قرمز
شاید اگر او نبود الان تمام شده بود
همه چیزتمام شده بود وازدختر هیچ چیزجزجسمیسرد روی آب نمانده بود
قلبش تیر میکشید سردشده بود انقدرسرد که درست شبیه مرده ای بی روح بنظرمیرسید اما برایش اهمیتی نداشت
تمام مدت حس خلا بزرگی دروجودش مانده بودو اگرهای غیرمنطقی که پشت سرهم درذهنش مرور میشد
چیزی جز بی تفاوتی و بی اهمیتی و نخواستن پس زده شدن بیادنمیاورد
همه خواسته اش این بودکاش اویی نبود کاش تمام شده بود کاش نمی آمد کاش دیرمیرسید کاش بعداز تمام شدن میرسید
خستگی چشم هایش زیره موهای بلنده خیسش هم پنهان نمیشد
بغضش اشک هایش حرف هایش حتی دخترانگیش ته وجودش رسوب کرده بود
میلرزید سرمای وجودش کم نمیشد
تمام این مدت ساکت بود فقط گاهی نگاهی به منظور تشکر
او همه مدت چشم دوخته بود به چشمهای بسته دختر که باپیراهن پسرانه او خوابیده بود
اودرذهنش بدنبال دلیل این حجم از تنهایی بود
به تنهایی خودش فکرمیکرد به دلیل آمدنش
گاهی دختررا بالبخند شیطنت های دخترانه ناشی از وجودذاتی احساساتیش باموهای حالت داری درساحل تصورمیکرد اماباز میرسید به همان دختر بی روح و مرده ای که چشم دوخته بود به چشمهای بسته اش
برای مردن آدمها یک خط صاف ازقلبشان لازم نیست
اوهم میدانست آدمهاگاهی بایک اتفاق بایک حرف بایک نوشته و بایک رفتن میمیرند تمام میشوند و از انها چیزی جز خلا باقی نخواهد ماند
هنوز دلیل این وجودشکسته را نمیدانست برایش سخت بود وجوددختررادراین حجم ازنبودن تصورکند
گاهی دلش میخواست بجای پیراهنش اودختر را باهمه وجود درآغوش بگیرد...
- ۹۵/۱۱/۲۱