ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

در حالی که سعی میکنم چیزی نشون ندم بغضمو قورت میدمو سعی میکنم مثل کسی که خیلی منطقیه رفتار کنم و حرف بزنم 

سعی میکنم خودمو جموجور کنم تا لوس بنظر نیام 

اما همش این تو ذهنمه که رها شدی رها شدی رها شدی 

تارا رها شدی 

تارا ...

رها 

اشک از گوشه چشم راستم میریزه و قاطی موهام میشه بالارو نگاه میکنم تا دومیش نیاد 

ضربان قلبمو حس میکنم 

و به فشار مضاعف اولش فکر میکنم 

میگم تارا شبیه شیرجه زدنه اولش سخته بعدش آرامش محضه 

خودمو مقایسه میکنم 

ته همه مقایسه ها میرسم به رفتن 

هیچی نمیتونه جلومو بگیره 

نمیتونم کاریش کنم 

مگه من رها نشدم ؟ 

پس چرا سفت چسبیدم به زندگی؟ 

نمیخوام دیگه 

میخوام برم انصراف بدم از همه چی 

دیگه دلم نمیخواد 

دیگه دلم هیچی نمیخواد 

 

  • ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۶

ازینا که من فقط نگاه میکنم 

میدونی من همش دارم به این فکر میکنم اگه من برا این چند تا آدم دوروبرم ۴تا آهنگ نفرستم نیستم براشون 

وقتی تو هر چتی میرم میبینم آهنگای من ردیف شده و کسی حالمو نمیپرسه بیشتر دلم میخواد ول کنم برم 

بیشتر دلم میخواد نباشم 

بیشتر دلم میخواد دیگه نباشم 

من از آدما مدتهاست ناامید شدم 

مدتهاست بزرگ شدم 

مدتهاست که سعی کردم و نشد 

دیگه رها میکنم 

دیگه همه شماره هارو پاک میکنم 

دیگه حتی نمینویسم بیا حرف بزنیم 

دیگه دلم نمیخواد دوست کسی باشم ...

دوس دارم همه چیو پاک کنم و برم کسی که نمیفهمه 

ول کنم برم نباشم 

اینطوری راحت تر دلمو قانع میکنم که خب دیگه تمومه همه چی 

دیگه نمیتونم . 

  • ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۳۸

تو حتی نمیدونی که من هر شب وقتی چشمامو میبندم حس میکنم تو گودی گردنت قایم شدم و میتونم لپمو بچسبونم به ته ریشت 

و به این فکر میکنم که هر بار که بیدار بشم تو داری کنارم نفس میکشی و این بهم حس امنیت میده 

که چون تو خوابالوتر از منی صب میتونم زودتر بیدار بشم و نگات کنم 

مژه هاتو ته ریشتو لباتو ترقوتو 

اصن همین که نفس میکشی  نفس کشیدنتو 

بعد تو اصن نمیدونی که من وقتایی که یهویی دیدمت دلم یهو ریخته از ذوق 

تااازه تو اصن نمیدونی من چقدر دوستت دارم ...

نمیدونی دلیل خنده هامی 

هستی خوبم 

امنی 

پناهی 

تو شبیه اون حس خ‌به تو قصه هایی 

شبیه دل منی مال دل منی 

من فقط ارزو میکنم دلت اروم باشه 

ارزو میکنم باشم ببینم از خنده اشکت درومده 

باشم ببینم میگی تارا و من زل میزنم تو چشاتو میگم وااای 

اصن باشم بریم غروبو نگاه کنیم تکیه بهم بهت 

سرمو بذارم رو سینت تالاپ تولوپ قلبتو بشنوم .

تنتو لمس کنم 

دستاتو بگیرم 

اصن هیچی نگم فقط نگات کنم 

هیچ کاری نکنم فقط دوستت داشته باشم .

فقط باش تا من ادامه بدم 

قوی 

مث از قبلنا تا الان که دووم آوردم 

نورم 

ستینم 

نگاهم 

تو عزیزترینمی بااینکه هیچوقت این کلمه هارو نمیخونی 

  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۷

دختر ها اصلا موجودات متعادلی نیستند .نخطه 

چرایش را برایتان تعریف میکنم با ذکر مثال و جزئیات فراوان 

قبلش بگویم این اصلا به این معنا نیست که پسر ها متعادل باشند 

آنها هم نامتعادلند در نوع خود ، به سبک خود ، و به شیوه های نوین خود .

دختر تخت بالایی را یادتان هست ؟ 

نه نیست 

چون من با جزئیات در موردش نوشتم اما منتشر نکردم رفت در ذخیره پیش مویس مثل هزار تا نوشته دیگرم که لحظه آخر تصمیم میگیرم زیادی ندانید و منتشرش نمیکنم 

 

حالا اینجای داستان را ببینید 

این مهمتر است 

دوست پسرش به دلیل بودن ماشینش دست پدرش دو روز متوالی نتوانست بیاید دنبالش 

او دعوا راه انداخت (درست شبیه دیروز که دادوبیدادش من را از خواب بیدار کرد ) 

گریه کرد 

پدرمان با آهنگ دپ دراورد 

یک مشت قرص خورد 

و خوابید 

دوس پسرش زنگ زد 

برداشت گفت جانم 

و در حالی که معتقد بود با پاک کردن عکس هایش از پیجش او را آدم کرده و آقا تشریف عنش را (این واژه را خودش میگوید ) اورده شربت زعفران درست کرد و برایش برد 

میگویم عدم تعادل کاری با زندگی شخصیش ندارم 

همین که ارامش روز من را هم گرفت دخیل است 

حالا همه این کسشر جات را با جزئیات گفتم که بگویم 

حالا درست است که تهش هیچ چیز نمیشود اما شما در این شب ها دل را کرب بلا ببرید و برای آزادبم دعا کنید 

دعا کنید که نهایت دیگر یک ماه دیگر این شرایط تخمی را تحمل کنم 

فقط یک ماه لااقل 

دیگر همین 

همین که دارم دیوانه میشوم از زیست با بشر دو پا 

لازم دارم دور شوم ازین خاک غریب 

دبل دعا 

چاکر دادا .

  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۴

همتون بدون منم میتونید

  • ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۳

شقایق داریوش گذاشته داره آرایش میکنه که آماده بشه بره بیرون 

و من یاد قبلنام افتادم 

ساکت نشستم اینجا و هیچی نمیگم 

داریوش میگه قلب من از سکوت تو چه عاشقانه پر شد 

من به گمونم دبیرستانی بودم که این آهنگ را گوش میدادم 

هیچ چیز  خاطرم نیست 

دارم تو فضا گم میشم 

ازینا که دیگه پیدا نمیشم 

 

 

  • ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۵

روزگاری شد و مس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران منوتوست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه عشق نهان منو توست 

 

بلند بلند تو تخت گوشش میدم 

جلسه اول ملاس یلدارو با سرعت معمولی میبینم 

موهام خیسه 

لباسای بیمارستان اونطرف آویزون شده 

همه بلیطا تا آخر هفته فروخته شدن 

پادکست زن تنها رو میذارم برا عصر 

و به این فکر میکنم چرا هیچکسو ندارم که مثل من عاشق گربه باشه تا بریم اون کافه 

به این فکر میکنم چرا یه نفر بتید به هر قیمتی ازم سکس بخواد و من حالم از دختر بودنم بهم بخوره و مقصر نشون داده بشم 

بعد بغض میکنم و به تک تک خیابونایی فکر میکنم که قرار بود قدم بزنم اما الان تو تخت دراز کشیدم و کسشر بودن آدما رو به سرعت از ذهنم میگذرونم 

احساس تنهایی دارم 

و این احساس تنهایی اعتیاد آوره 

اونقدر که دلم میخواد برم به زمان راهنماییم اون موقه ای که تازه همه فیس بوک داشتن ته ارتباط اس بود 

و ...

میدونی 

من دلم نمیخواد این جا و تو این زمان زندگی کنم 

من عمیقا احساس تنهایی دارم 

من دلم میخواد فرار کنم 

و با بیشترین سرعت به سمت دورترین نقطه ناشناخته ممکن بدوم و هیشکی منو بخاطر نیاره 

حتی خونوادم

بعد 

نمیدونم 

چرا من هیشکیو ندارم که بخواد بشینه پای حرفام ؟ 

اصن حرفم نه ها 

همینجوری باهام بیاد بریم راه بریم 

و هیچی نگیم 

هیچی 

دلم گرفته ...

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید 

حالیا چشم جهانی نگران منوتوست 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه عشق نهان منوتوست 

دوستیم که ندارم 

ینی گمونم ندارم 

نمیدونم شایدم دارم نم

  • ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۰۱

الان که ماه محرم شده من هوس کنسرت رضا صادقی کردم 

آخرین باری که رفتم کنسرتش پاییز سال ۹۶ بود خونمونو تازه برده بودیم یه شهر دیگه 

از دوستام دور شده بودم تازه داشتم کم کم میفهمیدم آدما چقدر میتونن یهو عوض بشن 

و تو شرایط تخمی کنکور بودم 

یه جایی نزدیک خونمون بود 

بلیطشو بابا گرفته بود 

و من ...

حس خوبی داشتم ...

نمیدونم صدای رضا صادقی انگار آدمو یاد خاطره هاش قبلنا بچگیاش 

همه چی اصن میندازه 

  • ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۸

من شب بخیر را گفتم و ساکت شدم 
و دیگر تا ابد حرف نزدم

  • ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۳

ما ملت دیوسی داریم 

ملت منفعت طلب هفت خط دیوس 

ما ملت کسکشی داریم 

ملت بیشعور پول پرست بدبخت کسکش 

ما ملت احمقی داریم 

ملت خرافه ای فضول احمق 

ما واقعا گناه داریم که در اینجا گیر کرده ایم 

من از اینجا متنفرم 

از مردم اینجا متنفرم 

من از همه چیز اینجا متنفرم 

  • ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۷