- ۰ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۶
شاید اگر او نبود الان تمام شده بود
همه چیزتمام شده بود وازدختر هیچ چیزجزجسمیسرد روی آب نمانده بود
قلبش تیر میکشید سردشده بود انقدرسرد که درست شبیه مرده ای بی روح بنظرمیرسید اما برایش اهمیتی نداشت
تمام مدت حس خلا بزرگی دروجودش مانده بودو اگرهای غیرمنطقی که پشت سرهم درذهنش مرور میشد
چیزی جز بی تفاوتی و بی اهمیتی و نخواستن پس زده شدن بیادنمیاورد
همه خواسته اش این بودکاش اویی نبود کاش تمام شده بود کاش نمی آمد کاش دیرمیرسید کاش بعداز تمام شدن میرسید
خستگی چشم هایش زیره موهای بلنده خیسش هم پنهان نمیشد
بغضش اشک هایش حرف هایش حتی دخترانگیش ته وجودش رسوب کرده بود
میلرزید سرمای وجودش کم نمیشد
تمام این مدت ساکت بود فقط گاهی نگاهی به منظور تشکر
او همه مدت چشم دوخته بود به چشمهای بسته دختر که باپیراهن پسرانه او خوابیده بود
اودرذهنش بدنبال دلیل این حجم از تنهایی بود
به تنهایی خودش فکرمیکرد به دلیل آمدنش
گاهی دختررا بالبخند شیطنت های دخترانه ناشی از وجودذاتی احساساتیش باموهای حالت داری درساحل تصورمیکرد اماباز میرسید به همان دختر بی روح و مرده ای که چشم دوخته بود به چشمهای بسته اش
برای مردن آدمها یک خط صاف ازقلبشان لازم نیست
اوهم میدانست آدمهاگاهی بایک اتفاق بایک حرف بایک نوشته و بایک رفتن میمیرند تمام میشوند و از انها چیزی جز خلا باقی نخواهد ماند
هنوز دلیل این وجودشکسته را نمیدانست برایش سخت بود وجوددختررادراین حجم ازنبودن تصورکند
گاهی دلش میخواست بجای پیراهنش اودختر را باهمه وجود درآغوش بگیرد...
شاید اشتباهی شده . شاید هم غرق شده . او موهایی را دیده بود . شروع می کند لباس هایش را دربیاورد . کتش را در آورد . بلیزش را درآورد . شلوار و کفش و جوراب هایش را درآورد . فقط زیر شلواری نسبتا بلندی به تن داشت و یک زیر پوش . اگر لازم بود کسی را نجات دهد باید آن کار را انجام می داد . سردی هوا را کم کم احساس کرد . خواست نزدیک آب شود که لحظه ای ایستاد . ناگهان برگشت . حرکت سایه ای را در گوشه چشم هایش دیده بود . اطمینان داشت که چیزی را دیده است . کم کم موسیقی شروع می شود . یک موسیقی سهمناک و البته با ریتم آرام . حس بدی داشت . انگار چیزی آنجا بود که قرار نبود آنجا باشد . دلش شور می زد . دور و اطراف را نگاه کرد . هیچ کس در حوالی آن جا نبود .
شاید باید به حرف دوست هایش گوش داده بود و جای دیگری ویلا اجاره می کرد . آنجا انگار خلوت ترین مکان دنیا بود . وجود موجودی اضافی را احساس می کرد .
برگشت . کسی در وسط آب ها ایستاده بود . دختری جوان با موهایی بلند و لباس هایی سفید . موج ها تا شانه هایش ارتفاع داشتند . و همینطور خیره ایستاده بود . بدون حرکتی اضافی . مرد ترسید . مشکلی وجود داشت . چیزی اشتباه شده بود . چرا آنطور بی حرکت ایستاده بود و چرا درست به نقطه ای در پشت سر او خیره شده بود .
به او گفت که چرا آنجا ایستاده است . و اینکه آیا کمک می خواهد . و همچنین پرسید که چرا داد کشیده است . دخترک چیزی نگفت . نگاهش از سردی دنیای دیگری خبر می داد . انگار که ایستاده مرده بود . اما اصلا مگر می شود ایستاده مرد . همانطور آرام ایستاده بود و به جایی در بالای شانه اش و در پشت او خیره شده بود .
صدای موسیقی عجیب تر نواخته می شود . صداهایی منظم و بلند . بین صداهایی بلند هم ثانیه هایی سکوت برقرار میشود . موسیقی شمرده شمرده ریتم خشمگین و پر از ترس خود را بر سر آن دو می کوبد . درست به مانند تیک تیک ساعتی که آرام و بی ادعا به لحظه ای خاص نزدیک می شود . موسیقی خبر از لحظه ای می دهد که به زودی سر می رسد و اتفاقی نه چندان جالب به همراه دارد .
دخترک جوابی نداد . بلندتر صدایش زد . باز هم جوابی نداد . تقریبا زیبا بود . صورتش کوچک بود و نشانه ای بود از سن کمش . آنجا چکار می کرد ؟ و چرا اینطور تنها ؟ انگار از جایی گریخته بود و به دل دریا پناه آورده بود . و بعد دیگر خیلی چیز هارا فراموش کرده بود .
چشم هایش قرمز بود . نمی دانست از آب دریا است یا گریه کرده است . اولی را ترجیح میداد .
دید که دخترک همچنان تکان نمی خورد . پس آرام به سمتش رفت . با هر قدم انگار آب سیاه تر میشد و روشنایی روز بی فروغ تر . سردی هوا را بر تن خیسش بیشتر احساس کرد . نفهمید کی ولی کمی سرد شده بود . دریا زیر پایش داشت آرام آرام خودش را پایین می کشید و عمیق تر می شد . لحظه ای برگشت . هنوز هم چیزی نبود .
به دخترک رسید . صورت صاف و ساده و بی آرایشی داشت . خیلی جوان بود . بینی اش از سرما قرمز شده بود . چه مدت آنجا ایستاده بود ؟ آیا باید به او دست می زد ؟ چه کار باید انجام میداد ؟ با صدایی محکم در صورتش صدایش زد . باز هم هیچ . انگار که اصلا او را نمی دید . انگار اصلا وجود نداشت . آرام دستش را بالا آورد و به شانه هایش زد .
ناگهان دخترک در آب فرو رفت . انگار نیرویی زانو هایش را خم کرده بود و او را مجبور به سقوط کرده بود . سقوط به عمق دریا . سریع دستش را دراز کرد و لباسش را گرفت و او را کشید . سرش از آب بیرون آمد . چشم هایش بسته شده بود . انگار بیهوش شده بود . آرام او را بلند کرد و همراه خود به ساحل آورد . او را زمین گذاشت . با دست محکم به قفسه ی سینه اش می زد . همانطور که در فیلم ها دیده بود . چشم هایش باز شد و به هوش آمد . جیغ زد . از ته دل جیغ زد .
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم . دور و اطراف را نگاه کردم . هنوز هم کسی نبود . آرام شد . نشست . زانو هایش را بغل کرد و شروع کرد گریه کردن . از او پرسیدم که چه شده است . جوابی نداد . صبر کردم . تا زمانی که صدای هق هق هایش آرام گرفت و از گریه خسته شد . نشستم . گفتم چه شده . آیا پدر و مادرش را گم کرده . گفت که نه . بدون هیچ وقفه ای پرسید که چرا دنبال او آمده بود . الان هم به افق ، در دور دست های دریا ، خیره شده بود . گفتم که از دور صدای فریادش را شنیده بودم . گفت که نباید می آمدی .
از دور صدای زوزه ی گرگی آمد . هر دو به عقب نگاه کردند . به جنگل . گفت که اینجا چه کار میکنم . گفتم که در نزدیکی اینجا ویلایی دارم . گفت که زمان زیادی است که به کسی اینجا ویلا اجاره نمی دهند . گفتم شرایط من فرق میکرد . پرسید چطور . گفتم من ترجیح دادم یه جای دنج برم . می خواستم تنها باشم .
ساکت شد . هوا داشت تاریک می شد . پسر پشت سرش را نگاه کرد . "کسی" یا "چیزی " آنجا نبود . یا حداقل نه فعلا . به دخترک گفت بیاید در ویلایش تا گرم شود و به پلیس زنگ بزنند . گفت باشد . بلند شد . برگشتیم که راه بیافتیم .
موسیقی اوج گرفت . ریتمی مرموز و سهم ناک . به مانند صدای بم ویالونی که کسی با خشم آرشه را بر آن می کشد . پشت سر هم . و بین هر بار کشیدن آن ثانیه هایی می ایستد . و بعد مرد را می بینند . دستانی کشیده . قامتی دراز . و صورتی بی چهره . در میان درختان جنگل رو به آن ها ایستاده است . و صدای منظم ویالون . بدون اینکه آهنگ خاصی باشد . تکرار نتی بم در فضای خالی .
ناگهان همه چیز خاموش می شود و در سکوت می رود . صدای تاپ تاپ قلب دخترک و صدای قورت دادن آب دهان پسرک شنیده می شود . دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی .
و ناگهان بادبادکی قرمز به هوا می رود . با سرعت . از میان درختان . صدای کشیده شدن باد بر بدنه ی آن را می شنوند . بلند و واضح . چشم های هردو ناخودآگاه به دنبال بادبادک بالا می رود . هر دو ترسیده بودند . شاید از ناگهانی بودن این اتفاق و شاید هم از تصویری که در زیر سایه ی بادبادک انتظارشان را می کشید . حواسشان پرت شده بود . سریع پایین را نگاه کردند . دیگر مرد آنجا نبود .
دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی .
و بعد صدای دلنشین موج های دریا است .
نویسنده ناشناس .
یه دوست گرامی اومده کل وبمو کپی کرده... :|
من الان نمیدونم نوشته های زندگیه منو کجامیبری تو!؟
اصن چرا سعی نمیکنی خودت بنویسی
بخدا نوشتن اصن سخت نیست
تازه آرامش بخش تره
اینجا خوندنیه بردنی نیست دوست عزیز!
شما میری مهمونی وسایل خونه طرفو باخودت میبری خونتون؟
دوس داری یکی چیزایی که دوس داری باخودش ببره؟
شگفتا :|
بیا اینم کپی کن خیال هممون راحت بشه!
والا
:\
تارای قصه های این شهر دارد تمام میشود
اصلا هرقصه ای روزی به سرمیرسد
تارایی که اینجابزرگ شد شناخت اعتقادپیداکرد خودش راپیداکرد حالا دارد میرود
میبینی همه این سالها چقدرزود گذشت
دیگرمنی برای خاطره ساختن نمیماند
نگران نباش زمان معجزه میکند حتی در فراموشی خاطراتی از من
من میروم میماند صدای مبهمی و وبلاگی از نوشته های درونم
منی نیست کنارت بنشیند برایت نقاشی بکشد لحظه هایش را تقسیم کنم
ازنرده ی پله های مدرسه باهمه دیوانگیش سربخورد هوس پفیلای پنیری داشته باشد
به دوربین جلوی در کلاس دست تکان بدهد
باخداحافظی پاشایی در سایت بغض کند و در کلاس اشک هایش راجموجورنکند
منی نیست از پشت چشم هایت رابگیرد وبرای حدس زدنت ساکت بماند و تو به ثانیه نرسیده قاطعانه بگویی تارا...
دیگر منی نیست اذیتت کند نگرانت کند باحال داغانش!
تارایی که من بودم دارد وسایلش راجمع میکندبرود پی زندگیش برای همین اتاقش روح زندگی دختری 18 ساله نداشت جلوی آینه اش لاک نبود
من دلخوشی هایم در جعبه ای بالای کمد دربسته ام مانده حتی قاب عکسی که پارسال همین روزها قاطعانه عاشقش شدم انجاست
دارد تمام میشود دختر قصه ام دراین شهر
میرود ازاین شهر
بازنمیگردد
هیچکس اورانشناخت
تارایی که هیچکس برای دوست داشتنش راهش راگم نکرد...
شاید موهای بلند بافته شده ام را یادگاری از ته قیچی کردم دادم دستت...
#من وبلاگمو خیلی دوس دارم
#هیچوخ بیخیال وبم نمیشم
#مینویسم
#نوشته بالا صرفا ی نوشته میباشد...
#(اگه بغض کنی نمیبخشمت)
حال من خوب است توهم باید باورکنی...
نازنین درحالی که تو تراس کلاغ دیده خطاب ب من : تارا ... کلاغ!
من : طلاق؟
نازنین : بابا کلاغ!
من: طلاق چی اخه چی میگی تو!؟
نازنین سرمو میچرخونه سمت تراس میگه نگا دمش کن کلاغه تو تراسو میگم...!
من درحالی که از خنده نفسم بالا نمیومد بدو بدو تو افق محو شدم!!!
اینک من به لیموشیرین بگم شیمولیرین الان عادیه یا جای نگرانی هس!؟
شاید برای این که اینو بنویسم زود باشه
ولی خب هرکودومتون سوالی کنجکاوی ای اقااصن فوضولی ای ته دلتون راجب من وجود داره بنویسید من پاسخ گومیباشم :)
یامثلا حرفی نوشته ای نصیحتی جمله قصاری طویلی هرنوعی دوس داشتید و پستی واس نوشتنش نبوده واسم بنویسید
هرچی دوس داشتید دیگ اقا باخودتون انتخابش
لبخند لطفا...
:)
+انقددوس دارم اون یه نفری ک خاموش منو دنبال میکن بشناسم :)