ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

برای تو...

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ

تونمیدونی چقد حس خوبی بودخوندن نوشته هام لابلای نوشته ها و ذهن کسی که هیچوقت ندیدمش

انقداین حس گره خوردن به ساخته های ذهنت واسم خوب بود

شبیه هیچی توگذشتم نبود

یه حس گنگ ملس دوست داشتنی

پیچیدگی های ذهن کسی که برای من حاضرشد این همه بنویسه

تا حالا هیچکس واسم ننوشته بود

هیچکس منو اینطوری توذهنش قصه نکرده بود

خیلی واسم ارزش داشت

هیچوقت یادم نمیره

هیچوقت فراموش نمیکنم

تو نمیدونی خط بخط نوشته هات کلمه هاش حسش چقدواسم ارزش داره

بهترین هدیه ای ک تاحالا گرفتم بود

علاقه هام و کمی ازوجودم

از ته ته دلم امیدوارم بهترینارو تجربه کنی...

  • ۹۵/۱۱/۲۱