ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

# سارا فراهانی

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ب.ظ


"دلم ساده ، دوست داشتن می خواهد"
.
دلم دوست داشتن می خواهد
دلم ساده ، دوست داشتن می خواهد
از آن دوست داشتنها که
اصلا به چشم نمی آید
.
مثل بازی با استخوان روی مچش
دست کشیدن روی رگ های برجسته ی دستش
بازی با موهای پشت گردنش
اتو کردن یقه ی پیراهنش
باز و بسته کردن ساعت دور مچش
ست کردن لباسهایش
هر بار بوکردن اَفتر شیوَش جلوی آینه
توی حمام از شامپوی او استفاده کردن
وقتی خوابست کنارش دراز کشیدن
و زل زدن به صورتش
اصلا اینکه او فیلم ببیند و تو او را دید بزنی
برایش میوه پوست بکنی
آجیل مغز کنی
لوسش کنی
و از وابستگی اش به خودت کیف کنی
یواشکی توی کیفش نامه ی عاشقانه بگذاری
قبل از رفتن
ابروهایش را با دست مرتب کنی
پیشانیش را ببوسی
و پشت پنجره دور شدنش را ببینی
و صبر کنی
تا صدای پایش پشت در بیاید
و خودت را به خواب بزنی
اصلا خودت را به مریضی بزنی
که ببینی
همین دوست داشتنهای ساده که حذف شود
چطور بیتاب میشود
و دلت غش کند
برای عاشقی اش

  • ۹۵/۱۲/۰۶