ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

کاش میشد یه هشتگ زد به اسم #خدایا_بسه_دیگه انقدر اینو میزدیم که به گوش خدا میرسید 

باشد که اشک های بعدی اشک های شادی باشد 

نرس بودن تجربه عجیبیه 

من انتخابش کردم چون تکراری نبود 

هرروز یه چیزی برای یاد گرفتن و حس کردنو تجربه برام داشت 

راستش امروز که یه مریض با کنسر برس متاستاز به برین داشتم که چهارماهه باردار بود و یا پسر ۱۶ ساله ای که بعد تصادف ۲۰ روز تمام توی کما بود و به هوش اومده بود و و و یه عالمه مریض دیگه که هر کدوم داستان و قصه خودشون رو داشتن فهمیدم انتخابم درست بوده 

میدونی این مدت با هیچکس در ارتباط نبودم ینی اینترنت نداشتم اما اگر داشتم هم باز این مدت سکوت رو انتخاب میکردم 

این بهم کمک میکنه بیشتر و راحت تر تمرکز کنم 

خبر خوب اینکه بالاخره کد طرحم اومدو از هفته دیگه میفتم دنبال آزاد کردن مدرکم و شروع کارای مهمی که مدتها منتظرش بودم 

این مدت که نت نداشتم تنها راه مقابلم با این حجم از خشمم مطالعه بی وقفه بود 

فکر کردن به روزهای خوب 

به اتفاق افتادن معجزه 

به شدن 

به یه لبخند ساده .

به مامانی بابایی 

به داشتنشون به سالم بودنشون 

خلاصه اینکه خیلی به خودم نزدیک تر شدم 

محکم تر خودمو بغل کردم 

بیشتر مراقب خودم بودم 

و دلم بیشتر تنگ شد 

 

بابا میگه از فردا هر موقه رسیدی بیمارستان یه بار پی ام میدی 

هر وقت رسیدی خونه یه بار 

میگم اگه نرسم چی ؟ 

گف میایم دنبالت میگردیم 

میگم اگه پیدا نشدم چی؟ 

میگه میام میگم کجاایی

میگم هشتگ میزنید برام ؟ 

چیزی نمیگه 

دوستام پی ام میدن مراقب خودت باش 

مامان چون میدونه تلوزیون نگاه نمیکنم از خبرا و اتفاقا میگه 

دلم میگیره 

بغضم میگیره 

دیشب به اون پسره که بعد دو تا شیفت اومد گف عاشقم شده گفتم من نمیخوام کسی نزدیکم بشع 

به معجزم گفتم اگه بهت نگم بهم میریزم 

بلیطارو چک میکنم همه اتوبوسا رو بردن مرز 

و من دلم بغل عزیزامو میخواد 

چطور یه عده میتونن انقدر پست و بی شرف و بی مغز باشن 

چطور میشه این همه مریض روانیو دور هم جمع کرد تا بیفتن به جون آدما 

چطور میتونید انقدر درنده باشید 

بخدا حیوونم که فقط غرریزه داره اینطوری رفتار نمیکنه 

من فقط میدونم خستم ...

  • ۵ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۸

چشم هام رو میبندم 

خودم رو بالای سردر دانشگاه میبینم که شالمو گرفتم باای سرم 

چشمامو باز میکنم 

یاد زنگ مامان میفتم که گفت از خونه بیرون نرو 

چشمامو میبندم 

خودمو تو نامعلوم ترین شرایط و مکان ممکن با کلی کبودی و درد میبینم 

چشمامو باز میکنم 

یاد مریضای رو تخت بیمارستانم میفتم 

چشمامو میبندم 

خودمو یه جای دور میبینم 

آروم امن 

چشمامو باز میکنم 

بغض داره خفم میکنه 

فکر میکنم اگه چند روز پیش که ماشین چپ کرد اتفاقی میفتاد الان حال ویرونم و زارم چی بود ؟ 

نمیخوام بهش فکر کنم 

بهم پی ام میده بهتری؟ 

من دلم نمیخواد جوابشو بدم 

جواب هیچکیو 

دوست دارم برم دست اونایی که باید بگیرم سینه سپر کنم جلوی ظلم جلوی خشم جلوی هر چی نمیذاره نفس بکشم 

بابا همیشه بهم یاد داد مرگ یه بار شیون یه بار 

بابا همیشه میگف خودت برا خودت تصمیم بگیر 

بابا همیشه بهم یاد داد اینطوری نمیشه زندگی کرد 

ولی من یادمه اونبار که بهم شوک وارد شد و شبیه تشنج لرزیدم چطور بغلم کرد محکم زد زیر گریه گف تموم شد تموم شد تو فقط خوب باش 

من هنوز بغلش نکردم 

اون زندست 

اگه برم بیرون بمیرم چی؟ 

مامان چی؟ 

بابا چی؟ 

اون چی؟ 

منو که کسی نمیشناسه 

اگه نفر بعدی رو تخت آی سی یو من باشم چی؟ 

دست چپمو حس نمیکنم 

انگار خون برگشته تو قلبم جم شده و پمپ نمیشه 

ترسیدی؟ 

نه 

پس چی؟ 

تهش مرگه دیگه 

پاشو بریم 

اونا منتظرمونن 

اگه نریم یکی یکی کم میشیم تا تموم شیم 

اونا نمیذارن زندگی کنیم 

اونا نمیذارن نفس بکشیم 

اونا میخوان ما نباشیم 

اصن هدفشون همینه 

پاشو 

امروز آف بین دو تا لانگمه 

من یه ادم معمولی ام 

یه آدم معمولی خسته اما واقعی 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۵۵

دیدن خبرهای این چند روزه برام این حسو داشت که مامان خودم روی مزارم زار بزنه 

روزای سختی رو گذروندم 

و روزای سخت تری در پیشه 

امیدوارم این حس تنها موندن مطلق به ثمر بشینه 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۲۰

من غصم گرفته 

بغضم گرفته 

و تنها دور از عزیزترین های قلبم به دوست داشتنشون فکر میکنم 

به اینکه آیا فردا که از خونه تا بیمارستان میرم زنده برمیگردم خونه یا نه 

من به مامانم میگم ممکنه من جای اون کشته میشدم 

من برای عزیزدلم مینویسم دوستت دارم و به این فکر میکنم اگه پیام آخرم باشه چی 

من میترسم ازین همه ابهام 

ولی با خودم فکر میکنم مرگ یک بار شیون هم یک بار

با خودم فکر میکنم که این درد و رنج قدرت فریاد سینم میشه یا نه 

شک ؟ 

نه شکی نیست 

من از همتون متنفرم 

از همه کسایی که کوچک ترین نشونه ای ازتون دارن متنفرم 

من دیگه نمیخوام با ترس ادامه بدم 

 

راستی مامان قرار بود اسم من را مهسا بگذارد ..

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۵۸

نوشته بود لازم نیست جنگ باشه ناامیدی بسه 

نوشته بود معلوم نیست از دیشب تا حالا چند نفر دیگه تصمیم گرفتن برن گفتن جای موندن نیست و مصمم تر شدن که برن 

نوشته بود 

نوشته بودن 

من انگار تیشه زدن به ریشم 

بابا زنگ زد گفت مراقب باشم نکشنم 

من ته دلم خالی شده 

یاد خواب چند سال پیش بابا افتادم 

خواب دیده بود من اینجام یکی مرده شلوغ پولوغ شده و داره دنبالم میگرده و پیدام نمیکنه 

من باز ته دلم خالی میشه 

میترسم 

اونا همینو میخوان مگه نه ؟ 

چیکار کنم ؟ 

نمیدونم وسط یه عالمه تناقض موندم 

چرا این کابوس تموم نمیشه ؟ 

فقط یه کابوس میتونه این شکلی باشه 

چرا میکشن ؟ 

چرا ؟ 

 

چند سال پیش گفت اون فقط وبلاگ داشته شبیه من شبیه تو 

من هنوز یادمه ...

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۴۲

من به واسطه شرایطم بین آدمهای مختلفی مجبور به زندگی بودم 

این مدت عمیق تر متوجه شدم که من اصلا آدم زندگی جمعی نیستم به شدت نیاز دارم تنها باشم 

و توی سکوت خیلی خیلی آرامش بیشتری دارم 

و اونقدر این نیاز زیاده که ممکنه بگم حاضرم هرروز برم تو محیط کار اما خیالم راحت باشه که مثلا بعد ۱۲ ساعت کار قراره برم پی زندگی خودم تو یه خونه هرچقدر کوچیک اما ساکت اما آروم 

این نیاز اونقدر شدیده که نمیدونم اصن آدم شریک زندگی داشتن هستم یا نه 

من واقعا احتیاج دارم یه حریم شخصی بزرگ داشته باشم 

که صحبت نکنم 

که حرف نزنم و هیچی نشنوم و هیوی نبینم و هیچ مطلق باشه 

واقعا مطلق 

فقط من باشم 

من باشمو زندگی خودم اون سکوتو با هیچی مطلقا هیچ چیز عوض نمیکنم 

 

شاید جالب باشه بگم تو محیط هایی که احساس راحتی بکنم به شدت هم ادم شیطون و اذیت کن و بلاسوخته ای هستم 

و اتفاقا تو رابطم با آدمها اون حس امنیت کمک میکنه تا اتفاقات رو با جزئیات بیشتری صحبت کنم 

میخوام بگم واقعا تنهایی یه نیازه مث هوا برا نفس کشیدن 

مث آب برا زنده موندن 

و واقعا همون حس آرامشی که با محبت آغوش کسی که دوسش داری رو تو تنهایی ام میشه داشت 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۳

تو شبیه پیدا شدن یه جزیره بودی وقتی وسط یه اقیانوس بی انتها گم شده بودم 

تو پیدا شدی که وقتایی که از همه چی عصبانیم بهذحس نبض دستت زیر انگشتام فکر کنم 

تو شبیه حس نسیم لابلای موهامی 

شبیه تونستن 

شبیه بستن پلکام وقتی خیالم از همه چی راحته 

تو ...

تو شبیه خودتی بیشتر از هرچیزی 

بخاطر همینه که دوست دارم نگات کنم وقتایی که حواست نیست 

نمیدونی امسال بیشتر از هر سال دیگه ای منتظر پاییزم 

منتظر اومدنت 

حس کردنت 

لمس کردنت 

نگاه کردنت 

دلم برات لک زده 

لحظه شماری میکنم ببینمت 

عین دیوونه ها 

عین تپش قلب فروغ برا شاهی 

من دارم میگذرونم تا تو پیشم باشی 

قلبم ...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۱