ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بچه که بودم به تمام جزئیات دقت میکردم‌

عاشق کتاب های سه بعدی مامان بودم 

عااااشق جزییات فرش کوچیک وسط اتاق بودم 

عاشق عکسای بیمارای مختلف تو کتابای برونر مامان بودم 

من واقعا با چیزای کلاسیک حالم خوب میشه 

این توی قسمت های مختلف زندگیم تاثیر گذاشت 

مثلا من روی تمام جزئیات فکر میکنم 

دیالوگام 

طرز برخوردم 

کارهام 

همه چیز 

و این واقعا دویت داشتنیه 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۱۷

میتونم خیلی قطعی بگم خیلیا تاراشونو از دست دادن :) 

حالا منم . یه دنیای کوچولو . با یه عالمه دلخوشی خوشگل .

حالا فقط منم 

همیشه من بودم 

الان یه من گوگولو این وسط وایستاده که از پس هر چیزی برمیاد 

من خوشحالم 

بابت تجربه این مسیر 

بابت تک تک ضربه ها 

بابت تک تک لحظه ها 

بابت تک تک اتفاق ها .

من این مسیرو اومدم یزرگ شدم 

رشد کردم 

دووم آوردم 

و حالا تنهایی بدون کمک هیچ کسی دارم ادامه میدم 

و به شدت دارم تلاش میکنم بهتر و بیشتر باشم 

نمیگم کامل 

ولی قوی :) 

من یه عالمه تجربه بزرگو کوچیکو گذاشتم تو جیبمو میخوام برم درست وسط داستان 

:) 

من میتونم 

من میدونم که میتونم از پسش بربیام 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۴۰

بابا همیشه میگه من دردسرم 

همیشه میگه مقصر همه چی منم 

بابا هیچوخ طرف من نبود 

هیچوخ هوای منو نداشت 

مامان همیشه میگف تو خودت یه کاری میکنی که یه اتفاقی بیفته 

برام مهمه؟ اگه بگم نه دروغ گفتم 

اره مهم بوده 

ولی تاثیرای عجیب غریبی روم داشته 

 چیزی که هست اینه که من همیشه به خودم تکیه کردم 

همیشه خودم همه چیو جمع کردم 

همیشه خود خود خودم بودم

من همیشه مسئولیت همه چیزو پذیرفتم 

من همیشه یه عالمه کار کردم تا حالم خوب بمونه 

تنهایی 

برا همین همیشه سعیمو کردم از پس هر چیزی بربیام 

حتی سخت ترینا 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۹

اگه بخوام صادق باشم باید بگم که خیلی دلم میخواد یکی بی خبر بی هوا بیاد و بگه تارا بیا بریم پیش هم باشیم 

بریم یه جایی که نرفتیم 

یه جایی که بلد نیستیم 

همین یهوییه 

من مدتهاست فقط یه طرفه یهویی بقیه بودم 

من مدتهاست ارزو های خودمو رو بقیه پیاده کردم 

هیچوخ هیچکس برا من تلاشی نکرده 

این حس اونقدر یه طرفه پیش رفته که دیگه دلم نمیخواد باشم 

و اونقدر کوچیک شده که اگه یه نفر بیاد حالمو بپرسه هم خوشحال میشم 

اما خب نمیپرسه 

کسی اینوری نمیاد 

کسی حواسش نیس 

چه آدمهای نزدیک به قلبم 

چه آدمای دور 

..

اشکال نداره دیگه 

زندگیه 

بااینکه من بغضم میگیره 

اما پا میشم 

آرایش میکنم 

خوشگل ترین لباسامو میپوشم 

و تنها میرم

ولی تمام این مدت به اثر پروانه ای پادکست امیر علی اون روزی که زودتر بیدار شدم برم بیمارستان فکر میکردم 

به اینکه به اون دختره نگفتم موهاش قشنگه 

که سکوت کردم 

که دلم خیلی چیزا خواست و دست من نبود 

به اینکه منو یه فایل آهنگ برا خیلیا زنده نگه داشته و کی قراره این بند باریک و باریک یهو پاره ش و دیگه جون بودن نداشته باشم 

به اینکه ...

نمیدونم 

دلم گرفته

اما اشکال نداره 

دیگه خسته تر ازینم برم به تک تک آدمای زندگیم بگم دوستشون دارم و دوست دارم پیشم باشن و دوست دارم باهام وقت بگذرونن و دوست دارم بهشون محبت کنم 

و ...

حس میکنم برا خیلی چیزا دیر شده باشه 

کاش مثلا یه ذره حواسشون بیشتر بهم بود 

ولی من اشکامو پاک میکنم و    میرم .

شاید برا همیشه .

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۲۵

خب داستان ازینجا شورو شد که من بالاخره ازون کرختی درومدم 

آقا من کلا این مدلیم که چی؟ 

وقتی یه چیزی عوض میشه یه مدت تا خودمو ینی درونمو با شرایط وفق بدم طول میکشه و سختیش اینه بیرون داستان به شدت اوکیه 

ینی هیچ بنی بشری حتی نزدیک ترین هام متوجه نمیشن من چمه 

ازین بگم که من لاغر شدم :)) 

البته از شدت وحشتناک بودن ماه پیش بود که سه کیلو یهو کم کردم 

و خب عاشق زاویه فکم شدم :) 

و ترقوم 

بااینکه همه میگن وختی لپی نرمی گوگولو تری ولی خب من اینو بیشتر تر میپسندم 

حالا اینا همه یه طرف 

قراره اتفاقای خوب باز شورو ش 

این یاد گرفتنه خیلی حس خوبی بهم میده 

قراره یه فیلد جدید رو شروع کنم و خب براش ذوق دارم :) 

دیگه اینکه موهامو کوتاه کردم و فیس فریم زدمو آره حالم بهتره 

:) 

بیاید ارزوکنیم تا دو هفته دیگه اون اتفاقی که میخوام بیفته 

نت تخمیه ولی اشکال نداره 

من از پسش بر میام :)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۵۲

من لبامو محکم میذارم رو لبای تو 

و بال درمیارم و بغلت میکنم و میچرخیم و میچرخیم و شبیه قاصدک تو آسمون یکی میشیم 

و من سرمو میذارم رو سینه تو و نفس نفس میزنم و تو با دستت قلب منو از کنار سینم درمیاری و من از خواب بیدار میشم و تو کنارم تو گرگ و میش دم صبح بدن برهنمو با سر انگشتات نوازش میکنی و من سردمه 

سردمه اما بدن تو گرمه مثل نفسات مثل دستات 

مثل حوله ای که افتاده رو بدنم 

من سرم درد میکنه 

گیجم 

نمیدونم چمه چی شده 

نگرانم 

ولی تو گفتی هر چی بشه هستی

من میترسیدم 

هرجای دیگه ام بودم میترسیدم 

تو هم آغوشمی مگه نه؟ 

اره تو هم آغوش خود منی ...

مال من 

مال خود من 

الان که نمیدونم کجای زمینم 

کجای تاریخم 

و کجای زمان 

اونقدر گیج که تکلممو از دست بدمو نتونم حرکت کنم 

تنها جاییم ازم که فلج نشده نورونای مغزمن که انقدر کار میکنن که همه وقایع با سرعت فراصوت تکرار میشه 

همش دارم حالت تهوع آبستن بودن یه سری اتفاق ناشناخته رو تحمل میکنم 

من نمیدونم کیم چیم اینجا چیکار میکنم 

هیچی بخاطر نمیارم 

هیچی 

انگار که تو یه میکسر بچرخوننم 

چرا نفس کشیدن یادم نمیره ؟

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۳

این مدت روز هایی رو پشت سر گذاشتم که گاهی اوقات پیش میومد دو وعده پشت سر هم یادم میرفت بخورم 

ینی انقدر کار داشتم 

انقدر پشت سر هم مجبور بودم بیمارستان کار کنم و درس بخونمو برم دنبال یه سری کار اداری و بعد از شدت خستگی پاهامو حس نکنم که اصن بخاطر هم نمی آوردم که گرسنم شده 

ولی من خودم انتخاب کردم 

پاشم وایسادم 

فکر میکردم هر بار حس بار اول رو داشته باشم 

اما خب سخت تره 

هر بار داره سخت تر میشه 

امشب دیگه نتونستم اون دختر قوی باشم زدم زیر گریه از شدت دلتنگی یهو ترکیدم 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۲

قبلنا که ماه کامل میشد میرفتم رو پشت بوم به تک تک کسایی که فکر میکردم دوستمن میگفتن برو ماه رو نگاه کن تو آسمون 

به همه همه میگفتم 

بعد خودم با خیالل رتحت مینشستم زل میردم به آسمونی که ماهش حالا کامل و نزدیک تر بود 

بزرگتر که شدم احساس کسخل بودن بهم دس میداد برا کسی مهم نبود اصن 

خلاصه گذشت 

من امروز رفتم دم ماشین وایسادم منتظرش که بیاد در حالی که فکر میکرد من کیلومتر ها دورترم وقتی سوار شد تق تق زدم به شیشه و گس وات ؟ 

همون قیافه ای که وسط کارورزیام برگشتم و بهش گفتم برو تو بلوارمون تا ویدئوکال کنیم و در عین ناباوری اون اومد بلوارمون تا کیلومتر ها دورتر باهام حرف بزنه و من زیر اون بارون شدید یهو در ماشینو باز کردم و سوار شدم :) 

امشب که رفتیم بیرون با ذوق ماهو بهش نشون دادم گفتم وای امشب تو دو تا ماه داری پسر چقدر خوش شانسی تو :) 

و گفت هیچوقت فکرشو میکردی یکی از بودنت انقققدر ذوق کنه 

یکم فکر کردم و گفتم : نوچ 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۳

مامان معتقده همه چی یه حکمتی داره 

من حس میکنم چاره ای جز این نداره که بگه حکمت 

من اونقدرا آدم نرمی نیستم 

در ابتدا البته 

راحت میتونم شرایطو بپذیرم 

اما همیشه اولش که یهو همه چی تغییر میکنه تا همه چی تحت کنترلم نیاد نمیتونم تکرکز کنم 

این بده ؟ 

نمیدونم ..

لابد همه آدمها یه جاهایی کامل نیستن 

من خودمو خیلی اذیت میکنم 

گناه دارم ؟ 

اره 

به قول میم آره 

کارما میزنه تو سرم؟ 

احتمالا 

بااینکه هیچ اعتقادی بهش ندارم 

بنظرم از محدودیت میاد 

یه سری شرایط محدود که احتمال وقوعش بالاتر میره برای هر کدوم از ما 

و اتفاق میفته 

شرایط به ظاهر متفاوت با بیس یکسان یا خداقل شبیه به هم 

مثلا همین الان که رحمم چنگ انداخته میشه و گرم ترین دمای کل ساله من پاشدم اومدم و شد 

اره شد 

بعد از حرص خوذدنای بسیار شد 

شما احتمالا متوجه نمیشید من دارم راجب چی حرف میزنم احتمالا چند سال دیگه خودم هم متوجه نشم 

ولی بالاهره که صب میشه این شب 

تموم میشه 

یه چالشای دیگه ای شروع میشه 

مامان میگه عوضش بیشتر قدر میدونی 

شاید راس میگه 

ولی کاش آخر این سوز بهاری باشد 

کاش ارزش این همه آزار و اذیت رو داشته باشه 

من از نوشتن تجربه زیستم حال بهتری دارم 

نمیدونم پست اون خونه قدیمیو منتشر کردم یا نه

اما بذار بگم که 

این دختر تو بالاترین نقطه استقلالشه 

و از پسش برومده 

سو 

دمم گرم !

  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۰۷

میرم عکسای چند سال پیشو میبینم 

میگم ببین تارا گذستن همشون 

کنکور داشتی گذشت 

بلواری که توش عکس گرفتی الان بلوار خونتونه 

دانشگاه گهت تموم شد 

بیمارستانی که دوست داشتی کار میکنی 

یه چیزی اینجا کمه 

نمیفهمم چیه

هی به خودم میگم بابا لعنتی تو سگ جون تر ازین حرفایی

دووم میاری 

میگذره 

ببین آدمای تخمی زندگیتو هرروز نمیبینی 

ببین گذشت 

پس چرا من آروم نمیگیرم 

چرا نمیفهمم چه مرگمه 

چرا نمیدونم 

چرا نمیتونم بفهمم 

چته تارا ؟ 

الان وسط اون چیزی هستی که میخوای؟ 

چی دیگه میخوای ؟ 

خب بگو دیگه 

فقط بگو 

من هر کاری میکنم جورش میکنم هرررجوری شده 

  • ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۵