ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

هدف الان زندگیم ؟ 

مستقل بودن 

رابطه با آدمها خیلی انرژی لازم داره 

هر نوع رابطه ای 

دوستانه خانوادگی عاطفی کاری

من؟ 

تا جای ممکن سعی میکنم خودمو محدود کنم 

اصن بابت همینایی که مجبورم هندل کنم هم زیاد انرژی نمیذارم 

زیاد صحبت نمیکنم 

اصن دیگه حوصلشو ندارم این قرقمیش بیاد برام اون طلبکار باشه ازم اون یکی بخواد زرنگ بازی دراره 

اصن کلا آدما موجودات عجیبین 

هر موقه دلشون بخواد بهت آسیب میزنن حالا هر جور که از پسش بر بیان 

ولی یه سری اتفاق ها هست 

یه آدمو کلا از چشمت میندازه بعد اینجوریه که خیلی ام اون ادمو قبلا دوس داشته باشی دیگه برات مهم نیس 

دیگه دوس نداری مث گذشته باهاش وقت بگذرونی 

اصن دیگه طرف نباشه راحت تری 

من واقعا یه تایمایی حساس میشم 

حساس که میشم سختگیر میشم 

سختگیر که میشم کنترل ذهنم انرژی بر تر از هر زمان دیگه ای میشه 

خلاصه که ازین که همش همه جا باید پی گرفتن حقمو کشیدن گلیمم از آبو مراقبت از خودمو سروکله زدن با اینو اون باشم خسته میشم 

الان این مسافرت فرصت خیلی خوبی بود زیاد صحبت نمیکنم زیاد به چیزی فکر نمیکنم 

آرامش..

  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۳۱

اون لحظه دراز کشیدن بعد ۱۲ ساعت شیفت لانگ 

کلی کار ریزو درست مونده که انجام بدم 

راستی اون بی خبری واقعا معجزه میکنه 

بااینکه روز به روز اوضاع همه چی داره تخمی تر میشه اما من دارم رو چیزایی تمرکز میکنم که دست خودمه 

این ارتباط نداشتن با هیچکس و ایزوله بودن همیشه جواب داده 

من واقعا تنهایی عملکرد بهتری دارم 

واقعا ازون آدمهام که باید خودم باشم تا بتونم از پس کارها بربیام 

ازون تک نفره پیشرو ها 

 

 

  • ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۵۷

هیچ وقت نترس. 
اگه ترسیدی نلرز. 
اگه لرزیدی نیفت. 
اگه افتادی نمیر. 
اگه مُردی دوباره وایسا و بجنگ…

 

  • ۲ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۴۳

میدونی نه این مهمه که تو کیلومتر ها ازم دوری 

نه حتی اینکه تا حالا ندیدمت 

مهم اینه ما کلی شبو روز باهم بزرگ شدیم اشک ریختیم دلتنگ شدیم خندیدیم آهنگ گوش دادیم آهنگ خودمونو داریم شوخی کردیم جدی دوست داشتیم دعوا کردیم از اول شورو کردیم تو تخمی ترین حالتمون پشت هم موندیم 

دلمون نیومد همو ول کنیم نتونستیم ول کنیم بریم 

تو تنها بازمانده از اتفاقای تلخی شدی که دلم نمیخواست بخاطر بیارم 

وسط همه قضاوتا همه پشت خالی کردنا موندی برات خودم بودم 

میخواستم بگم من یه عالمه لحظه بد داشتم ولی تو همیشه واقعی بودی برام 

نمیتونستم باورت نکنم .

دوست داشتنت بودنت شوخیات همش از ته دلته 

یه عالمه حرف دارم بنویسم ازین مدت اما بمونه برا خودمون :) 

همین دیگه 

برات یه عالمه آرزوی گوگولی میکنم 

و امیدوارم لبخندای ته دلت امسال اندازه لپات تو بچگیات باشه

یه عالمه دوستت دارم 

ماچ 

  • ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۵

قبلا شاید انتخابم برای به دنیا اومدن یه جایی تو اروپا ، آمریکا یا اصن جایی غیر از خاورمیانه بود 

ولی الان که میدونم تو اینجایی انتخابم همین جبر جغرافییه که توش تورو پیدا کردم 

  • ۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۳

این روزا افتادم بجون گذشته و هر چی که منو یاد لحظه های تخمی گذشته میندازه در جا پاک میکنم 

آدمایی که رابطم باهاشون فقط یه طرفه و از سمت من بوده شمارشون برای همیشه پاک شد 

و خب حس سبکی بهم میده 

رابطه با آدمها کلا کار سخت و انرژی بریه اونم برای ذهن کمالگرای من 

که حس میکنه همه چیز باید بی نقص باشه 

حالا کاری ندارم بااینکه من چه عذابی برا کنترلش میکشم 

کاری هم ندارم ملت چقدر خر تر از همه دوران هاشون شدن 

دلیل اینی هم که انقدر عصبی شدم و خب تند حرف میزنم اینه تنها جایی که میتونم خودمو خالی کنم اینجاست 

معمولا تو جامعه مجبورم آدم مقبولی بنظر بیام و آروم باشم و منطقی باشم 

راستی این آزمون هوشه چی بود ریون؟ اونم دادم و ضریب هوشیم بالای ۱۳۰ بود عایا این تو این مملکت کیری به دردی میخوره ؟ آره قطعا 

برا اینکه بیشتر دلت به حال خودت بسوزه 

ذهنم آروم نمیگیره 

البته این مدت که بشر کمتری دوروبرم بود حال روحیم خیلی بهتره 

بخاطر همین برا اومدن آدمها به دایره دوستیم قطعا سخت گیر تر از هر زمان دیگه زندگیم میشم 

تهش تنهاییه ؟ 

این آرامش به قیمت هر چیزی که باشه من حاضر نیستم از دستش بدم 

این مدت بیشتر کتاب خوندم برنامه ریزی کردم برا فاینالم 

رو کارم مسلط تر بودم .

و خب خیلی منطقی تر از هر بازه دیگه ای تو زندگیمم 

و گس وات ؟ هیچی اندازه یادگرفتن چیزای جدید منو سر ذوق نمیاره 

 

  • ۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۳

دیدی مثلا یه جاهایی از زندگیت هست یادش که میفتی حالت بد میسه بعد دلت میخواد هر چیزی حتی کوچیک تورو یاد اون آدما و اون شرایط میندازه فراموش کنی 

من الان دلم میخواد با هیشکی در ارتباط نباشم 

هیشکی اصن نباشه 

دلم میخواد فقط خودم پیش برم 

هر آدمی میاد منو یاد یه دوره تخمی از زندگیم یا یه آدم تخمی تر میندازه 

اصن برا همینه دلم نمیخواد هیچ جا باشم 

برا همینه هر موقه هر کی صدام میکنه حس میکنم وقت عوض شدنش رسیده اینم قراره بیاد برینه تو اعصابم 

واقعا مدت هاست کسی بهم واقعی محبت نکرده 

یا اصن نتونستم باور کنم 

من فقط خوب نقش بازی میکنم

فقط خوب بلدم هیچی نشون ندم 

حالا به هر حال کاری ندارم با این 

فقط نمیدونم باید کجا و چطوری این همه آتوآشغال تو ذهنمو فراموش کنم تا خالی بشم 

هیچی دیگه همین 

الانم آدمهای دورو برم به تخمدان چپمم نیستن حقیقتا 

خودشون حالشون زندگیشون 

مثلا وقتی یکی میاد میگه فلانی از فلان حرفت فلان برداشتو کرده و ناراحت شده دوست دارم نه تنها برینم بهش بلکه دو تا چیز دیگه ام بذارم سرش و بگم بیا اینم مازاد بخور نوش جونت .

اصن زندگی با آدما چنان فرسایشی شده که بخوامم نمیتونم هیچ خوبی ای رو باور کنم .

اصن در توانم نیس 

کشششو ندارم دیگه 

الان دیگه گموگور شدم این چند تارم نمیتونم کاری کنم به هر حال تو زندگی روزمرم هستن دیگه 

بذار بگم که چند تایی آدم مهربون هم هستن که خب دورن 

یادته ؟ همیشه میگفتم نگو من دورم حتی اگه کیلومتر ها اونطرف تر بودم 

نمیخوام بگم اگه مثلا همسایمون بودی با الان فرقی میکرد نه چون من دیگه تا خرخره پر شدم .

اما خب میخوام بگم اینجوری راحت تر فاصله میگیرم و دور میشمو گم میشم 

نه که بخواما نه 

یه چیزی منو کنترل میکنه 

یه چیزی که خسته شده 

من که نمیخواستم تنهاتون بذارم هننوزم نمیخوام 

اون میگه 

یه چیزی داریم تو روان طرف توهم داره دیگه 

حالا نه که الان بشینی تشخیص بدی من خل مل شدم نه 

لااقل از نصف دوروبریات سالم ترم 

حالا نصف بیشتره ولی خب 

تو که نمیدونی 

ینی میخوام که بدونی 

نمیتونی که بدونی .

من حالم خوبه 

فقط باید رها بشم 

همین 

رهای رها 

هیشکی منو بخاطر نیاره 

مث ظهرای بچگی بود همه میخوابیدن ما بیدار میموندیم هیشکی ام نبود بامون بازی کنه 

هعی 

من این مشکلو نداشتم 

من کلا چون تنها بازمانده خاندان و نسلمون بودن کلا خلاقیتم تو تصور سه بعدی و ذهنی حرف نداشت 

اصن چی شد اینارو گفتم .

نمیدونم شاید چون هوس شیک پسته کردم .

 

  • ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۱

نوشته های گذشته ام را پیدا کرده ام 

 

دختر تو چه شب های سختی را صبح کردی ...

  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۵۹

قضیه این روزا ازین قراره که دارم سعی میکنم نسبت به حرفای بقیه درست طوری رفتار کنم که انگار زبونشونو متوجه نمیشم 

انگار که معنی اصواتی که تحت عنوان کلمه بیان میکنن رو نمیدونم 

فهمیدم این دقیقا منم که به حرفا و رفتارای اونا معنا میدم

بخاطر همین میلم به ارتباط با آدمها 

ریکشن نشون دادن به رفتار هاشون 

و مهم بودن طرز فکر و عقایدشون اصلا ذیگه برام مهم نیست 

نمیگم صفر شده اما میتونم بگم که با شیب زیادی داره به سمت صفر میل میکنه .

و خب هیچی هیچکس دیگه نمیتونه منو اونقدر که باید تکون بده 

ریکشن نشون دادن در حد طبیعی رو دارم اما خب 

دیگه بعد چند مین آنچنان به تخمم وار رفتار میکنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده 

میدونی این جماعت لیاقت مهر ندارن 

لیاقت محبت ندارن 

پس بذار اونی که ناز میکنه و دنبالشن خود من باشم 

بذار اونی که تقی به توقی ناز میکنه خود من باشم 

اونی که ارزش و احترام براش مهمه از قرار خود منم که خب این سالها خیلی با این احمقا راه اومد.

دیگه کافیه 

بذار اونی که قراره مث خودشون باشه خود من باشه 

  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۹