ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

رو مزارم یه لاله جا بذار ...

شماره هاشونو پاک کردم 

اون روز تو راه برگشت یکیشون زنگ زد گف چرا لفت دادی 

حوصلشو نداشتم گذاشت پای خستگی بعد شیفت لانگم 

گفتم حوصله تو جمع بودن ندارم دچار افسردگی فصلی شدم 

عادت دارم با کسایی که راحت نیستم خیلی مبهم رفتار کنم 

یاد این میفتم یکیشون اونبار که اومده بودن خونمون گفته بود این آخرین باره 

اره راس میگف آخرین بار بود چون برا من دیگه همشون تموم شدن 

گف هر موقه بیکار شدی دوس داشتی بگو بریم بیرون 

یاد این میفتم با چند نفر قراره برم بیرونو حوصله ندارم

چیزی نمیگم 

میزنم به اینکه تو متروام و درس حسابی آنتن نمیده 

من یه عالمه منتظر پاییز بودم 

چی شد پس 

چرا اینطوری شد 

یه آه بلند میکشم و منتظر قطار میمونم 

به این فکر میکنم که فردا مامانی میره مامان جون میره و من میمونم 

با هزار تا فکروخیالو کار نکرده 

سخت بود ؟ 

اره خیلی 

 

شب عجیبی بود 

با خودم فک کیکنم تا حالا چقدر زخم خوردم چقدر قراره زخم بخورم چقدر قراره بازیچه بشم بعد به روی پای خودم واستادنم فکر میکنم به تنهایی دووم آوردن به ادامه دادنم 

به این فکر میکنم چقدر باهام بد رفتار شده و من سکوت کردم رد شدم و هر بار بهتر از قبل شدم 

به آروم بودن فکر میکنم 

آروم موندن 

به حس خوب 

به اینکه چطور با بی اعتمادی ادامه بدم و عادی نشون بدم همه چیو 

به واژه ها ..

به کلمه ها ..

به دوست به دوست داشتن به ..

به از دست دادن معنای کلمه ها ...

نمیدونم واقعا 

شاید من اشتباه میکنم 

من که از ته دلم 

از ته ته دلم ادمارو دوس داشتم پس چی شد 

 

درد میکند جای گلوله ای که روی تن من نیست 

من هیچوقت دوستی نداشتم که وقتی دلم گرفته منو برداره ببره لب ساحل 

گوش کن بهم 

من الان بیشتر از هر زمان دیگه ای احتیاج دارم آدما بودنشونو بهم ثابت کنن 

اما نیستن 

نگام کن 

من گریه هامو کردم ضجه هامو زدم 

حالا بارها با خودم تکرار میکنم دیگه نمیتونی اون تارارو داشته باشی 

تو چیز باارزشیو از دست دادی 

نه چون تو قلب من کشتیش 

چون دیگه هیچوقت هیچکس هیچجوره نمیتونه اونطوری بهت دل بده 

اصن بیا فکر کنیم 

یادمه قبلنا دوستم بهم گف تارا تو خیلی خوب عاشقیتو مینویسی 

نمیدونم نظرش راجب مرثیه نوشتنم چیه 

من نمیدونم 

نمیدونم باید چیکار کنم 

چیکارت کنم 

ازت متنفر بشم ؟ نمیتونم

عاشقت بمونم ؟ منو نمیخوای 

چیکار کنم پس؟ 

با خودم لج کنم؟ 

با کی؟ 

دیگه هیچی برام معنایی نداره 

نه که تو معنی همه چی بوده باشیا نه 

تو فقط کمک میکردی همه چیو حس کنم 

تمیز کردن خونه 

آشپزی 

تکون خوردن برگای درخت توت دم پنجره 

آش تجریش 

پاییز 

دلتنگی 

هوس آغوش 

محکم گرفتن دست 

لمس تن 

اینارو که مینویسم گریم میگیره 

واقعا توانایی جلوی اینو گرفتنو ندارم

بابا همیشه میگه تو که هر کاری میخوای میکنی 

منو نمیخوای دیگه 

من چطوری بخوام دوستت داشته باشم 

میگم دوستت چون همیشه مینپشتم دوستِت دارم 

کسره ام میذاشتم دم ت اولیه 

شبیه اسمم

میدونی من چند شب هوستو کردم 

میدونی چند تا ماه کامل دیدم بهت فکر کردم 

اصن تو میدونی من چقدر یخ کردم به بودنت فکر کردم 

نه نمیدونی 

تو هیچی نمیدونی 

اصن نخواستی که بدونی 

الان میفهمم نخواستنتو 

الان میبینم 

الان حس میکنم 

دنبال چراشم نیستم 

فقط ...

...

:`(

یادمه آخرین شب بهم گفتی دوری دوری میاره 

من ازت پرسیدم ینی چی گفتی نمیدونم 

من اون لحظه ها به این فکر میکردم بخاطرت این همه راه اومدم اون همه ساعت بی وقفه راه رفتم و بااینکه از سرما متنفرم سگ لرز زدم و تو عین خیالت نبود 

راس میگفتی 

دوری دوری میاره 

من فقط الکی فکر میکردم خواستن آدما مهم تره 

فکر میکردم محبت کردن به آدما مهم تره 

حالا من که چیزی از دست ندادم 

تو نه منو دوس داشتی 

نه برات مهم بود نفس میکشم یا نه 

نه دلنگرونم میشدی 

نه دلتنگ ..

تو ولی همه نداشته های منو از دست دادی 

کسی که از ته دلش بهت دل بسته باشه 

پات وایساده باشه 

صداش دلتنگت باشه 

نگاهش شوق دیدنتو 

تو همه اون چیزیو از دست دادی که من نداشتم ولی آرزوی داشتنش تو دلم بود 

من برات همم بودم 

همه اون چیزی که میتونست باشه 

همه اونچیزی که میتونه وجود داشته باشه 

حالا ازت فقط سرمای بی معرفتیت تو جونم جا مونده 

من قبول کردم همه چیو تموم کردی بدون اینکه من بدونم 

بدون اینکه به من حق دونستنشو بدی 

اصن بدون اینکه حتی ازم خداحافظی کنی 

ثابت کردی یکی عین بقیه ای .

بعد از تو دنیا عوض شد 

نگفتم برایت 

دلم نیامد 

گنجشک ها از حیاط خانه رفتند 

درخت خرمالو خشکید 

کفش هایم مرا به هیچ کافه ای نبردند 

لباس آبی ام که تو دوسش داشتی پوسید 

موهایم سپید شدند

و روزگارم سیاه 

هیچکس برایم مست نکرد و نرقصید که وسطش بخند و بگوید غرق نشی با اون نگا کردنت 

هیچکس یادش نبود وقتی درد دارم دستش را بگذارد روی صورتم و آرام زیر گوش چپم زمزمه کند ببوسمت ؟

هیچکس نبود که کنارم بخوابد و آرام نفس بکشد من بتوانم تا صبح به موسیقی نفس هایش گوش کنم و هی دیوانه تر شوم و هی شعر بنویسم روی ملافه سفید با نوک انگشت 

بعد از تو نشد بخوابم که خوابت را ببینم 

نشد 

نتوانستم 

هی نشستم تا صبح به تو فکر کردم و آنقدر گریه کردم که رادیو گفت خشکسالی منتفیست ابرهای باران زا در آپارتمان کوچکی در تهران مستقر شده اند

بتد از تو هیچ شبی ماه آنقدر نیامد نزدیک زمین که من بترسم و به تو زنگ بزنم و تو آرامم کنی که فقط یک واقعه طبیعیست و قرار نیست دنیا تمام شود و ما دیگر هم را نبینیم 

هیچکس نبود که در تاریکی سالن سینما یواشکی من را ببوسد و بی صدا بخندد 

هیچکس نبود که پشت تمام چراغ قرمز ها کف دستش را ببوسم و دلم برایش قنج برود 

بعد از تو هیچکس بوی گندم خام نداد

هیچکس خورشید من نشد 

گم شدم در شباشب بی پایانی که اسمش را گذاشتیم زندگی 

بعد از تو دنیا عوض شد من اما نه 

هنوز صبح ها می ایستم سر کوچه همانجا که آخرین بار دیدمت 

بجای خالی ات نگاه میکنم 

آرام چشم هایم را پاک میکنم که عاقلان نبینند دیوانه گریه کرده 

بعد راه میفتم در شهر

به غریبه ها لبخند میزنم 

کسی چه میداند 

شاید تو عوض شده ای

شبیه یکی از این غریبه هایی

 

نکند بمانی بی لبخند ..

این روزا ازون روزاییه که هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه و در حد هق هق زدن اشک بریزم 

دقیقا ازون روزاست که ممکنه همه چیو خراب کنم 

ازینا که باید چند برابر حالت معمول خودمو کنترل کنم تا آروم بمونم 

روزای بی اعتمادی

از نظر ذهنی دقیقا فروپاشیدم 

نمیتونم تمرکز کنم 

انگار وسط همه چی موندم 

انگار نمیتونم حرکت کنم 

نا ندارم 

جون ندارم 

به همه چی شک کردم 

به گذشته آینده به امروز فردا 

این ثبات نداشتن بهمم ریخته 

این ابهام 

بعضی شباام یه جوری میگذره انگار زمین رو قلب آدم سنگینی میکنه ...