ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

من ناخواسته بوده ام 

بارها این ناخواسته بودن در رفتار ها و حرف های مختلفی به رویم آورده شده 

من امشب بغض کردم و یک بار دیگر مثل هزاران بار قبل آرزو کردم کاش هیچوقت به دنیا نمی آمدم 

کاش تمام میشدم 

کاش یکی ازین تیرهای لعنتی در قلب من میخورد و همه چیز برای همیشه تمام میشد 

کاش میشد یک جایی میرفتی و حرف میزدی و یک تغییر بزرگ اتفاق می افتاد 

مثلا میگفتند دیگر از فردا هیچکس با هیچ نسبتی حق ندارد از یک نفر دیگر بابت یک کار معمولی در یک زندگی معمولی جواب پس بگیرد 

یا مثلا میگفتند دیگر لارم نیست بابت هیچ کار معمولی جواب پس بدهی 

نه به پدرت نه به مادرت نه به هیچ احد دیگری 

اصلا کاش میگفتند هیچکس اجازه دخالت در زندگی ات را ندارد 

من خسته ام 

من فقط میخواهم این حجم توامان فشار و استرس و کوفت و زهر مار تمام شود به هر قیمتی حتی به قیمت جانم 

من دلم میخواهد یک زندگی معمولی با معیارهای معمولی یک آدم معمولی ۲۴ ساله داشته باشم 

و دیگر بابت سطحی ترین اتفاق های زندگیم به هیچ بنی بشری با هیچ نسبت کوفتی ای جواب پس ندهم 

و این حجم توان ناپذیر از تنفر را دیگر به دوش نکشم 

و سنگینی اش را در دلم تاب نیاورم 

من فقط میخواهم معمولی باشم 

معمولی معمولی معمولی معمولی 

نگران هرآنکه نمیشناسم ولی از وطنم است.

سناریو اول :

داشت سر لجبازیش یه مریضو به کشتن میداد 

یه آدم دیوونس 

ازینا که لج میکنه میخواد به عالمو آدم ثابت کنه 

من که تخمم نیس رفتاراش 

بچست 

اصن همون اول که اومد همش از پول گف زدم تو روش 

که آره من با مترو و تاکسی و پیاده میام بیمارستان 

من کف چمن پفک خوردن و سیگار سناتور آلبالو کشیدن برام ته خوشبختیه 

من مسافرت اصفهان عیدم سرجم ۵۰۰ تومن خرج برنداشت 

خب من مث بقیه نیستم بچاپم 

پس اسکل چرا فک میکنی با پیشنهاد ماشین و بلیط هواپیما خر میشم 

چرا یه عده از پسرا هستن فک میکنن با احساسی کردن ماجرا و کسشر سر هم کردن میتونن دل کسیو به دست بیارن ؟ 

ظاهر خیلی مهمه .

خیلی 

اینکه میگن فیس اون آدم عادی میشع چرت محضه 

من دلم میخواد بچسبم به کسی که لااقل ریختشو دوس دارم .

حالا جدا از اون همه کمالگرایی من 

من واقعا همیشه سعی کردم با بقیه محترمانه رفتار کنم 

سعی کردم نرینم به کسی وقتی نمیخ‌امش 

ولی این بشر رفته پشت من حتی پیش هدنرسمون زده 

و اون هم به تخمدانش گرفته 

دیشبم یه پیام بلند بالا نوشته که آره تو عشق اولمی 

خب اوکی من حسی بهت ندترم و این حرفها به منزله آزاره 

 

 

سناریو دوم : 

دیشب یهو گف درو باز کن 

من باورم نمیشد اومده پیشم 

بودنش خیلی حس خوبیه واقعا با دنیا عوضش نمیکنم 

من 

حالا مجموعه ای از همه چیز هستم 

همه چیز 

همه کلمه هایی که در آن واحد به سلول های مغزم برسد 

همه اشکال مختلفی که از حس میشود تجربه کرد 

از بودن 

از نبودن 

از ابهام 

از همه چیز 

من پر از توضیح نداده ام 

پر از حرف نزده 

پر از نگاه های خشمگین 

آینده

امید 

لحظه های عجیب و غریب 

دوام آوردن 

الان دقیقا نقطه فکر های نیمه شبم در چند ماه گذشته ام 

آرامش خانه 

غذای گرم 

کتاب های مقابل 

ثبت نام طرح 

پیگیری مدرک 

پلن آینده 

یکهو همه چیز آوار میشود 

تهوع از خبرها از اتفاق ها 

تهوع از همه چیز 

شک به همه 

اگر این هم از آنها باشد چه 

آگر آن هم باشد چه 

اگر و شاید و اما و ولی و ممکن است و 

خشم قدم به قدم خیابانهای این شهر رخنه کرده 

همه شبیه بمب ساعتی هر لحظه امکان انفجار دارند هرلحظه جایی از شهر ممکن است اتفاق دهشتناک تر از قبلی رخ دهد 

من ؟ 

شده نفس کشیدن فراموشم شود 

شده ساعتها خبر بخوانم 

شده پشت بند هم بغض کنم اما دوام آوردم 

من نمیگویم خسته هستم 

نمیگویم میترسم 

 امید واهی جار نمیزنم

اصلا دیگر حرف نمیزنم 

من در سکوت عمیقم گم شده ام 

غرق؟ نه گم 

من پیدا نمیشوم 

چیزی رت بخاطر نمیاورم که میدانم هست بوده امکان نبودنش نیست اصلا 

راستی 

میشود برای زندگی مرد ؟ 

کاش میشد یه هشتگ زد به اسم #خدایا_بسه_دیگه انقدر اینو میزدیم که به گوش خدا میرسید 

باشد که اشک های بعدی اشک های شادی باشد 

نرس بودن تجربه عجیبیه 

من انتخابش کردم چون تکراری نبود 

هرروز یه چیزی برای یاد گرفتن و حس کردنو تجربه برام داشت 

راستش امروز که یه مریض با کنسر برس متاستاز به برین داشتم که چهارماهه باردار بود و یا پسر ۱۶ ساله ای که بعد تصادف ۲۰ روز تمام توی کما بود و به هوش اومده بود و و و یه عالمه مریض دیگه که هر کدوم داستان و قصه خودشون رو داشتن فهمیدم انتخابم درست بوده 

میدونی این مدت با هیچکس در ارتباط نبودم ینی اینترنت نداشتم اما اگر داشتم هم باز این مدت سکوت رو انتخاب میکردم 

این بهم کمک میکنه بیشتر و راحت تر تمرکز کنم 

خبر خوب اینکه بالاخره کد طرحم اومدو از هفته دیگه میفتم دنبال آزاد کردن مدرکم و شروع کارای مهمی که مدتها منتظرش بودم 

این مدت که نت نداشتم تنها راه مقابلم با این حجم از خشمم مطالعه بی وقفه بود 

فکر کردن به روزهای خوب 

به اتفاق افتادن معجزه 

به شدن 

به یه لبخند ساده .

به مامانی بابایی 

به داشتنشون به سالم بودنشون 

خلاصه اینکه خیلی به خودم نزدیک تر شدم 

محکم تر خودمو بغل کردم 

بیشتر مراقب خودم بودم 

و دلم بیشتر تنگ شد 

 

بابا میگه از فردا هر موقه رسیدی بیمارستان یه بار پی ام میدی 

هر وقت رسیدی خونه یه بار 

میگم اگه نرسم چی ؟ 

گف میایم دنبالت میگردیم 

میگم اگه پیدا نشدم چی؟ 

میگه میام میگم کجاایی

میگم هشتگ میزنید برام ؟ 

چیزی نمیگه 

دوستام پی ام میدن مراقب خودت باش 

مامان چون میدونه تلوزیون نگاه نمیکنم از خبرا و اتفاقا میگه 

دلم میگیره 

بغضم میگیره 

دیشب به اون پسره که بعد دو تا شیفت اومد گف عاشقم شده گفتم من نمیخوام کسی نزدیکم بشع 

به معجزم گفتم اگه بهت نگم بهم میریزم 

بلیطارو چک میکنم همه اتوبوسا رو بردن مرز 

و من دلم بغل عزیزامو میخواد 

چطور یه عده میتونن انقدر پست و بی شرف و بی مغز باشن 

چطور میشه این همه مریض روانیو دور هم جمع کرد تا بیفتن به جون آدما 

چطور میتونید انقدر درنده باشید 

بخدا حیوونم که فقط غرریزه داره اینطوری رفتار نمیکنه 

من فقط میدونم خستم ...

  • ۵ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۸

چشم هام رو میبندم 

خودم رو بالای سردر دانشگاه میبینم که شالمو گرفتم باای سرم 

چشمامو باز میکنم 

یاد زنگ مامان میفتم که گفت از خونه بیرون نرو 

چشمامو میبندم 

خودمو تو نامعلوم ترین شرایط و مکان ممکن با کلی کبودی و درد میبینم 

چشمامو باز میکنم 

یاد مریضای رو تخت بیمارستانم میفتم 

چشمامو میبندم 

خودمو یه جای دور میبینم 

آروم امن 

چشمامو باز میکنم 

بغض داره خفم میکنه 

فکر میکنم اگه چند روز پیش که ماشین چپ کرد اتفاقی میفتاد الان حال ویرونم و زارم چی بود ؟ 

نمیخوام بهش فکر کنم 

بهم پی ام میده بهتری؟ 

من دلم نمیخواد جوابشو بدم 

جواب هیچکیو 

دوست دارم برم دست اونایی که باید بگیرم سینه سپر کنم جلوی ظلم جلوی خشم جلوی هر چی نمیذاره نفس بکشم 

بابا همیشه بهم یاد داد مرگ یه بار شیون یه بار 

بابا همیشه میگف خودت برا خودت تصمیم بگیر 

بابا همیشه بهم یاد داد اینطوری نمیشه زندگی کرد 

ولی من یادمه اونبار که بهم شوک وارد شد و شبیه تشنج لرزیدم چطور بغلم کرد محکم زد زیر گریه گف تموم شد تموم شد تو فقط خوب باش 

من هنوز بغلش نکردم 

اون زندست 

اگه برم بیرون بمیرم چی؟ 

مامان چی؟ 

بابا چی؟ 

اون چی؟ 

منو که کسی نمیشناسه 

اگه نفر بعدی رو تخت آی سی یو من باشم چی؟ 

دست چپمو حس نمیکنم 

انگار خون برگشته تو قلبم جم شده و پمپ نمیشه 

ترسیدی؟ 

نه 

پس چی؟ 

تهش مرگه دیگه 

پاشو بریم 

اونا منتظرمونن 

اگه نریم یکی یکی کم میشیم تا تموم شیم 

اونا نمیذارن زندگی کنیم 

اونا نمیذارن نفس بکشیم 

اونا میخوان ما نباشیم 

اصن هدفشون همینه 

پاشو 

امروز آف بین دو تا لانگمه 

من یه ادم معمولی ام 

یه آدم معمولی خسته اما واقعی 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۵۵

دیدن خبرهای این چند روزه برام این حسو داشت که مامان خودم روی مزارم زار بزنه 

روزای سختی رو گذروندم 

و روزای سخت تری در پیشه 

امیدوارم این حس تنها موندن مطلق به ثمر بشینه 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۲۰