ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

عاشقانه ای به هیچکس.

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ق.ظ

گاهی باورهایت رافراموش کنی

دلت بخواهد کسی باشد نگران شود

دلش تنگ شود

بادیدن بعضی چیزها خواندن بعضی نوشته ها شنیدن بعضی آهنگ ها دلش یادت کند

دلش بخواهد نگاهش را    فقط نگاهش را بدهد به چشمانت

اول صبح پیاده تورا ببرد لب ساحل مقابل موج ها پیشانیت راببوسد محکم بغلت کند سرت را بگذارد روی سینه اش و تو بین صدای موج و ضربان قلبش بمانی   واین حجم از ارامش راباورکنی و یک جابفرستی به ته قلبت...

یکی که تاابد در قلبش بمانی

نفسش به نفست بند باشد


اصلا دلش گره خورده باشد به وجودت...



اما باورها چیزدیگریست.




# موقت



  • ۹۵/۱۱/۰۷