!؟؟

_ مگه به دیوونه بودنم شک داری!

  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۸