در حالی که سعی میکنم چیزی نشون ندم بغضمو قورت میدمو سعی میکنم مثل کسی که خیلی منطقیه رفتار کنم و حرف بزنم
سعی میکنم خودمو جموجور کنم تا لوس بنظر نیام
اما همش این تو ذهنمه که رها شدی رها شدی رها شدی
تارا رها شدی
تارا ...
رها
اشک از گوشه چشم راستم میریزه و قاطی موهام میشه بالارو نگاه میکنم تا دومیش نیاد
ضربان قلبمو حس میکنم
و به فشار مضاعف اولش فکر میکنم
میگم تارا شبیه شیرجه زدنه اولش سخته بعدش آرامش محضه
خودمو مقایسه میکنم
ته همه مقایسه ها میرسم به رفتن
هیچی نمیتونه جلومو بگیره
نمیتونم کاریش کنم
مگه من رها نشدم ؟
پس چرا سفت چسبیدم به زندگی؟
نمیخوام دیگه
میخوام برم انصراف بدم از همه چی
دیگه دلم نمیخواد
دیگه دلم هیچی نمیخواد
- ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۶