مامان معتقده همه چی یه حکمتی داره
من حس میکنم چاره ای جز این نداره که بگه حکمت
من اونقدرا آدم نرمی نیستم
در ابتدا البته
راحت میتونم شرایطو بپذیرم
اما همیشه اولش که یهو همه چی تغییر میکنه تا همه چی تحت کنترلم نیاد نمیتونم تکرکز کنم
این بده ؟
نمیدونم ..
لابد همه آدمها یه جاهایی کامل نیستن
من خودمو خیلی اذیت میکنم
گناه دارم ؟
اره
به قول میم آره
کارما میزنه تو سرم؟
احتمالا
بااینکه هیچ اعتقادی بهش ندارم
بنظرم از محدودیت میاد
یه سری شرایط محدود که احتمال وقوعش بالاتر میره برای هر کدوم از ما
و اتفاق میفته
شرایط به ظاهر متفاوت با بیس یکسان یا خداقل شبیه به هم
مثلا همین الان که رحمم چنگ انداخته میشه و گرم ترین دمای کل ساله من پاشدم اومدم و شد
اره شد
بعد از حرص خوذدنای بسیار شد
شما احتمالا متوجه نمیشید من دارم راجب چی حرف میزنم احتمالا چند سال دیگه خودم هم متوجه نشم
ولی بالاهره که صب میشه این شب
تموم میشه
یه چالشای دیگه ای شروع میشه
مامان میگه عوضش بیشتر قدر میدونی
شاید راس میگه
ولی کاش آخر این سوز بهاری باشد
کاش ارزش این همه آزار و اذیت رو داشته باشه
من از نوشتن تجربه زیستم حال بهتری دارم
نمیدونم پست اون خونه قدیمیو منتشر کردم یا نه
اما بذار بگم که
این دختر تو بالاترین نقطه استقلالشه
و از پسش برومده
سو
دمم گرم !