ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

یه دوست گرامی اومده کل وبمو کپی کرده...   :|   

من الان نمیدونم نوشته های زندگیه منو کجامیبری تو!؟

اصن چرا سعی نمیکنی خودت بنویسی

بخدا نوشتن اصن سخت نیست

تازه آرامش بخش تره

اینجا خوندنیه بردنی نیست دوست عزیز!

شما میری مهمونی وسایل خونه طرفو باخودت میبری خونتون؟

دوس داری یکی چیزایی که دوس داری باخودش ببره؟

شگفتا  :|

بیا اینم کپی کن خیال هممون راحت بشه!

والا

:\



ما نیز به زمره ی ثبت نام شدگان کنکورسراسری 96 پیوستیم....

:)

   (:

تارای قصه های این شهر دارد تمام میشود

اصلا هرقصه ای روزی به سرمیرسد

تارایی که اینجابزرگ شد شناخت اعتقادپیداکرد خودش راپیداکرد حالا دارد میرود

میبینی همه این سالها چقدرزود گذشت

دیگرمنی برای خاطره ساختن نمیماند

نگران نباش زمان معجزه میکند حتی در فراموشی خاطراتی از من

من میروم   میماند صدای مبهمی و وبلاگی از نوشته های درونم

منی نیست کنارت بنشیند برایت نقاشی بکشد لحظه هایش را تقسیم کنم

ازنرده ی پله های مدرسه باهمه دیوانگیش سربخورد هوس پفیلای پنیری داشته باشد

به دوربین جلوی در کلاس دست تکان بدهد

باخداحافظی پاشایی در سایت بغض کند و در کلاس اشک هایش راجموجورنکند

منی نیست از پشت چشم هایت رابگیرد وبرای حدس زدنت ساکت بماند و تو به ثانیه نرسیده قاطعانه بگویی تارا...

دیگر منی نیست اذیتت کند نگرانت کند باحال داغانش!

 تارایی که من بودم دارد وسایلش راجمع میکندبرود پی زندگیش برای همین اتاقش روح زندگی دختری 18 ساله نداشت جلوی آینه اش لاک نبود

من دلخوشی هایم در جعبه ای بالای کمد دربسته ام مانده حتی قاب عکسی که پارسال همین روزها قاطعانه عاشقش شدم انجاست

دارد تمام میشود دختر قصه ام دراین شهر


میرود ازاین شهر

بازنمیگردد

هیچکس اورانشناخت


تارایی که هیچکس برای دوست داشتنش راهش راگم نکرد...



شاید موهای بلند بافته شده ام را یادگاری از ته قیچی کردم دادم دستت... 




#من وبلاگمو خیلی دوس دارم

#هیچوخ بیخیال وبم نمیشم

#مینویسم

#نوشته بالا صرفا ی نوشته میباشد...

#(اگه بغض کنی نمیبخشمت)


حال من خوب است توهم باید باورکنی...








نازنین درحالی که تو تراس کلاغ دیده خطاب ب من : تارا ...    کلاغ!

من :  طلاق؟

نازنین : بابا کلاغ!

من: طلاق چی اخه چی میگی تو!؟

نازنین سرمو میچرخونه سمت تراس میگه نگا دمش کن کلاغه تو تراسو میگم...!

من درحالی که از خنده نفسم بالا نمیومد بدو بدو تو افق محو شدم!!!

اینک من به لیموشیرین بگم        شیمولیرین        الان عادیه یا جای نگرانی هس!؟

شاید برای این که اینو بنویسم زود باشه

ولی خب هرکودومتون سوالی کنجکاوی ای  اقااصن فوضولی ای ته دلتون راجب من وجود داره بنویسید من پاسخ گومیباشم  :)

یامثلا حرفی نوشته ای نصیحتی جمله قصاری طویلی هرنوعی دوس داشتید و پستی واس نوشتنش نبوده واسم بنویسید

هرچی دوس داشتید دیگ    اقا باخودتون انتخابش

لبخند لطفا...

:)




+انقددوس دارم اون یه نفری ک خاموش منو دنبال میکن بشناسم   :) 


از تکراری بودن ها که بگذری

روزمرگی هارا بیخیال شوی

تنهایی همیشگی راهم کنار بگذاری

میرسی به منی که مانده زیر این همه آواره دلتنگی...

دختری را دیدم که شبیه من بود    وته چشمانش مرگ دست تکان میداد...

  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۵

نگاه ها

شیطنت ها

دویدن ها

دوست داشتن های از ته دل

ست کردن لباس ها

چشم دوختن به قدم ها

کمک ها

حرف ها

قهر ها

آشتی ها

بغض ها


میبینی دختر قصه ات وقتی موهایش رامیبافد و نشستن برف را تماشا میکند همه چیز یادش می آید

هیچ چیز فراموش نشده



گاهی ته نوشتن نقطه پایان اشک گونه ات روی کاغذ میشود...

  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۷