ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

این روزا اینطوری ام که مثلا یهو دلم تنگ میشه 

یهو دلم برا آدمایی که مدتها ندیدمشون مدتها پیشم نبودن یا حتی دوستم ندارن تنگ میشه 

این روزها اینطوری ام که با خودم مسگم وقدر گناه دارم 

بیرون صدای تیر میاد صدای نارنجک انگار جنگه صدای شعار میاد 

من دلم بیشتر تنگ بغل دوستام و خونوادمو عزیزام میشه 

من ساکت این گوشه واستادم 

من ساکت اینجا گیر کردم 

من نمیدونم قراره چی بشه 

فقط میخوام این شرایط تموم ش 

من دلتنگم 

من دلم تنگه 

من دلم آدمای مهربون زندگیمو میخواد 

اون بیرون بازم صدای تیر میاد 

من نمیدونم داره وه اتفاقی میفته 

نمیخوام کسی دلش بگیره 

نمیخوام کسی اذیت بشه 

نمیخوام شوق زندگی کسی از دلش پرواز کنه 

کاش هیچوقت اینجای تاریخ و اینجای جغرافیا به دنیا نیومده بودن 

کاش هیچوقت این همه ظلم و جنایت و سیاهی جلوی چشمم نمیدیدم 

کاش این امید رخنه کرده تو وجودم ریشه بدوونه 

کاش هزار تا خبر خوب اتفاق بیفته 

من فقط رفتم از سیگار اون پسر غریبه دم مترو یه پوک سنگین گرفتمو رفتم 

من به تنت فکر میکنم 

به آغوشت 

به گرمای بودنت 

به نفس هاست 

مژه هایت 

تیره تر بودن دور قرنیه چشمت وقتی نگاهم میکنی 

به حالت ابروهایت 

به ته ریشت 

به دست هایت 

به تو 

دلخوشی این روز های تاریک و مبهم 

ترس در دلم راه نمیدهم 

ادامه میدهم 

صبح های زود بیدار میشوم 

از شدت خستگی گاهی هیچ چیز متوجه نمیشوم 

در مترو خوابم برده 

در مسیر به هزارو یک چیز فکر کرده ام 

به تو که میرسم انگار قلبم آرام تر میزند 

انگار ترس ندارم 

تو اصلا معنای همه نبودن این تشویشی 

به خیالم برایم یک جای امنی 

امن 

امنیت 

مدتهاست حسش را فراموش کرده ام 

مدتهاست هر بار در را قفل کردم که بروم پی آن یک لقمه نان نمیدانستم چه اتفاقی در پیش امکان وقوع داشته باشه 

در راه شروین گوش میدهم و میفهمم او بارها گفته در کدام سمت ایستاده فقط شنیده نشده 

دلم میگیرد 

ازین همه اتفاق و بالا و پایین 

غرق آرامش خانه میشوم .

دلتنگم 

منتظرم 

دلتنگ اتفاقهایی که نیفتاده 

منتظر اتفاق هایی که باید 

درد را در عمق جانم در مهره به مهره تنم 

درهم تنیدگی 

درهم پیچیدگی 

درهم برهم 

من انگار گم شدم 

انگار در یک فضای ناشناخته معلقم 

انگار هیچ چیز نمیدانم 

من فرار نمیکنم 

نمیدوم 

ایستاده ام 

نه روی پاهایم 

روی هیچ 

هیچ چیز 

من

من ..

Long time ago

Last seen long time ago

.

 

همش از خودم میپرسم ینی سال دیگه پاییز خوشحال تر هستیم ؟ 

هرروزی که میگذره بیشتر همه چی شبیه یه بمب ساعتیه که هر لحظه ممکنه بپوکه 

شبیه بنزین رو آتیشه همه چی انگار که هر بار که میام بیرون نمیدونم برمیگردم یا نه 

نمیدونم که قراره باز بوی گل مریم حس کنم یا نه 

نمیدونم 

همین ندونستنه 

اینه که درد داره 

من هنوز یه عالمه ارزوی نرسیده دارم 

هرچقدر که میگذره کمتر تحمل آدمهارو دارم 

کمتر دلم میخواد باهاشون وقت بگذرونم 

خیلی کمتر در توانمه باهاشون کنار بیام 

من واقعا دیگه فقط دلم میخواد تنها باشم .

میلی به هیچ جمع چند نفره ندارم 

حتی برای چند ساعت 

حالمم از سیگارو قلیون بهم میخوره 

واقعا حالم از چیزای چرتی که به بقیه حال میده بهم میخوره 

حالت تهوع دارم و اصلا دلم نمیخواد این جماعت فکاهی رو تحمل کنم 

دیگه واقعا ریدمانه اوضاع حوصله و توانم 

ترجیح میدم تا جای ممکن نباشم اصن 

من ناخواسته بوده ام 

بارها این ناخواسته بودن در رفتار ها و حرف های مختلفی به رویم آورده شده 

من امشب بغض کردم و یک بار دیگر مثل هزاران بار قبل آرزو کردم کاش هیچوقت به دنیا نمی آمدم 

کاش تمام میشدم 

کاش یکی ازین تیرهای لعنتی در قلب من میخورد و همه چیز برای همیشه تمام میشد 

کاش میشد یک جایی میرفتی و حرف میزدی و یک تغییر بزرگ اتفاق می افتاد 

مثلا میگفتند دیگر از فردا هیچکس با هیچ نسبتی حق ندارد از یک نفر دیگر بابت یک کار معمولی در یک زندگی معمولی جواب پس بگیرد 

یا مثلا میگفتند دیگر لارم نیست بابت هیچ کار معمولی جواب پس بدهی 

نه به پدرت نه به مادرت نه به هیچ احد دیگری 

اصلا کاش میگفتند هیچکس اجازه دخالت در زندگی ات را ندارد 

من خسته ام 

من فقط میخواهم این حجم توامان فشار و استرس و کوفت و زهر مار تمام شود به هر قیمتی حتی به قیمت جانم 

من دلم میخواهد یک زندگی معمولی با معیارهای معمولی یک آدم معمولی ۲۴ ساله داشته باشم 

و دیگر بابت سطحی ترین اتفاق های زندگیم به هیچ بنی بشری با هیچ نسبت کوفتی ای جواب پس ندهم 

و این حجم توان ناپذیر از تنفر را دیگر به دوش نکشم 

و سنگینی اش را در دلم تاب نیاورم 

من فقط میخواهم معمولی باشم 

معمولی معمولی معمولی معمولی 

نگران هرآنکه نمیشناسم ولی از وطنم است.

سناریو اول :

داشت سر لجبازیش یه مریضو به کشتن میداد 

یه آدم دیوونس 

ازینا که لج میکنه میخواد به عالمو آدم ثابت کنه 

من که تخمم نیس رفتاراش 

بچست 

اصن همون اول که اومد همش از پول گف زدم تو روش 

که آره من با مترو و تاکسی و پیاده میام بیمارستان 

من کف چمن پفک خوردن و سیگار سناتور آلبالو کشیدن برام ته خوشبختیه 

من مسافرت اصفهان عیدم سرجم ۵۰۰ تومن خرج برنداشت 

خب من مث بقیه نیستم بچاپم 

پس اسکل چرا فک میکنی با پیشنهاد ماشین و بلیط هواپیما خر میشم 

چرا یه عده از پسرا هستن فک میکنن با احساسی کردن ماجرا و کسشر سر هم کردن میتونن دل کسیو به دست بیارن ؟ 

ظاهر خیلی مهمه .

خیلی 

اینکه میگن فیس اون آدم عادی میشع چرت محضه 

من دلم میخواد بچسبم به کسی که لااقل ریختشو دوس دارم .

حالا جدا از اون همه کمالگرایی من 

من واقعا همیشه سعی کردم با بقیه محترمانه رفتار کنم 

سعی کردم نرینم به کسی وقتی نمیخ‌امش 

ولی این بشر رفته پشت من حتی پیش هدنرسمون زده 

و اون هم به تخمدانش گرفته 

دیشبم یه پیام بلند بالا نوشته که آره تو عشق اولمی 

خب اوکی من حسی بهت ندترم و این حرفها به منزله آزاره 

 

 

سناریو دوم : 

دیشب یهو گف درو باز کن 

من باورم نمیشد اومده پیشم 

بودنش خیلی حس خوبیه واقعا با دنیا عوضش نمیکنم 

من 

حالا مجموعه ای از همه چیز هستم 

همه چیز 

همه کلمه هایی که در آن واحد به سلول های مغزم برسد 

همه اشکال مختلفی که از حس میشود تجربه کرد 

از بودن 

از نبودن 

از ابهام 

از همه چیز 

من پر از توضیح نداده ام 

پر از حرف نزده 

پر از نگاه های خشمگین 

آینده

امید 

لحظه های عجیب و غریب 

دوام آوردن 

الان دقیقا نقطه فکر های نیمه شبم در چند ماه گذشته ام 

آرامش خانه 

غذای گرم 

کتاب های مقابل 

ثبت نام طرح 

پیگیری مدرک 

پلن آینده 

یکهو همه چیز آوار میشود 

تهوع از خبرها از اتفاق ها 

تهوع از همه چیز 

شک به همه 

اگر این هم از آنها باشد چه 

آگر آن هم باشد چه 

اگر و شاید و اما و ولی و ممکن است و 

خشم قدم به قدم خیابانهای این شهر رخنه کرده 

همه شبیه بمب ساعتی هر لحظه امکان انفجار دارند هرلحظه جایی از شهر ممکن است اتفاق دهشتناک تر از قبلی رخ دهد 

من ؟ 

شده نفس کشیدن فراموشم شود 

شده ساعتها خبر بخوانم 

شده پشت بند هم بغض کنم اما دوام آوردم 

من نمیگویم خسته هستم 

نمیگویم میترسم 

 امید واهی جار نمیزنم

اصلا دیگر حرف نمیزنم 

من در سکوت عمیقم گم شده ام 

غرق؟ نه گم 

من پیدا نمیشوم 

چیزی رت بخاطر نمیاورم که میدانم هست بوده امکان نبودنش نیست اصلا 

راستی 

میشود برای زندگی مرد ؟