ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

آدم ها احتیاجی به نیش و کنایه ندارند...
حرف هایی میخواهند که گرمای اطمینان و باورش تا ته قلبشان برود...
و ته دلشان راقرص کند به اینکه علاوه برخودشان هستند کسانی که
توانایی هایشان,
زحمت هایشان,
اصلا همینی که هستندرا حالا هرچه که هست
باور دارند,دوست دارند, و لااقل بودنشان مهم است...

مثلا همیشه یک شکلات باخودت داشته باشی... وقتی یک بچه ی کوچک دیدی نگاهش کنی, لبخندبزنی وشکلات راباکلی عشق بگذاری کف دستش ویک لبخند دیگر تحویلش بدهی وچشمک بزنی ک یعنی خیلی دوستش داری...
آدم بزرگ هاهم بهانه میگیرند...
اما بدی آدم بزرگ ها این است, شکلات را باهرچقد لبخند هم که تحویلشان بدهی, چون گیرنده ای برای دریافت محبت همراهش ندارند, حالشان خوب نمیشود...
درواقع این شکلات نیست که حال بچه هارا خوب میکند بلکه مهربانی همراهش است که همه ی غصه های دنیا را از یادشان میبرد...
متاسفانه بعضی آدم ها بزرگ که میشوندهمه دلخوشی هایشان رابابچگی هایشان جا میگذارنددرگذشته...


تو که دیگر میدانی چقدر از سرما متنفر بودم.
اما این روزها ، سرما شده تنها کسی که محکم دستم را میگیرد تا حضورش را در خاطرم ثبت کند...
کجایی که گونه هایم از سرما بی حس میشوند...اما هنوز به راه رفتن های آرام وممتدم ادامه میدهم...
گاهی حس میکنم این سرمای لعنتی حس وجودم را بی حس کرده که حواسم هیچ جا بند نمیشود...
شایدمن یکی ، برخلاف همه شما از خاک نباشم شاید وجودم از سرما باشد...
درست شبیه یک درد کهنه ی لعنتی..

اینکه هروقت در آینه درچشم هایت نگاه میکنی بفهمی یک چیزی ته ته نگاهت کم است ... مثل شوق زندگی...
مثل اینکه یک چیزی را جا گذاشته باشی یک جای دیگر دنیا...
یااصلا انگار یک چیزی را گم کردی وهرچه میگردی پیدا نمیشود...
نشان میدهد یک چیزیت شده...
نشان میدهد خوب نیستی... همان همیشگیت نیستی...
آنجاست ک نگاهت را حتی از آینه ی اتاقت هم میگیری چه برسد به آدم های روزگارت...
حواست هست لحن خواندنت اصلا شبیه لحن نوشته هایم نیست...!


  • ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۴

آدمها شبیه سلولهای هسته دار انسان هستن همه توی هسته خودشون همه ژنهارودارن

واین باخوداونهاست ک کدوم ژنهارو بیان و کدوم ژنهارو خاموش کنن!

این اختیار ادمهاست ک شخصیتشون رو بوجود میاره

همه چی دست خودته

ت انتخاب میکنی

تویی ک باید بخای خوده خوبت باشی...



یکی از بهونه هام واس دررفتن از زیرکارا اینه ک    مرطوب کننده میزنم ب دستام   بعد هرکی هرکاری میگ بهم انجام بدم    میگم :دستم چربه متاسفانه!!!

:)


این روزها خلاصه شده در آینه در موهای بافته

این روزها خلاصه تر شده در منطقی بودن دل کندن دلتنگ نشدن فراموش کردن بی تفاوت بودن

و اسمش را گستاخانه میگذارند    بزرگ شدن


  • ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۲

    _    داروندارم.

    +    داروی چی نداری!؟

    _    دار و  ندارم...  تورومیگم دیوونه...


  • ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵




همیشه ی نفر پیدا میش دلتو خوردکنه.

  • ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۷:۵۳