تارای قصه های این شهر دارد تمام میشود
اصلا هرقصه ای روزی به سرمیرسد
تارایی که اینجابزرگ شد شناخت اعتقادپیداکرد خودش راپیداکرد حالا دارد میرود
میبینی همه این سالها چقدرزود گذشت
دیگرمنی برای خاطره ساختن نمیماند
نگران نباش زمان معجزه میکند حتی در فراموشی خاطراتی از من
من میروم میماند صدای مبهمی و وبلاگی از نوشته های درونم
منی نیست کنارت بنشیند برایت نقاشی بکشد لحظه هایش را تقسیم کنم
ازنرده ی پله های مدرسه باهمه دیوانگیش سربخورد هوس پفیلای پنیری داشته باشد
به دوربین جلوی در کلاس دست تکان بدهد
باخداحافظی پاشایی در سایت بغض کند و در کلاس اشک هایش راجموجورنکند
منی نیست از پشت چشم هایت رابگیرد وبرای حدس زدنت ساکت بماند و تو به ثانیه نرسیده قاطعانه بگویی تارا...
دیگر منی نیست اذیتت کند نگرانت کند باحال داغانش!
تارایی که من بودم دارد وسایلش راجمع میکندبرود پی زندگیش برای همین اتاقش روح زندگی دختری 18 ساله نداشت جلوی آینه اش لاک نبود
من دلخوشی هایم در جعبه ای بالای کمد دربسته ام مانده حتی قاب عکسی که پارسال همین روزها قاطعانه عاشقش شدم انجاست
دارد تمام میشود دختر قصه ام دراین شهر
میرود ازاین شهر
بازنمیگردد
هیچکس اورانشناخت
تارایی که هیچکس برای دوست داشتنش راهش راگم نکرد...
شاید موهای بلند بافته شده ام را یادگاری از ته قیچی کردم دادم دستت...
#من وبلاگمو خیلی دوس دارم
#هیچوخ بیخیال وبم نمیشم
#مینویسم
#نوشته بالا صرفا ی نوشته میباشد...
#(اگه بغض کنی نمیبخشمت)
حال من خوب است توهم باید باورکنی...