ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

کشتن

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

نوشته بود لازم نیست جنگ باشه ناامیدی بسه 

نوشته بود معلوم نیست از دیشب تا حالا چند نفر دیگه تصمیم گرفتن برن گفتن جای موندن نیست و مصمم تر شدن که برن 

نوشته بود 

نوشته بودن 

من انگار تیشه زدن به ریشم 

بابا زنگ زد گفت مراقب باشم نکشنم 

من ته دلم خالی شده 

یاد خواب چند سال پیش بابا افتادم 

خواب دیده بود من اینجام یکی مرده شلوغ پولوغ شده و داره دنبالم میگرده و پیدام نمیکنه 

من باز ته دلم خالی میشه 

میترسم 

اونا همینو میخوان مگه نه ؟ 

چیکار کنم ؟ 

نمیدونم وسط یه عالمه تناقض موندم 

چرا این کابوس تموم نمیشه ؟ 

فقط یه کابوس میتونه این شکلی باشه 

چرا میکشن ؟ 

چرا ؟ 

 

چند سال پیش گفت اون فقط وبلاگ داشته شبیه من شبیه تو 

من هنوز یادمه ...

 

  • ۰۱/۰۶/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">