ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

+تارا به چی فکر میکنی ؟ 

-به تو ..

+به چیه من ؟ 

-به بودنت..

  • ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۷

این هفته همش به کار اداری و راه رفتن گذشت 

همه همه همش 

حتی نفهمیدم کی پنجشنبه شد 

تازه فرداام باز باید برم پی یه سری کارا 

ولی آخ کاش بیان این قابلیتو داشت که من ریپلای کنم اون پستی که چند وقت پیش نوشته بودم دلم الان فقط استقلال میخواد 

ینی هر یه دونه کاری که خود خودم انجام میدم چنان بهم میچسبه که نگو 

و من اونقدر کیف میکنم وقتی انقدر خسته و پاره ام که تو اسنپ راه برگشت خوابم میبره 

تاااازه بعد یکم که رو روال بیفتم میخوام شروع کنم برم کتابخونه 

من این ویژگی لجباز بودنمو دوس دارم 

بابا همیشه میگه تو غد و یه دنده ای هیشکی نمیتونه جلوتو بگیره 

راس میگه تا الان هر کی هر چی گفته من تخخخخخمم نبوده و کار خودمو کردم 

خلاصه که پاشید خودتونو جموجور کنید 

تنهایی سفتوسخت مستقل بشید 

و خب تا جایی که میتونید براش بجنگید 

همین دیگه :) 

 

  • ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۶

چرا من همش حس میکنم ۲۲ سالمه ؟ 

واقعا نمیدونم

اما خب جالبه 

انگار اون دو سال کویدو تو کمایی اغمایی چیزی گذرونده باشمش 

به هرحال فریز شدم تو ۲۲ سالگی 

  • ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۳

روزا دارن تند تند پشت سر هم میگذرن 

این هفته کلش به کارای اداری و آزمایشو این چرتو پرتا میگذره 

چرتوپرتای فرسایشی حقیقتا 

میدونی 

از یه طرف خوبه بخاطر اینکه تا اون طرف اوکی بشه من کمتر گذر زمان رو متوجه میشم 

و خب اون تایمی که قراره حرص بخورم از دست اون نمک نشناس زودتر میگذره و فکرم کمتر درگیره 

خلاصه که این روزا داره یکم تند تند میگذره :) 

اندازه ۳۰۰۰۰ قدم امروز که فقط یکی از کارامو راه انداخت 

  • ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۵

این روزا رو مود اینم که فقط خودم برا خودم مهمم

یه حس اینجوری که اع تارا فقط و فقط خودتو میبینی 

انگار اون نامرئی بودنه برای اولین بار داره بقیه رو دربرمیگیره 

این منم که نمیبینمشون 

این منم که اهمیتی بهشون نمیدم 

کلا آدمای زندگیم اینطورین که فقط و فقط در حد یه حالواحوال پرسی ساده معمولی که اونم سعی میکنم فقط برای پیشگیری از نگران شدنشون در حد چند تا پی ام جمع کنم 

فکرای جدیدی تو سرمه 

میخوام شروع کنم این یه مدت یکم که تکلیفم روشن شد حسابی پیش برم 

خب راستش خسته کنندست یکم این رو هوا بودن 

ولی جالبه فمر کردن به اینکه الان میرم و خب توی فریزر یخچال بستنی معجون هست خوشحالم میکنه 

و خیلی حال میکنم 

کلا خوراکی اندازه یه یادگاری بزرگ و مهم میتونه حالمو خوب کنه 

و خب اینکه 

الان حالم خوبه 

حالم بهتره 

به محیط عادت کردم 

آدمای بیشتری میشناسم 

اعتماد به نفس بیشتری دارم 

و خب اینا باعث میشه بخوام بیشتر این کاررو ادامه بدم 

الان تنها چیزی که برام مهمه زندگیمه 

خودمم 

آیندمه 

و سطح کیفی هر چیزی که به من مربوطه 

  • ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۳۸

همیشه اولای همه چی آدم گیجه 

انگار گم شده 

انگار هیچی بلد نیستو نمیبینه و نمیتونه سر در بیاره 

انگار همه چی مبهمه

ولی من دلم تنگ این میشه که رضا صادقی بذاریم و بریم بچرخیم 

اصن همین کنارت بودن حال میده 

تو حالمو خوب میکنی حتی اگه دور باشی 

من خوشحالم دارمت 

خوشحالم هستی 

اصن خوشحالم پلی لیست آهنگای گوشیتو که میاری همون ترتیب آهنگای گوشی خودمه 

من خوشحالم میام از روزم برات تعریف میکنمو یادم میره گاهی آدما اذیتم میکنن و دلم میگیره 

اینکه میشینی غرولندامو گوش میکنی 

اینکه باهات میرم جاهایی که بلد نیستم 

اینکه بهم میگی بیخیال و جدنی ذهنم بهت گوش میده 

حالا میگذره خوب میشه همه چی 

میریم جلوتر تجربه میکنیم 

میریم یه عالمه کارای عجیب و غریب انجام میدیم 

تااازه خفن ترین شهر بازیای دنیارو میگردیم :) 

من خوشحالم هستی دلبرکم 

 

 

  • ۳۱ تیر ۰۱ ، ۱۶:۴۰

من عاشق چیزای قدیمیم 

دوست دارم چشمامو ببندمو غرق بشم تو سالهای قبل 

دوست دارم همه چیزام همونقدر ساده و دوست داشتنی و آروم باشه 

چیه این زندگی صنعتی پیچیده بدو بدو رو دور تند 

چیه همش بدو و نرس 

دوست دارم یه خونه کوچولو ساده داشته باشم 

که توش بوی غذای آروم بیاد 

همه جا ساکت باشه 

بعد دوش گرفتن یه پیرهن نرم ازینا که گل ریز دارن بپوشم و دراز بکشم زیر آفتاب و دغدغه هیچیو اون چند ثانیه نداشته باشم 

ازینا که بیای سرتو بذاری کنار سرم برگردم سمتت موچولو بشم زیر گردنت 

اصن ازینا که عصراش آبدوخیار بخوریم وقتی پنجره بازه و نسیم خنک میاد و غروبو اون گوشه خونه میبینیم 

من واقعا دلم میخواد زندگیم همینقدر آروم باشه همینقدر ساده 

نه میخوام اتفاقای بزرگ بیفته نه میخوام جاهای بزرگ بریم 

نه میخوام چیز بزرگی به دست بیارم 

الان بیشتر از همه این چیزای بزرگ من آرامش احتیاج دارم 

ازین آراممشا که شبیه بچگی تو خونه مادربزرگه 

شبیه ظهراش که همه خوابنو سروصدا نیست 

دلم آش میخواد 

میوه 

یه عالمه اتفاق کوچولوی خوسگل شبیه ظرفای گل سرخی 

و خب دوستداشتنیه دیگه 

من دوستش دارم آروم بودن یه زندگی اینطوریو 

  • ۳۱ تیر ۰۱ ، ۱۰:۰۱

میدونی 

الان 

حالم

اینطوریه که ..

انگار ذلم برا قبلنایی که تجربه نکردم تنگ شده 

عجیبه اما این بهترین توصیفیه که من از الانم حس میکنم 

  • ۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۸:۰۲

من الان اونجای قصه ام که آدم متزلزله 

بین همه چی مونده 

موندن که نه 

اینکه مثلا از همه چی دل کندی نمیدونی ارزششو داشته یا نه 

اینکه مثلا خیالت راحت نیست 

اینکه یه چیزی شبیه دلهره 

شبیه استرس تو دلته 

اینکه یه جای کار  انگار میلنگه 

هنوز خیالت راحت نشده باشه 

من خودمو اینجوری قانع میکنم که خب اوکی من که اون آدمی بودم که میموند چی میشد 

هیچی 

اتفاق خاصی نمیفتاد 

کلا بشر موجود عجیبیست 

اینطوریه که دلم میخواد یه کاری انجام بدم 

یه اتفاقی بیفته 

یه چیزی پیش بره 

ولی انگار نمیشه 

انگار یه چیزی جلوتو گرفته 

از یه جایی به بعد آدم دلشوره میگیره 

نمیدونم 

شاید بخاطر اینه که دلم تنگ شده

شاید بخاطر اینه که آدم هوس میکنه راحت تر باشه 

شاید بخاطر همه ایناست 

ولی خب یه روزی یه جایی بالاخره باید این اتفاق میفتاد 

بالاخره باید مستقل بشی 

سختی بکشی 

بالاخره باید جون بکنی 

بالاخره باید رو پای خودت وایسی با وجود تمااام اتفاق های عجسب و غریب و سخت و آسون 

باید دووم بیاری 

باید توانایی اینو داشته باشی از پس خودت بربیای 

باید بتونی زندگیتو جمو جور کنی 

باید بالاخره یه جایی دل بکنی از همه چی و پر بکشیو بری 

  • ۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۷

تو همونجایی که هستی 

به جریان زندگی اعتماد کن 

  • ۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۸:۵۹