ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من بعد یه مدت طولانی با رفیقم قرار گذاشتم برم بیرون 

بعد از شیش سال! 

من این بشرو ندیده بودم چون ازون شهر رفتیم 

خلاصه بعد کلی کجا بریمو کلاست کی تموم میشه و یهویی کنسل شدن کلاسش پاشدم رفتم کاملا یهویی سمتش 

بعد از شیش سال فک کن 

بعد فهمیدم رتبه یک کنکور ارشد شده 

پسر یک 

من دیدم چجوری جون کند 

حقش بود 

بهش به شوخی میگم ببین بقیه چق خنگولن تو شدی یکشون :) 

بماند که وسطش یهو با دیدن یه آدم کلی خاطره تخمی تداعی شد و عملا من نمیتونستم تمرکز کنمو این موضوعو گفتم تا ناراحت نشه 

ولی چسبید

اون آدم ساده ایه با من فرق داره 

زندگی من براش عجیبه 

بهم میگه تو نعمتی دختر 

دنیای خودشو داره 

ولی ازوناس که میشه باش رف تأتر شهر نسکافه خورد 

یا مثلا پات گیر کنه و نزدیک باشه بخوری زمینو بگه یواش نیفتی 

چون من عادت دارم ایحی مسخره شم 

من خوشم نمیاد کسی مراقبم باشه 

تازه سناتور و کنت کشیدیم :) 

و حال داد 

رفتیم یه پیتزای گنده و یه سطل سیب زمینی گنده ام خوردیم 

و یه عالمه یادگاری قشنگ 

بهم از افسردگیش گف از روتین یکنواخت درس خوندنش 

از فشار روانی ای که بابتش الان برا شکرگزاری نماز میخونه 

رفتیم ایرپاد خریدیم براش 

و پشمامون از قیمت لباسا ریخت 

من میگفتم ولش کن میخوام ماشین بخرم و اون میگف ولش کن میخوام برم عمان 

حتی وسطش زنگ زدیم به دوست صمیمیش و پشماش بعد این همه سال ریخته بود 

ما بچه بودیم خیلی بچه 

من فقط یازده سالم بود که همکلاسی کلاس زبان هم شدیم 

عجیبه نه؟ 

البته من با دوست کلاس اولمم هنوز دوستم 

یا با دوست سه سالگیم که الان مامان شده حتی 

یا مثلا کاملا اتفاقی تو یه تاریخی که یک سال ازش گذشته بود دقیقا یک سال اتفاقی که پارسال راجبش حرف زده بودیم دقیقا امسال همون تاریخ افتاد 

یا مثلا کلی اتفاق عجیب با میم 

میم گوگولو 

میم دوستمه بااینکه هیچوخ ندیدمش ولی خیلی عزیزه و همیشه بینمون اتفاقای یهویی باهم بااینکه از هم دوریم افتاده 

من فردا باید پنج صبح بیدار بشم 

و الان فقط

 دلم یه زندگی معمولیِ ساده میخواد ...

یه لحظه هایی هست حس میکنم از کل دنیا کنده میشم 

حس میکنم حتی مامان بابام منو بخاطر نمیارن 

فقط اینکه تو یه دنیای موازی هست که من اصلا وجود ندارم 

هستم اما نیستم 

ینی میدونم بودم ولی نیستم 

ینی اینجوری که کسی تا اون لحظه منو نداشته 

زندگیا بدون منه 

بدون من از همون اول 

جالبه نه؟ 

من همچین لحظه هایی رو زندگی میکنم 

و بنظرم اون دنیا دنیای اروم و قشنگ تریه :) 

به این فکر میکنم دستتو بگیرم و آزاد تو خیابونای این شهر قدم بزنم 

ببوسمت بغلت کنم 

خیالم راحت باشه 

نترسم 

نگران نشم 

دلم شور نزنه 

استرس نداشته باشم 

دغدغه ...

اینکه بدونم کار میکنم جون میکنم تهش هیچی نیست تهش آرامشه 

تهش دلخوشیه 

امیده آرزوهای شدنیه 

اصن تهش یه چیزا هست 

دوست دارم یه جوری نگات کنم که دلم قنج بره 

ته دلم قند آب بشه 

ذوقتو بکنم 

اصن دلم میخواد بوی گردنت حس زندگی بندازه به قلبم 

من نمیدونم قراره چی بشه 

فقط میدونم ما جای درستی وایسادیم 

ما اشتباه نکردیم که میخوایم زندگی کنیم 

ما پر از شوق زندگی میمونیم 

 

اندوهگین نباش سرزمین من 

در شکاف زخم های تو بذر گل کاشته ام 

تو روزی سراسر گلستان خواهی شد 

امروز یه پسره یهو اومد جلومو گرفت و گفت هیشکی نمیگه من بدم ولی بذار بهت ثابت کنم نیستم 

من پوکر مونده بودم که چشه اومدم ادامه مسیرمو برم جلومو گرفت گفت بلند حرف بزن آره یا نه گفتم برو خدا شفات بده هلم داد گفت برو بابا اوسگول من شروع کردم به فحش دادن و رفت

حالم ازین جامعه بهم میخوره 

حالم از آدما 

از جمع از همه چی بهم میخوره 

حالت تهوع دارم 

نمیتونم بخوابم 

ازین تشویش ازینکه هلم دادو نره خر بودو نمیتونستم مث سگ بزنمش تا صدای خر بده هم حالم بهم میخوره 

جونشونو برا کی میدن ؟ 

برا نره خرایی مث این حروم زاده ؟ 

کدوم بشریت 

کدوم ادمیت 

من که ترجیح میدم برم یه سیاره دور 

خیلی دور 

اونقدر دور که اصن دیده و شناخته نشه 

از همه چی متنفرم 

از هممممه چی 

امروز بعد از مدتها عمیقا حس کردم چقدر تنهام 

چقدر برای هیچکس مهم نیستم 

چقدر بی ارزشم 

چقدر اهمیت ندارم 

و چقدر سردتر از زمستون میگذره 

 

روزی هزار بار مینپیسم غرق زخمیم ولی قامتمان خم نشده 

در زندگی موازی من همان اولین نفری هستم که آغاز میکند 

دیشب رفتم خیابونای این شهر غریبو تنهایی راه رفتم

آدما غریبه بودن 

سرد بود 

انگار که همه مردن 

شروین میگف میبوسمت انگار این اخرین دفس میری و میمونه ازت توی قلبم یه ترک 

و من آستین بافتمو میکشیدم پایین تر تا کمتر حس کنم دستم بی حس شده 

انگار که جنگه 

همه عزادارن 

همه جا خلوت 

همه جا ساکت 

همه بی پول 

لباسای معمولی بالای یه تومن 

و من واقعا دلم نمیخواد این شرایط ادامه پیدا کنه 

اینا قرار بود بهترین روزای زندگیم باشه 

من همیشه پر از شوق زندگی بودم 

پر از ذوق به ساده ترین چیزای معمولی یه زندگی معمولی تر 

من همیشه تمام تلاشم رو کردم از دل خوذم بزنم تا حال بقیه آدمای زنذگیم خوب باشه 

تا لبخند بزنن .

تا زندگی کنن 

تا براشون اون نداشته خودم بشم 

اون حسرت تو دلم

اون ذوق و هیجان تو چشم یه دختر معمولی که موهاشو میپیچونه و با گیر کنار گوشش نگه میداره 

من هیچوقت به هیچی جز اون لحظه فکر نکردم 

من فقط دیگه خستم :( 

دیگه دلم نمیخواد تو زندگی هیچکسی باشم 

چون حس میکنم هیچوقت هیچکودوم ازین تلاشام دیده نشد 

هیچوخ کسی نفهمید من میخوام حالش خوب باشه 

هیچوخ کسی نفهمید من وجود دارم هستم 

و میخوام زندگی کنم ...

دیگه تموم شد .