ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

حق...

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

گاهی فکرمیکنم پسرها خیلی راحت ترند

چون هروقت که حالشان خوب نیست میتوانند بزنند بیرون خانه

وراه بروند و راه بروند و راه بروند   تاخشم درونشان رسوب نکند

همین است که اشک نمیریزند

اما مگر ته یک اتاق میشود خوب شد...

دخترها همینجاست که مجبورند موجود عجیبی باشند   



وقتی حق راه رفتن های طولانی هم ندارند.


  • ۹۵/۱۱/۰۷