دخترک اتتق بغلی شاهین گذاشته
شاهین ...
سالهای تنهایی عمیق رشد من
سالهای دلشکسته شدن های عمیقم
دقیقا اوج هیجان و شوقم برای بودن با آدمهای دنیا
ملودی اشنای انتظار های طولانی ملاقات های چند ساعته صبح زود انقلاب سیب زمینی پوست دار های گریل شده
نمیدانم
من جایی از مسیر را اشتباه نرفتم به گمانم
اما خب تکه های شکسته دلم را جا دادم ته ته قلبم با درد
با اشک
با سختی
الان با شهامت محبت میکنم
به اندازه اقیانوس دلم
دلتنگی ام
اصلا همه آن پیاده رته رفتن ها روی برگ های زرد بلوار کشاورز
من اگه خسته شبیه تن ایران بودم
آخ ایران ...
خاک غریب
حاک غریب ناخواسته
تو که مادر نبودی بیشتر شبیه بچه ناخواسته یک شب هم آغوشی ناخواسته تر بودی که با قرص و دوا و کتک هم نیفتاده بود و سخت رخنه کرده بود به دیواره جانمان
من که برایت مهم نیستم نبودم هیچوقت
ولی خب ...
قلبم
قلبم دیگر برای چیزی نمیتپد
میگویم چیزی چون هنوز چند تایی چند تای کمی
اصلا چند تای کمتر از انگشتان یک دستی گوشه دلم هستند
دیگر جای جای این شهر من را یاد گذشته تم نمی اندازد
دیگر نه من آن دختر هژده ساله بی تجربه ام
نه این شهر دیگر مایی برایش تعریف شده