ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

خودت

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ب.ظ

ت چ بخای چ نخای همه ی روزی تکراری میشن

ت واس بقیه بقیه واس ت

چاره ای نداری جزاینک قبولش کنی این زندگی تکراری رو

درست همینجاست ک ی قطره اشک میریزه رو گونه راستتو هیچکس نیست تا بادست چپش اشکتو پاک کن ومحکم بغلت کن و ت باصدای ضربان قلبش آروم بشی وهمه چی یادت بره

نیومدم اینارو بنویسم ک تهش بگم کسی نیست

برو جلوی آیینه خودتو نگاکن

ببین خودت هستی

ت واس تغییر زندگیت بوجود هیشکی جزخودت نیاز نداری

بلندشو رویاهاتو تو زندگیت نقاشی کن

واس ساختنش تا تهش تلاش کن

قوی باش

هیشکی نمیتونه تورواز پادراره

ت خودتو داری

خودت...

  • ۹۵/۱۱/۰۱