ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بادبادک قرمز

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ب.ظ
آرام در جنگل راه می روم . حس خوبی است . همه جا هم آرام است . سکوت آمیخته به صدای پرندگان و خش خش برگ های زیر پا . بوی خاک و رطوبت . نوری که از درختان رد می شود و بر رنگ سبز محیط می تابد . و تا چشم می بیند ، درختان بلند و خوش قامت . جز سکوت طبیعت نوای دیگری نیست . کم کم که نزدیک تر می شوم بوی دلنشین و صدای دریا را می شنوم . صدای موج های خشمناک به آرامی سکوت محیط را بر هم می زند . و البته صدای دیگری نیز می آید . صدای فریاد یک دختر . قلبم تند تر میزند . شاید اشتباه شنیدم . می ایستم . تنها سکوت . صدای دیگری نیست . می خواهم شروع کنم مسیرم را ادامه بدهم که ناگهان فریادی دیگر بلند می شود . از رو به رو . پشت درختان . درست از همانجایی که صدای دریا می آید . ترشح آدرنالین را احساس میکنم . می دوم . می دوم . اما انگار جنگل تمامی ندارد . قسمتی کوچک از دریا را می بینم . و لحظه ای موهای بلندی را . همه جا درخت است . درخت های بلند و در ظاهر بی انتها . سرعتم را بیشتر می کنم . جنگل تمام می شود و مرز جنگل و ساحل را رد می کنم . اما کسی نیست . کسی در آب نیست . 

شاید اشتباهی شده . شاید هم غرق شده . او موهایی را دیده بود . شروع می کند لباس هایش را دربیاورد . کتش را در آورد . بلیزش را درآورد . شلوار و کفش و جوراب هایش را درآورد . فقط زیر شلواری نسبتا بلندی به تن داشت و یک زیر پوش . اگر لازم بود کسی را نجات دهد باید آن کار را انجام می داد . سردی هوا را کم کم احساس کرد . خواست نزدیک آب شود که لحظه ای ایستاد . ناگهان برگشت . حرکت سایه ای را در گوشه چشم هایش دیده بود . اطمینان داشت که چیزی را دیده است . کم کم موسیقی شروع می شود . یک موسیقی سهمناک و البته با ریتم آرام . حس بدی داشت . انگار چیزی آنجا بود که قرار نبود آنجا باشد . دلش شور می زد . دور و اطراف را نگاه کرد . هیچ کس در حوالی آن جا نبود . 

شاید باید به حرف دوست هایش گوش داده بود و جای دیگری ویلا اجاره می کرد . آنجا انگار خلوت ترین مکان دنیا بود . وجود موجودی اضافی را احساس می کرد . 

برگشت . کسی در وسط آب ها ایستاده بود . دختری جوان با موهایی بلند و لباس هایی سفید . موج ها تا شانه هایش ارتفاع داشتند . و همینطور خیره ایستاده بود . بدون حرکتی اضافی . مرد ترسید . مشکلی وجود داشت . چیزی اشتباه شده بود . چرا آنطور بی حرکت ایستاده بود و چرا درست به نقطه ای در پشت سر او خیره شده بود . 


به او گفت که چرا آنجا ایستاده است . و اینکه آیا کمک می خواهد . و همچنین پرسید که چرا داد کشیده است . دخترک چیزی نگفت . نگاهش از سردی دنیای دیگری خبر می داد . انگار که ایستاده مرده بود . اما اصلا مگر می شود ایستاده مرد . همانطور آرام ایستاده بود و به جایی در بالای شانه اش و در پشت او خیره شده بود . 

صدای موسیقی عجیب تر نواخته می شود . صداهایی منظم و بلند . بین صداهایی بلند هم ثانیه هایی سکوت برقرار میشود . موسیقی شمرده شمرده ریتم خشمگین و پر از ترس خود را بر سر آن دو می کوبد . درست به مانند تیک تیک ساعتی که آرام و بی ادعا به لحظه ای خاص نزدیک می شود . موسیقی خبر از لحظه ای می دهد که به زودی سر می رسد و اتفاقی نه چندان جالب به همراه دارد . 

دخترک جوابی نداد . بلندتر صدایش زد . باز هم جوابی نداد . تقریبا زیبا بود . صورتش کوچک بود و نشانه ای بود از سن کمش . آنجا چکار می کرد ؟ و چرا اینطور تنها ؟ انگار از جایی گریخته بود و به دل دریا پناه آورده بود . و بعد دیگر خیلی چیز هارا فراموش کرده بود . 

چشم هایش قرمز بود . نمی دانست از آب دریا است یا گریه کرده است . اولی را ترجیح میداد . 

دید که دخترک همچنان تکان نمی خورد . پس آرام به سمتش رفت . با هر قدم انگار آب سیاه تر میشد و روشنایی روز بی فروغ تر . سردی هوا را بر تن خیسش بیشتر احساس کرد . نفهمید کی ولی کمی سرد شده بود . دریا زیر پایش داشت آرام آرام خودش را پایین می کشید و عمیق تر می شد . لحظه ای برگشت . هنوز هم چیزی نبود . 

به دخترک رسید . صورت صاف و ساده و بی آرایشی داشت . خیلی جوان بود . بینی اش از سرما قرمز شده بود . چه مدت آنجا ایستاده بود ؟ آیا باید به او دست می زد ؟ چه کار باید انجام میداد ؟ با صدایی محکم در صورتش صدایش زد . باز هم هیچ . انگار که اصلا او را نمی دید . انگار اصلا وجود نداشت . آرام دستش را بالا آورد و به شانه هایش زد . 

ناگهان دخترک در آب فرو رفت . انگار نیرویی زانو هایش را خم کرده بود و او را مجبور به سقوط کرده بود . سقوط به عمق دریا . سریع دستش را دراز کرد و لباسش را گرفت و او را کشید . سرش از آب بیرون آمد . چشم هایش بسته شده بود . انگار بیهوش شده بود . آرام او را بلند کرد و همراه خود به ساحل آورد . او را زمین گذاشت . با دست محکم به قفسه ی سینه اش می زد . همانطور که در فیلم ها دیده بود . چشم هایش باز شد و به هوش آمد . جیغ زد . از ته دل جیغ زد . 

ترسیدم و چند قدم عقب رفتم . دور و اطراف را نگاه کردم . هنوز هم کسی نبود . آرام شد . نشست . زانو هایش را بغل کرد و شروع کرد گریه کردن . از او پرسیدم که چه شده است . جوابی نداد . صبر کردم . تا زمانی که صدای هق هق هایش آرام گرفت و از گریه خسته شد . نشستم . گفتم چه شده . آیا پدر و مادرش را گم کرده . گفت که نه . بدون هیچ وقفه ای پرسید که چرا دنبال او آمده بود . الان هم به افق ، در دور دست های دریا ، خیره شده بود . گفتم که از دور صدای فریادش را شنیده بودم . گفت که نباید می آمدی . 

از دور صدای زوزه ی گرگی آمد . هر دو به عقب نگاه کردند . به جنگل . گفت که اینجا چه کار میکنم . گفتم که در نزدیکی اینجا ویلایی دارم . گفت که زمان زیادی است که به کسی اینجا ویلا اجاره نمی دهند . گفتم شرایط من فرق میکرد . پرسید چطور . گفتم من ترجیح دادم یه جای دنج برم . می خواستم تنها باشم . 

ساکت شد . هوا داشت تاریک می شد . پسر پشت سرش را نگاه کرد . "کسی" یا "چیزی " آنجا نبود . یا حداقل نه فعلا . به دخترک گفت بیاید در ویلایش تا گرم شود و به پلیس زنگ بزنند . گفت باشد . بلند شد . برگشتیم که راه بیافتیم . 

موسیقی اوج گرفت . ریتمی مرموز و سهم ناک . به مانند صدای بم ویالونی که کسی با خشم آرشه را بر آن می کشد . پشت سر هم . و بین هر بار کشیدن آن ثانیه هایی می ایستد . و بعد مرد را می بینند . دستانی کشیده . قامتی دراز . و صورتی بی چهره . در میان درختان جنگل رو به آن ها ایستاده است . و صدای منظم ویالون . بدون اینکه آهنگ خاصی باشد . تکرار نتی بم در فضای خالی . 

ناگهان همه چیز خاموش می شود و در سکوت می رود . صدای تاپ تاپ قلب دخترک و صدای قورت دادن آب دهان پسرک شنیده می شود . دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی . 

و ناگهان بادبادکی قرمز به هوا می رود . با سرعت . از میان درختان . صدای کشیده شدن باد بر بدنه ی آن را می شنوند . بلند و واضح . چشم های هردو ناخودآگاه به دنبال بادبادک بالا می رود . هر دو ترسیده بودند . شاید از ناگهانی بودن این اتفاق و شاید هم از تصویری که در زیر سایه ی بادبادک انتظارشان را می کشید . حواسشان پرت شده بود . سریع پایین را نگاه کردند . دیگر مرد آنجا نبود . 

دخترک زیر لب گفت ، نباید اینجا می آمدی . 

و بعد صدای دلنشین موج های دریا است .


نویسنده ناشناس . 


  • ۹۵/۱۱/۲۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">