بادبادک قرمز
شاید اشتباهی شده . شاید هم غرق شده . او موهایی را دیده بود . شروع می کند لباس هایش را دربیاورد . کتش را در آورد . بلیزش را درآورد . شلوار و کفش و جوراب هایش را درآورد . فقط زیر شلواری نسبتا بلندی به تن داشت و یک زیر پوش . اگر لازم بود کسی را نجات دهد باید آن کار را انجام می داد . سردی هوا را کم کم احساس کرد . خواست نزدیک آب شود که لحظه ای ایستاد . ناگهان برگشت . حرکت سایه ای را در گوشه چشم هایش دیده بود . اطمینان داشت که چیزی را دیده است . کم کم موسیقی شروع می شود . یک موسیقی سهمناک و البته با ریتم آرام . حس بدی داشت . انگار چیزی آنجا بود که قرار نبود آنجا باشد . دلش شور می زد . دور و اطراف را نگاه کرد . هیچ کس در حوالی آن جا نبود .
شاید باید به حرف دوست هایش گوش داده بود و جای دیگری ویلا اجاره می کرد . آنجا انگار خلوت ترین مکان دنیا بود . وجود موجودی اضافی را احساس می کرد .
برگشت . کسی در وسط آب ها ایستاده بود . دختری جوان با موهایی بلند و لباس هایی سفید . موج ها تا شانه هایش ارتفاع داشتند . و همینطور خیره ایستاده بود . بدون حرکتی اضافی . مرد ترسید . مشکلی وجود داشت . چیزی اشتباه شده بود . چرا آنطور بی حرکت ایستاده بود و چرا درست به نقطه ای در پشت سر او خیره شده بود .
به او گفت که چرا آنجا ایستاده است . و اینکه آیا کمک می خواهد . و همچنین پرسید که چرا داد کشیده است . دخترک چیزی نگفت . نگاهش از سردی دنیای دیگری خبر می داد . انگار که ایستاده مرده بود . اما اصلا مگر می شود ایستاده مرد . همانطور آرام ایستاده بود و به جایی در بالای شانه اش و در پشت او خیره شده بود .
صدای موسیقی عجیب تر نواخته می شود . صداهایی منظم و بلند . بین صداهایی بلند هم ثانیه هایی سکوت برقرار میشود . موسیقی شمرده شمرده ریتم خشمگین و پر از ترس خود را بر سر آن دو می کوبد . درست به مانند تیک تیک ساعتی که آرام و بی ادعا به لحظه ای خاص نزدیک می شود . موسیقی خبر از لحظه ای می دهد که به زودی سر می رسد و اتفاقی نه چندان جالب به همراه دارد .
دخترک جوابی نداد . بلندتر صدایش زد . باز هم جوابی نداد . تقریبا زیبا بود . صورتش کوچک بود و نشانه ای بود از سن کمش . آنجا چکار می کرد ؟ و چرا اینطور تنها ؟ انگار از جایی گریخته بود و به دل دریا پناه آورده بود . و بعد دیگر خیلی چیز هارا فراموش کرده بود .
چشم هایش قرمز بود . نمی دانست از آب دریا است یا گریه کرده است . اولی را ترجیح میداد .
دید که دخترک همچنان تکان نمی خورد . پس آرام به سمتش رفت . با هر قدم انگار آب سیاه تر میشد و روشنایی روز بی فروغ تر . سردی هوا را بر تن خیسش بیشتر احساس کرد . نفهمید کی ولی کمی سرد شده بود . دریا زیر پایش داشت آرام آرام خودش را پایین می کشید و عمیق تر می شد . لحظه ای برگشت . هنوز هم چیزی نبود .
به دخترک رسید . صورت صاف و ساده و بی آرایشی داشت . خیلی جوان بود . بینی اش از سرما قرمز شده بود . چه مدت آنجا ایستاده بود ؟ آیا باید به او دست می زد ؟ چه کار باید انجام میداد ؟ با صدایی محکم در صورتش صدایش زد . باز هم هیچ . انگار که اصلا او را نمی دید . انگار اصلا وجود نداشت . آرام دستش را بالا آورد و به شانه هایش زد .
ناگهان دخترک در آب فرو رفت . انگار نیرویی زانو هایش را خم کرده بود و او را مجبور به سقوط کرده بود . سقوط به عمق دریا . سریع دستش را دراز کرد و لباسش را گرفت و او را کشید . سرش از آب بیرون آمد . چشم هایش بسته شده بود . انگار بیهوش شده بود . آرام او را بلند کرد و همراه خود به ساحل آورد . او را زمین گذاشت . با دست محکم به قفسه ی سینه اش می زد . همانطور که در فیلم ها دیده بود . چشم هایش باز شد و به هوش آمد . جیغ زد . از ته دل جیغ زد .
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم . دور و اطراف را نگاه کردم . هنوز هم کسی نبود . آرام شد . نشست . زانو هایش را بغل کرد و شروع کرد گریه کردن . از او پرسیدم که چه شده است . جوابی نداد . صبر کردم . تا زمانی که صدای هق هق هایش آرام گرفت و از گریه خسته شد . نشستم . گفتم چه شده . آیا پدر و مادرش را گم کرده . گفت که نه . بدون هیچ وقفه ای پرسید که چرا دنبال او آمده بود . الان هم به افق ، در دور دست های دریا ، خیره شده بود . گفتم که از دور صدای فریادش را شنیده بودم . گفت که نباید می آمدی .
از دور صدای زوزه ی گرگی آمد . هر دو به عقب نگاه کردند . به جنگل . گفت که اینجا چه کار میکنم . گفتم که در نزدیکی اینجا ویلایی دارم . گفت که زمان زیادی است که به کسی اینجا ویلا اجاره نمی دهند . گفتم شرایط من فرق میکرد . پرسید چطور . گفتم من ترجیح دادم یه جای دنج برم . می خواستم تنها باشم .
ساکت شد . هوا داشت تاریک می شد . پسر پشت سرش را نگاه کرد . "کسی" یا "چیزی " آنجا نبود . یا حداقل نه فعلا . به دخترک گفت بیاید در ویلایش تا گرم شود و به پلیس زنگ بزنند . گفت باشد . بلند شد . برگشتیم که راه بیافتیم .
موسیقی اوج گرفت . ریتمی مرموز و سهم ناک . به مانند صدای بم ویالونی که کسی با خشم آرشه را بر آن می کشد . پشت سر هم . و بین هر بار کشیدن آن ثانیه هایی می ایستد . و بعد مرد را می بینند . دستانی کشیده . قامتی دراز . و صورتی بی چهره . در میان درختان جنگل رو به آن ها ایستاده است . و صدای منظم ویالون . بدون اینکه آهنگ خاصی باشد . تکرار نتی بم در فضای خالی .
ناگهان همه چیز خاموش می شود و در سکوت می رود . صدای تاپ تاپ قلب دخترک و صدای قورت دادن آب دهان پسرک شنیده می شود . دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی .
و ناگهان بادبادکی قرمز به هوا می رود . با سرعت . از میان درختان . صدای کشیده شدن باد بر بدنه ی آن را می شنوند . بلند و واضح . چشم های هردو ناخودآگاه به دنبال بادبادک بالا می رود . هر دو ترسیده بودند . شاید از ناگهانی بودن این اتفاق و شاید هم از تصویری که در زیر سایه ی بادبادک انتظارشان را می کشید . حواسشان پرت شده بود . سریع پایین را نگاه کردند . دیگر مرد آنجا نبود .
دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی .
و بعد صدای دلنشین موج های دریا است .
نویسنده ناشناس .
- ۹۵/۱۱/۲۰