ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

قبلنا فک میکردم کار کردن تو این مملکت مث اینه بری وسط رینگ

بعد اصن رینگ نه قفس MMA

بعد دیدم زهی خیال باطل

رینگ ؟ قفس؟ 

بیا برو جم کن بابا 

تو نهایت حکم کیسه بوکسشونو داشته باشی 

به ویژه به ویژه اگه سنت کم باشه 

وای بعضی وقتا حتی بابت این به خودم حق نمیدم که بابا تقصیر تو نیس 

اما راه حل ممکن چی میتونه باشه ؟   کون لق تک تکشون :) 

 

  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۷:۳۷

من آدمی که زیاد غر بزنم نیستم بیشتر مینویسم 

تا اینکه حرف بزنم 

اما حرف زدن آدمو خالی میکنه 

من به شدت کمالگرام 

و این برام مثل شکنجست 

خیلی وقتا بخاطر کوچک ترین نقصی تمام تلاش های یه مدت طولانیمو خودم زیر سوال بردم 

بهم برخورده 

حساس شدم 

و خب 

خیلی حرفا 

خیلی چیزا 

که گاهی حس میکنم برا چی باید بنویسمش 

برا چی باید بگمش 

برا چی اصن باید اینجا باشم 

نمیدونم ...

واقعا نمیدونم 

  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۵

امروز خیلی درس ها گرفتیم 

آما چون انقدر خسته ام که جنازمو بزور رسوندم خونه و فرداام لانگم و تا دیروقت قراره کلینیک باشم تعریف کردن جزئیاتش کنکله 

فقط اینکه دنیا پر از آدمهای کیری تخمی و عنه و قراره هرروز بدتر از دیروزو ببینید و تجربه های بدتر از دیروزیو داشته باشید .

خلاصه اینکه گاهی به خودتون حق بدید بزنید زیر گریه و بلند بلند گریه کنید و قوی نباشید و قربانی بشید 

قربانی ظلم عقده های شخصیتی یه آدم روانی 

  • ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۵

من هر بار که هوا به هوا میشم سردرد میگیرمو نمیتونم درس حسابی نفس بکشم 

آ اومدم اینو بگم یه دوست جدید پیدا کردم :) 

و خوشحالم 

چون بعد اون همه خاطره و تجربه تخمی در گذشته این بعد مدتها حس خوبی داد 

باهام گرم برخورد کرد 

کلی وجه مشترک داشتیم 

آقا حالا الان وسط همه چیم 

اینجوریم که میخوام ینی باید همه کاری کنم 

خلاصه که این سردرد لعنتی باعث شد پنج ساعت بخوابم 

از فرداام رژیم و ورزشم شورو میشه و همه چیزای اوشمژه بای بای 

دیگه چی ؟ 

هیچی الانم نشستم رو مود آهنگم داشتم فکر میکردم چند وقت بود که اصن بهم نمیچسبید هیچ اهنگی 

 

حیف ازین روزا که من به فاااااک زدم 

  • ۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۷

من دانشگاه تخمی ای داشتم 

مثلا آخرین ورژن آزار و اذیت و شکنجشون این بود که حراست ورودی نمیذاشت ماشین تا دم در خوابگاه بیاد 

و مثلا من با اون همه باربنه باید میکشیدم میرفتم تا اون سر دانشگاه 

صرفا چون طرف انقدر کسکش بود که حاضر نبود اون انگشت بی صاحابشو فشار بده رو اون دکمه عن 

شاید براتون این شدت از عصبی بودن عجیب باشه اما خب جالب تر اینه که در کمال آرامش دارم اینارو مینویسم 

انقدر این دانشگاه اذیت شدم انقدر این آدما شکنجه گرن که خب من بارها اشکم درومده 

حالا ته ماجرا خیلی جالبه وختی اعتراض کردم که چرا به چه دلیل و با چه منطقی نمیذاری ماشین بیاد برگشته میگه چته دوقورتونیمت باقیه 

ینی مثلا تازه طرف حس میکنه عن خاصیه 

اووووو این قسمت ماجراس که زور داره 

که اینجا انقدر بی صاحابه انقدر خرتو خره که طرف به خودش اجازه همچین رفتاری میدن 

تهش چیکار میشه کرد ؟ 

مث ملیونها اتفاق دیگه تحمل تحمل تحمل و صبوری و فراموشی 

 

  • ۰۹ تیر ۰۱ ، ۰۸:۴۰

من بچه تر که بودم خیانت دیدم.

انقدر برای خیانت آماده نبودم و بی تجربه بودم که برگشتم به اون رابطه سمی 

برگشتم و عزت نفسم اعتماد به نفسم تواناییم مهارتام تمرکزم و عملا همه اون چیزی که منو تشکیل میداد و تعریف میکرد متلاشی شد 

اره من خیانت دیدم اولویت دوم نه آخر شدم اما نتونستم دل بکنم 

اون موقه برام مث این لود که به یه بچه یه ساله که هنوز درست واستادنو بلد نیستو یاد نگرفته بگی بدو .

اصن ازش انتظار داشته باشی مدال دو سرعت دنبا رو بباره اصن رکورد بشکونه 

من شروع کردم به سرزنش کردن خودم 

هی زدم تو سر خودم 

تو سر مهارتام 

استعدادام 

هنوز که هنوزه با من مونده 

هنوز بعد این همه مدت تاثیرات اون رابطه سمی با من هس 

گذشت 

من بازم تجربش کردم اما حالا دبگه بلد بودم چژوری خودمو شده از مرز واپاشی برگردونم 

باز گذشت 

باز گذشت 

یه مدت پیش فهمیدم اون ادم درگیر آدمیه که بهش خیانت میکنه 

اتفافی فهمیدم 

یاد اون زمانی افتادم که از ته دلم ارزو کردم یه جایی یه آدمی درست مثل خودش با من باهاش رفتار کنه 

من به کارما اعتقادی ندارم .

به هیچی اعتقادی ندارم 

نه خواسته من نه روزگار نه چرخ گردون 

اینا همه رو بافتم که تهش ته تهش بگم جایی باشید که میخوانتون همین 

  • ۰۸ تیر ۰۱ ، ۱۶:۲۴

خب تبریک میگم 

تموم شد 

من انجامش دادم 

تارای قصه حالا یه نرس مملکت واقعیه 

:) 

هوشو هوشو 

  • ۰۸ تیر ۰۱ ، ۱۴:۱۹

انگار همین دیروز بود که من با کلی امید و آرزو نشستم تو حیاط این دانشکده کوفتی وسط قلهک و از ته ته قلبم آرزو کردم که اونی که من میخوام بشه 

نشد 

و من ازون روز دیگه باورم سد که تنها ترین موجود رو زمینم 

و نه تنها خواستم هیچ اررشو اهمیتی نداره بلکه بدترین اتفاق ممکن هم افتاد 

گذشت و من تمام این چهار سال نتونستم به خودم بقبولونم یهذحکمتی اتفاقی کوفتی زهر ماررری چیزی پشت این نشدنه بود 

قضیه خیلی فراتر از یه بدشانسی ساده بود 

حالا امروز که برای آخرین بار قراره برم پامو بذارم تو اون پراتیک نحسشو استادای نحس ترشو ببینم که هیچ کدوم مث آدم رفتار نکردن و حالمو از درس خوندنو ادامه تحصیل بهم زدن خیلی خوشحالم 

 خوشحال تر ازینکه تو اون جشن مضحک و مسخره یه مشت دانشجوی عقده ایش حتی شرکت نمیکنم و اگه به من باشه حتی کارای چرتشو میخوام بدم هم اتاقیام برن انجام بدن که کمتر ریخت چرت اینارو ببینم 

حالا 

نیومدم اول صبح اینجا آیه یأس بخونم 

فقط اینکه 

فقط اینکه 

الانم بیشتر از همیشه رو پای خودم وایسادم 

و تنهایی دارم همه چیزو پیش میبرم 

و میرم 

میرم که هیچ جای این قصه اسم من نمونه 

ردی نشونی چیزی از من باقی نمونه 

میرم که بعد رفتنم کسی بخاطر نیاره من کی بودم 

چی بودم 

چرا بودم 

خلاصه که 

تموم شد .

  • ۰۸ تیر ۰۱ ، ۰۶:۴۵

ولی واقعا ته ریش چیز عجیبیه 

حالا اصن کاری ندارم چقدر میشه باهاش دلبری کرد 

اینکه یه موجود با ته ریش بغلت بچه میشه کوچولو میشه و پناهگاهش میشی خیلی حس باحالیه 

جدا ازینا همه الان دارم به فاینال فردا فکر میکنم 

حس میکنم هیچی بارم نیس! 

نهایتا هی پلاس بارم باشه 

بعد با فکر کردن به بعدا اروم میشم 

به اینکه تموم شد 

دیگه رسما واس همیشه تحصیل تو این مملکت تخمی تمومه 

زندگی سگی خوابگاهی تمومه 

تحمل کردن ملت برا زندگی تمومه 

و قراره اتفاقای خوب شورو بشن 

البته من کامل در جریان اینکه در آینده برام چیز نکردن 

وای دقیقا همین الان اون مود با تربیتم بتید بر من چیره بشه 

آره خلاصه برید گردن دوس پسراتونو بوس کنید و باهاشون مهربون تر باشید که اونا یکی از گومبولوترین موجودات آفریده شده در جهان هستی میباشند 

  • ۰۷ تیر ۰۱ ، ۲۰:۲۸

یه تیکه از قلب من هر بار جا میمونه تو این شهر 

من از بوی سیگار متنفرم 

منو یاد حسوحال گهی میندازه 

دلم میخواد بالا بیارم 

حس گرگرفتگی دارم 

نمیتونم درست نفس بکشم 

دوسش دارم 

فقط خستم 

از همه چی 

دختر بودن سخته 

عذابه 

عذاب مطلقه 

هرچی که بود تموم شد 

جوری که انگار هیچوخ اتفاق نیفتاده بوده 

هیچی به خاطر نمیارم 

مالیخولیا 

نمیدونم 

کاش هیچی تو ذهنم نباشه 

هیچی نفهمم 

جشن فارغ التحصیلی نمیرم 

نمیخوام تو هیچ عکسی باشم  

نمیخوام هیچ نشونی ازم باشه 

نمیخوام هیشکی منو بخاطر بیاره 

هیچوخ نبودم 

هیچوخ به کسی نزدیک نشدم 

ترسیدم ؟ نه حوصله نداشتم 

دلتنگم 

گیجم 

نمیدونم چی میشه 

میخوام کنده بشم 

جدا بشم 

یه جای دور 

هیچی نشنوم 

هیچی نبینم 

هیچی نفهمم 

هیچی 

هیچی 

هیچی بخاطر نیارم 

انگار وسط یه جنگم 

وسط یه جنگ که نمیدونم کدوم طرفم 

وسط یه جنگ که هرکی منو دشمن میدونه 

دارم بالا میارم 

دارم بالا میارم 

 

  • ۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۹:۵۶