پایان قصه...
و ناگهان بادبادکی قرمز به هوا می رود . با سرعت . از میان درختان . صدای کشیده شدن باد بر بدنه ی آن را می شنوند . بلند و واضح . چشم های هردو ناخودآگاه به دنبال بادبادک بالا می رود . هر دو ترسیده بودند . شاید از ناگهانی بودن این اتفاق و شاید هم از تصویری که در زیر سایه ی بادبادک انتظارشان را می کشید . حواسشان پرت شده بود . سریع پایین را نگاه کردند . دیگر مرد آنجا نبود .
دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی .
و بعد صدای دلنشین موج های دریا است .
در این نقطه از جهان به نظر می رسد که آرامشی کاذب ولی ابدی برپا است .
تنها صدای طبیعت است که بر تنه ی سکوت سنگین فضا چنگ می اندازد . صدای آرامش بخش و از یاد رفته ای امواج دریا . صدایی که یاد آور لحظاتی خوش شاید با دوستان باشد . شاید هم یادگاری باقی مانده از دوران جوانی بعضی ها باشد . برای بعضی دیگر نیز شاید خاطره ای از لحظه ای عاشقانه باشد . و شاید برای سینمای کشوری هم یادآور تلخی همیشگی زندگی ها باشد .
جنگل به مانند همیشه آرام است . سبز ، فرو رفته در سایه ، و آرام . جایی دور تر از دریا و بعد از ساحل . هر از گاهی هم صدای شکستن شاخه ای یا پرواز پرندگان به گوش می رسد . موجودی در جنگل است . پرسه می زند . و آرام در انتظار چیزی است . سایه ی بلندی در میان درختان جنگل می خزد . ایکاش چشم هایی آن را زودتر دیده بودند .
تنها منبع حیات از ویلایی در همان نزدیکی است . ویلایی که دیوار های پوسیده و رنگ و رو رفته اش ، پنجره های شکسته اش ، و دوری اش از دریا همه و همه نشان از گذشته ای فراموش شده دارند . و شاید هم سرمای رسوخ کرده به میان ارواح گذشتگان ویلا . سرمایی که می تواند از هر مرد سیگار بر لب و تنهایی ، یک همینگوی بسازد و او را وادار به اعتراف کند . اعتراف به روز هایی که دیگر رفته اند . اعتراف به تلخی بادام . اعتراف به سایه ی مرگی که احتمالا بر روی چهارپایه ای در همان اطراف نشسته است .
و بعد باز صدای پر و بال گشودن پرندگان جنگل می آید . و شاید چشم هایی در تاریکی لا به لای درختان .
و بعد کم کم رنگ ها جان می گیرند . اتاقی رنگ و رو رفته . آتش شومینه . دختری که در تاریکی آمیخته به نور عصر نشسته است . و پسری که روبه رویش است . همدیگر را نمی شناسند . از درون ذهن هم خبری ندارند . از علایق هم هیچ اطلاعی ندارند . اما اکنون آنجا هستند . جدا از بقیه ی جهان . پسر و دختر . کاملا بی ربط به هم . دختر نشسته و غمگینانه زانو هایش را بغل کرده و آرام به جلو و عقب تکان می خورد . انگار که دارد آهنگی را با خود مرور می کند . و پسر رو به روی او بر روی صندلی نشسته است . مردد است . نمیداند آیا الان وقت مناسبی برای آتش زدن سیگار بعدی باشد یا نه . اما دوست دارد در سکوت آرامش بخش اتاق غرق شود و فقط به دختر نگاه کند . نگاهی نه چندان پوچ . نگاهی که به دنبال ربط دادن تمام وقایع بی منطق آن روز بود . نگاهی که در حیرت احتمال بسیار کم وجود دختر در آن اتاق بود . و شاید هم در حیرت برگشت دوباره ی او .
درست به مانند عکاسی که دوربین خود را جا گذاشته است . لحظه ای بیخیال عکاسی و ثبت لحظه ها می شود و سعی می کند در لحظه ای برای خودش خاطره ای ثبت کند .
سیگاری روشن شد . تصاویر به فیلم های کلاسیک شبیه بودند . و کارگردانی که ناامیدی خود را به تصویر کشیده بود . دود های سیگار . پسری خسته و دختری غمگین . دختر لحظه ای از تکان خوردن دست کشید . آهی کشید .
شاید اگر او نبود الان تمام شده بود ،
همه چیزتمام شده بود وازدختر هیچ چیز جز جسمی سرد روی آب نمانده بود . و شاید هم خاطرات گنگی از گذشته ای غم انگیز و شاعرانه . در پس زمینه ای از موسیقی های بتهوون .
قلبش تیر میکشید سردشده بود انقدرسرد که درست شبیه مرده ای بی روح بنظرمیرسید اما برایش اهمیتی نداشت . تمام مدت حس خلا بزرگی دروجودش مانده بود و اگرهای غیرمنطقی که پشت سرهم درذهنش مرور میشد .
خستگی چشم هایش زیره موهای بلند و خیسش هم پنهان نمیشد . چشم هایی که شاید برای مدتی طولانی نور نشاط جوانی را از دست داده بود . و چیزی خفه کننده تر از دود سیگار پسرک میان نفس های گرمش بود .
چیزی جز بی تفاوتی و بی اهمیتی و حس بد پس زده شدن بیاد نمیاورد . فقط جهانی سرد را به یاد داشت که در آنجا جایی برای خود نیافته بود . می دانست که هنوز هم دنیای تاریک بیرون به انتظارش نشسته است . بی دست های گرمی که آرامشش باشد .
در آن لحظه ها همه ی خواسته اش این بود که کاش او نبود . کاش تمام شده بود . کاش نمی آمد . کاش دیرتر می رسید . کاش بعداز تمام شدن می رسید . کاش زمانی می رسید که صدای غم انگیزی که شبیه تیتراژ پایانی فیلم های عاشقانه بود ، جایگزین صدای تپیدن قلبش شده بود . زمانی که چشم هایش دیگر چیزی نداشت که به عنوان تشکر حواله ی چشم های پسرک کند .
بغضش ، اشک های سردش ، حرف هایش و حتی دخترانگی اش جایی در اعماق وجودش رسوب کرده بود .
میلرزید . سرمای وجودش کم نمی شد .
تمام این مدت ساکت بود فقط گاهی نگاهی به منظور تشکر .
زمان شروع اولین دیالوگ ها بود . پسر از دختر پرسید که خانواده اش کجاست . چرا تنها است . چرا در میان آب ها ایستاده بود . دختر گفت که دیگر کسی را نداشته است . خانواده ای نمانده بود . گفت که همه ی دنیا او را تنها گذاشته بودند . گفت که خودش هم نمی دانست آنجا چه کار می کرده است . حسی او را آن جا کشیده بوده است . جایی را یافته بود . می گفت شاید سرمای میان امواج دریا قدر گرمای بدنش را می فهمید . و شاید در آن سکوت صدایش شنیده می شد .
اما پسر نیازی به دانستن آن حرف ها نداشت . چشم های دخترک خود گویای خیلی چیز ها بود . گویای گذشته ای عمیق و دفن شده میان گریه های شبانه اش . شاید هم صدای قدم هایش در خیابان های تنهایی اش . شاید بوی آخرین عطری که زده بود و به سال های پیش بر می گشت . شاید هم یادآور آخرین خنده هایش بود .
دختر از پسرک پرسید . دوست داشت بداند ناجی اش چه کسی بوده است . پسرک حرف زد . صدای خسته و درد کشیده ای داشت . شاید هم به خاطر تورم تار های صوتی اش بر اثر دود غلیظ سیگارش بود . گفت که نویسنده است . اما خیلی وقت است چیزی ننوشته است . گفت حوصله ی هیچ کس را دیگر نداشته و برای همین به این ویلای دو طبقه تنهایی پناه آورده بود . شاید بالاخره می توانست داستانی بنویسد . از همان داستان های عاشقانه که همه دوست دارند بخوانند . شاید هم داستان واقعی خودش که هیچ طرفداری هم نخواهد داشت . گفت که ولی روز هایش فقط به سیگار و فکر و پیاده روی ختم شده بود .
اما چشمان پسرک که درخششی خاموش در میان دود های سیگارش داشت برای دختر معنای بیشتری داشت . معنای قلبی شکسته . معنای موجودی بی پناه و ترسیده و پریشان در میان جسم مردانه اش . لای موهای روی صورتش . چشمانش نشان از پسری مرده داشت که شاید حتی وعده ی یک صبحانه گرم و یک خانه می توانست او را به میادین جنگ بکشاند . و همچنین وعده ی کسی که در خانه انتظارش را می کشد . صورتش تقریبا میان دود های سیگارش گم شده بود . اما دختر صورتی خشن و محکم با چشمانی آرام و دلسوز را به یاد داشت . صورتش در میان دود های غم انگیز گذشته گم شده بود . شاید هم در میان "نرو" های پیچیده و گم شده در باد .
پسر گفت که برای کتابش آنجا آمده بود . کتابی که سال ها بود ناقص رهایش کرده بود . گفت که احساس کرده پایانش جایی در میان اینجا ، جایی در اعماق جنگل گم شده است . گفت که آمده است تا به پایان برسد . و البته کتابش را هم به پایان برساند .
دختر پرسید چرا این همه سال به او زنگ نزده بود .
دوباره همان موسیقی سهمناک آغاز می شود . شمرده و بی عجله . انگار که کسی صدایش را خیلی آرام بلند کرده است . بیرون کلبه ی ویلایی کسی ایستاده است . شاید هم باید گفت "چیزی" . همان قامت کشیده . همان صورت بی چهره و دستانی سرد . به احتمال زیاد همان پایان داستان پسر بود .
چیزی به کلبه نزدیک شد . محکم به در کوبید . دختر و پسر هردو از جا پریدند . دختر نگاهی نگران به پسر انداخت به معنای اینکه "آیا کسی در این اطراف است" و پسر با حرکت آرام سرش جواب منفی دختر را داد . دختر آرام به سمت در راه افتاد . قدم به قدم به همان چیز نزدیک تر می شد . بی آنکه خودش بداند . دستانش را دراز کرد تا دستگیره ی سرد در را بگیرد که پسر گفت "وایسا" . در حالی که یک دستش را به نشانه ی ایست ، بالا آورده بود . دختر نگران بود . پسر گفت : نترس . فقط در را باز نکن .
صدای قدم هایی از طبقه بالای ویلا آمد . قدم هایی شتابان . پسر زیر لب گفت که بالاخره وقتش رسیده است . دختر پرسید که وقت چه . و پسر جواب داد : "وقت پایان داستان" .
صدای قدم هایی آرام و صبورانه از جایی در پشت سر پسر بلند شد . پسر به دختر گفت که همین الان اینجارا ترک کند . دختر گفت می خواهد پایان داستانش را ببیند . پسر گفت که پایان خوبی نیست . و لطفا برود .
پسر به دختر گفت : "خواهش میکنم برو . نمیخوام درگیر پایان داستان من بشی . این پایان منه . تو هنوز به پایان نرسیدی" .
دختر لحظه ای ایستاد . دلش برای پسر سوخت . لحظه ی پایان او بود . پایانی بر بغض های شبانه و تنهایی اش . لحظه ای ایستاد . جاودانگی در پایان تاریک و پوچ پسرک را می خواست . گفت که پیشش می ماند . گفت که مهم نیست پایان چطور باشد . گفت که بیا با هم تمامش کنیم .
پسر آرام نزدیکش شد . "خواهش می کنم برو " . و بعد بوسه ی عاشقانه ای بر پیشانی دختر بود . و بعد دختر می دوید . با چشمانی خیس از اشک . به سمت دریا می دوید . به پشت سرش نگاه کرد . صدای موسیقی اوج گرفته بود . تیک تاک های ساعت داشت به انتها می رسید . نوازنده با خشم تمام آرشه را بر ویالون می کشید . پیانیست هم به او پیوست . و بعد هم نوازنده های دیگر . موسیقی غم انگیز داستان ساخته شده بود . و در نگاه هراسان دختر و صدای کوبیده شدن پاهایش بر ساحل می پیچید .
دختر به دریا زد . زیر پایش عمیق شد . دیگر صخره ای نبود به آن چنگ بزند . یا حتی دستانی که نگهش دارند و از مرگ نجاتش دهند . آن دستان نجات دهنده اکنون جایی در میان ویلای دو طبقه بود . به عمق دریا رسید . زیر پایش خیلی محکم نبود . امواج تا زیر چانه اش می رسید . از پایان گریخته بود . پایانی که دوازده سال پیش خودش آغازگر آن شده بود . برگشت . آرام ایستاد . به ویلا چشم دوخت . چراغ های ویلا روشن و خاموش می شد . صدای برخورد های محکمی هم می آمد . انگار که پسر داشت خودش را به در و دیوار می کوبید . شاید از غم تنهایی . شاید هم از ترس پایان خودش . شاید هم اصلا پسر نبود که به در و دیوار برخورد می کرد . و بعد چشمانش را بست . موسیقی تمام شد . همه چیز ایستاد . چشمانش را باز کرد . دیگر صدایی نمی آمد و ویلا خاموش شده بود . اما ... کسی آن بالا بود . پشت شیشه ی پنجره ی طبقه دوم . کسی ایستاده بود . قدش از پسر بلندتر بود . صورتش اصلا پیدا نبود . شاید اصلا صورتی نداشت . ولی اطمینان داشت که رویش به سمت او بود . دلش ریخت . پسر رفته بود . و پایان داستان داشت از پشت شیشه او را نگاه می کرد .
زمانش بود . چشمانش را دوباره بست . قدمی بلند به عقب برداشت و خودش را از پشت انداخت . احساس کرد که آرام پایین می رود . بدنش به هیچ زمینی برخورد نکرد . فقط پایین و پایین تر رفت . در آن لحظه . زیر آب های سیاه و عمیق دریا ، آخرین اشک از چشمش بیرون آمد و در دریای بی انتها محو شد . ایکاش زودتر می فهمید داستان پسرک تمام مدت داشت به او نزدیک می شد . و در آخر این پایانش بود که شاهد آخرین دیدار آن ها بود . آخرین نشانه های حیات از بدنش داشت محو میشد . نور چشمانش خاموش شد . حافظه اش دیگر کار نکرد . نتوانست برای آخرین بار تصویر دوازده سال پیش را به او یادآوری کند و اشتباهی که کرده بود .
دختر در آخرین نگاهش تصویر جسمی تار و قرمز را دید که از آسمان پایین آمد .
دستانش آخرین تکان های خود را خوردند و بعد بدنش آرام گرفت . برای همیشه و تا ابد .
و سپس نوازنده تنها شد . همه رفتند و فقط خودش ماند . اینبار آرام و شمرده ویالون می زد . اینبار تیک تاک ساعتی بود که عقربه اش داشت به عقب باز می گشت . به گذشته ها . به دوازده سال پیش .
پسر بود . با چشمانی خیس . چشمان خیس خیره شده به محل سایه های آخرین قدم های دختر . دختری که گذاشته بود و رفته بود . رفته بود به دورترین سرزمین هایی که می شناخت . جایی که شاید هیچوقت نمی توانست دیگر او را آنجا بیابد . و عشق جوانشان که شروع نشده تمام شده بود . تصویری یادش آمد . تصویر دختر در روزی که با او آشنا شده بود . وقتی که با بچه های دانشگاه رفته بودند ویلایی در شمال .
همانجا در نگاه های دختر خودش را گم کرده بود و عاشقش شده بود . اما هیچوقت جرات نکرده بود که به او بگوید . دختری که او را برای شوخی در دریا انداخته بودند . می دانستند که از غرق شدن می ترسد . می دانستند که لباس اضافه ندارد .
دوازده سال پیش .... در همان ویلا
او همه مدت چشم دوخته بود به چشمهای بسته دختر که باپیراهن پسرانه او خوابیده بود .
اودرذهنش بدنبال دلیل این حجم از تنهایی بود .
به تنهایی خودش فکرمیکرد به دلیل آمدنش .
گاهی دختر را با لبخندی از شیطنت های دخترانه ناشی از وجود ذاتی احساساتی اش باموهای حالت داری درساحل تصورمیکرد ، اماباز می رسید به همان دختر ساده و عمیق و ناراحتی که چشم دوخته بود به چشمهای بسته اش .
.
دوازده سال بعد ...
هنگامی که با دهانی پر از خون بر کف ویلا دراز کشیده بود و به صدای بالا رفتن پایان داستانش از پله های ویلا گوش می داد ، هنگامی که آخرین ذره های جان داشت از بدنش محو می شد در فکر بود . در فکر دختر .
فکر کرد که برای مردن آدمها یک خط صاف ازقلبشان لازم نیست ،
اوهم میدانست آدمهاگاهی بایک اتفاق بایک حرف بایک نوشته و بایک رفتن میمیرند تمام میشوند و از انها چیزی جز خلا باقی نخواهد ماند .
هنوز دلیل این وجودشکسته را نمیدانست برایش سخت بود وجوددختررادراین حجم ازنبودن تصورکند .
گاهی دلش میخواست بجای پیراهنش اودختر را باهمه وجود درآغوش بگیرد ....
گاهی دلش می خواست به دوازده سال پیش برگردد و با تمام وجود به دختر بگوید که "نرو" .
در آخرین لحظه های قبل از مرگش دید . دید که بادبادکی قرمز از آسمان به زمین سقوط کرد . و بعد نگاهش همانجا بر محل آخرین تصویر بادبادک ، یعنی روی پنجره باقی ماند .
.
و در آخر .
ویالون هم تمام شد . نوازنده چشمان خود را پاک کرد .
تایتانیک داشت غرق می شد . به زودی او هم به پایان می رسید . و نت هایش برای همیشه فراموش می شدند . اما شاید روزی کس دیگری آن ها را بنوازد . شاید دانشمندی در وسط پروژه ی شکافتن اتم .
دختر و پسر رفته بودند . با عشقی که شاید هیچوقت بزرگ نشد . با جملاتی که گفته نشد . با نگاه هایی که آرامش جان یگدیگر بودند .
اما حالا چیز هایی معنی پیدا کرده بود . برگشتن پسر به همان ویلای دوازده سال پیش . برگشتن دختر به همان دریای دوازده سال پیش . شاید برای یافتن خاطراتی از همان عشق فراموش شده ی دوازده سال پیش .
و چه احتمال کمی داشت برخورد دوباره آن ها با یکدیگر . بعد از دوازده سال .
اما دیگر دیر شده بود . هر دو پایان داستان را در نزدیکی خود احساس کرده بودند . بوی چرک سینه های خالی از دم را احساس کرده بودند .
و شاید هم گرمای نفس های همدیگر را .
نویسنده ها : دو دانشمند در وسط پروژه شکستن اتم ( و البته ناشناس )
- ۹۵/۱۱/۲۱