دیدی مثلا یه جاهایی از زندگیت هست یادش که میفتی حالت بد میسه بعد دلت میخواد هر چیزی حتی کوچیک تورو یاد اون آدما و اون شرایط میندازه فراموش کنی
من الان دلم میخواد با هیشکی در ارتباط نباشم
هیشکی اصن نباشه
دلم میخواد فقط خودم پیش برم
هر آدمی میاد منو یاد یه دوره تخمی از زندگیم یا یه آدم تخمی تر میندازه
اصن برا همینه دلم نمیخواد هیچ جا باشم
برا همینه هر موقه هر کی صدام میکنه حس میکنم وقت عوض شدنش رسیده اینم قراره بیاد برینه تو اعصابم
واقعا مدت هاست کسی بهم واقعی محبت نکرده
یا اصن نتونستم باور کنم
من فقط خوب نقش بازی میکنم
فقط خوب بلدم هیچی نشون ندم
حالا به هر حال کاری ندارم با این
فقط نمیدونم باید کجا و چطوری این همه آتوآشغال تو ذهنمو فراموش کنم تا خالی بشم
هیچی دیگه همین
الانم آدمهای دورو برم به تخمدان چپمم نیستن حقیقتا
خودشون حالشون زندگیشون
مثلا وقتی یکی میاد میگه فلانی از فلان حرفت فلان برداشتو کرده و ناراحت شده دوست دارم نه تنها برینم بهش بلکه دو تا چیز دیگه ام بذارم سرش و بگم بیا اینم مازاد بخور نوش جونت .
اصن زندگی با آدما چنان فرسایشی شده که بخوامم نمیتونم هیچ خوبی ای رو باور کنم .
اصن در توانم نیس
کشششو ندارم دیگه
الان دیگه گموگور شدم این چند تارم نمیتونم کاری کنم به هر حال تو زندگی روزمرم هستن دیگه
بذار بگم که چند تایی آدم مهربون هم هستن که خب دورن
یادته ؟ همیشه میگفتم نگو من دورم حتی اگه کیلومتر ها اونطرف تر بودم
نمیخوام بگم اگه مثلا همسایمون بودی با الان فرقی میکرد نه چون من دیگه تا خرخره پر شدم .
اما خب میخوام بگم اینجوری راحت تر فاصله میگیرم و دور میشمو گم میشم
نه که بخواما نه
یه چیزی منو کنترل میکنه
یه چیزی که خسته شده
من که نمیخواستم تنهاتون بذارم هننوزم نمیخوام
اون میگه
یه چیزی داریم تو روان طرف توهم داره دیگه
حالا نه که الان بشینی تشخیص بدی من خل مل شدم نه
لااقل از نصف دوروبریات سالم ترم
حالا نصف بیشتره ولی خب
تو که نمیدونی
ینی میخوام که بدونی
نمیتونی که بدونی .
من حالم خوبه
فقط باید رها بشم
همین
رهای رها
هیشکی منو بخاطر نیاره
مث ظهرای بچگی بود همه میخوابیدن ما بیدار میموندیم هیشکی ام نبود بامون بازی کنه
هعی
من این مشکلو نداشتم
من کلا چون تنها بازمانده خاندان و نسلمون بودن کلا خلاقیتم تو تصور سه بعدی و ذهنی حرف نداشت
اصن چی شد اینارو گفتم .
نمیدونم شاید چون هوس شیک پسته کردم .