ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

اخ که این آخریا چقدر حس کردم هر ثانیه رو به زور هل دادم تا بگذره 

چقدر دیر تر و دیرتر گذشت هر چقدر به آخرش نزدیک شدم 

همه این چند روز بخاطر آلودگی و گردوخاکوکوفتوزهر مار سردرد و تنگی نفس و سرفه داشتم 

زندگی کردن تو این مملکت روز به روز تخمی تر و تخمی تر از قبل میشه 

هر کارورزی رو با یه نرخ تاکسی شروع کردیم و با یه نرخ دو برابریش تموم کردیم

هرروز یه شر ریخت سرمون 

یه نحسی بار اومد 

یه جای امیدمون کنده شد 

یه ور دلمون قلمبه شد 

یه جای مغزمون بع گا رف 

چقدر میتونید برینید تو همه چی اخه 

همه چی همه جا آوار شده دیگه 

همش مرگ همش کشته همش درد همش زخم همش خاک بر سری همش عزا و گریه و آهوناله

دیگه به اینجام رسیده

شرایط تخمی تر مسائل شخصی و آینده و زندگی و اقتصاد 

هیچی سر جاش نیس 

هیچ ارامشی نداریم 

هیچ دلخوشی ای نمونده 

همه دارن فرار میکنن

دلم میخواد بپیچم برم یه ور گموگور شم 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۲

اما امید هیچوقت اونقدری گم نمیشه که نشه پیداش کرد .‌

  • ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۱۵

همیشه وقتی اتفاق افتادن یه موضوعی با نیفتادنش یکی بود من نیفتادنشو انتخاب میکردم 

اینکه این اواخر حتی چیزهایی حالم رو بد میکرد که مدتها پیش اتفاق افتاده بچود باعث میشد بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم بریزمو نتونم خودمو جموجور کنم 

حالم دیگه از آدما و رفتارا و مودی بودنشون بهم میخوره 

موجودات به شدت بی ثبات پر مدعا و سستی هستن 

درسته مدتهاست که دیگه تکیه نکردم و هر بار که یکی با هر دلیل داشته و نداشته ای یهو عوض شده و گذاشته رفته هیچ تعجبی نکردم و سعی کردم فقط هر چی نشونه کوچیک و بزرگ از من تو زندگیش هست از بین ببرمو ول کنم برم برای همیشه به عنوان دوستش همراهش آشناش یا حتی غریبه تر 

من برا آدما یهو غریبه شدم چون نخواستنم 

چون بوده شبایی که دلم تنگشون شد و نبودن 

نخواستن 

بی دلیل یهو اومدن گفتن دیگه دوست نباشیم 

یهو برگشتن 

ولی خب یه چیزی ام که خورد میشه هر کاریشم کنی دیگع اون قبلی نیست 

دیگه نمیتونه اصلا اون قبلی باشع 

بخوادم نمیتونه 

من خواستم براشون همون قبلی باشم نتونستم 

دلم همش شگرمه هاشو میکرد تو هم نیشگونم میگرفت که آی این همونه که یهو ولت کرد رف پشت سرشم نگا نکردا 

یادته که حالت بد شد 

تکیه نکنی به این که باز آوار شیم 

دست منم نیست 

من نه اعتماد نکردنو دوست دارم 

نه حسی نداشتن 

نه نبودن 

اما همش به لطف یه سری همیشه باهام موند 

حالا نه دیگه دلم میخواد با کسی گپ بزنم نه ساده ترین و معمولی ترین حرفا باورم میشه 

نه بودن کسیو چیزی دلخوشیمه 

اره یه وقتایی دیره 

خیلی دیر

برا جموجور کردن یه سری دل شکستنا غمگین کردنا ناراحت کردنا 

الان برا همه چی راجب من و آدمای این حوالی دیگه دیره 

تموم شد .

  • ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۷

من همیشه کاری که ازش ترسیدم رو انجام دادم 

تا بخودم ثابت کنم چیزی نمیتونه منو از پا در بیاره 

ساده ترینش اینکه من هیچوقت موهام رو کوتاه نکردم 

ترسیدم 

هزار تا دلیل اوردم که مثلا خوب نمیشه بهم نمیاد سالها طول میکشه بلند بشه 

خوشگله تازه بهش رسیدی رنگش کردی اووووو هزار تا دلیل ریزو درشت و تاثیر حرف بقیه و پشیمون شدنمو 

ولی تصمیم گرفتم برم کوتاهش کنم :) 

نمیدونم همیشه وقتایی که یه مدت طولانی دلم گرفته سعی کردم یه چیزیو تو زندگیم تغییر بدم یه جایی مثل همیشم نباشم 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۴

راستش دیگه دلم نمیخواد از هیچ موجود زنده ای هیچ خبری بشنوم 

هیچی بخونم 

هیچی ببینم 

هیچی بشنوم 

راستش دلم میخواد دیگه هیشکی نباشه 

خسته خسته خستم.

  • ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۳۹

این مدت ؟ 

خیلی سخت گذشت 

هرچقدر که داره میگذره انگار همه چیز جدی تر و جدی تر و عجیب تر میشه 

من ؟ دارم تمام تلاشم رو میکنم به دلخوشی ها و دلگرمی های کوچیک آینده فکر کنم 

صبور تر بشم 

صبورتر و با ظرفیت بیشتر 

دارم تمام تلاشمو میکنم دیرتر عصبانی بشم 

کمتر اهمیت بدم 

الان اون قسمت از زندگیمم که دلم میخواد با خودم وقت بگذرونم 

با خودم قدم بزنم 

ساعتها صحبت نکنم 

جدا باشم از جمع 

اون قسمت که فقط خودمم با خودم 

 

راستی من از سه تا چیز خوشم اومد و خب یه جورایی عاشقشون بودم تا اینکه دقیقا لحظه ای که تصمیم گرفتم بگیرمشون متوجه شدم باید کلی پول بذارم روش و کتاب بگیرم 

هیچی تو این مملکت سر جاش نیست درسته 

ولی خب اشکال نداره تحمل میکنم 

یه روز همه خوشحالی جات کوچولوی زندگیمو بدون چک کردن موجودیم سفارش میدم و ذوق میکنم 

مثل انتخاب رنگ لباسی که قراره تو هر شیفت بپوشم :) 

 

  • ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۲

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس 

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس 

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس

هیچی بدتر از یهو ول کردن یه آدم نیس 

اون آدم متلاشی میشه 

اون آدم میپوکه 

اون آدم تموم میشه 

اون آدم خوب نمیشه 

اون آدم هر بار اسمشو صدا کنن فکر میکنه میخوان ولش کنن 

اون آدم هر بار حس میکنه رها شده 

اون ادم تا ابد حس میکنه دوست داشتنی نیست 

اون آدم آسیب میبینه 

لعنت بهت باشه ؟ 

لعنت بهت که دلیل اشکام شدی 

و لعنت بهت که انقدر نامرد بودی 

و لعنت بهت که انقدر بی لیاقت بودی 

و لعنت بیشتر بهت که دروغ گفتی 

یه دروغگوی بزدلی که حتی جرأت نکردی بیای تو چشام نگاه کنی بگی من لیاقتتو ندارم چون از یه احمق مث خودت خوشت اومده بود 

اره من به سرت زیادی بودم ولی خب دوستت داشتم 

حداقل از ته دلم دوستت داشتم 

تو منو از دست دادی 

من هیچیو 

ولی خب ازت متنفرم 

با همه وجودم 

از خودت 

تک تک دوستات 

حتی کلمه هایی که ازت میخوندم 

ازت متنفرم متنفرم 

متنفر 

.

  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۴۰

تا حالا شده برا اذیت نشدن یه قسمتی از یه ماجرایی قید قسمتای خوبشم بزنید ؟ 

الان دقیقا اونجای ماجرام که چیزی تا زدن زیر همّه چی نمونده 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۱

این مدت؟ 

هزار تا اتفاق ریزو درشت افتاد 

ازینکه بشینم غر بزنم خستم 

تکرار قضایا 

دستوپنجه نرم کردن با اتفاقاب تکراری 

با ادما 

با اتفاقا 

با جریانا 

گاهی با خودم فکر میکنم مگه چقدر توانایی دارم 

مگه چقدر انرژی دارم بذارم 

زندگی چرا انقدر داره سخت میگذره 

چرا داره انقدر خستم میکنه که جسمی نشونش بدم 

آخ که چقدر دلم میخواد تنها و مستقل زندگی کنم 

به دور از تک تک آدمای زندگیمو غریبه ها و همه 

سرم درد میکنه 

توانایی هندل کردن همه چیو از دست دادم 

جسمی پوکیدم 

روحی متلاشی شدم 

و حس میکنم عملا هر تیکه از وجودم رو به زور دارم پشت سرم میکشونم 

واپاشیدم 

حوصله ناز کشیدن ندارم 

حساس شدم 

حوصله جمو جور کردن ذهنمو ندارم 

حوصله آدما و کسشراشون 

این یه هفته آخر برام اندازه چند سال چند دهه حتی چندین قرن میگذره .

حس میکنم چیزی به خاطر نمیارم 

حس میکنم سالهاست دور افتادم 

حس میکنم یه دنیا دورم 

یه کهکسون فراموش شدم 

وای سنگینی یه شهاب سنگ بزرگ رو تو سرم حس میکنم 

حالم داره بهم میخوره و این همه مرخرفاتو بالا نمیارم 

کاش دنیا جای بهتری بود 

کاش دلتنگیا واقعی بود 

هیچیو نمیتونم حس کنم 

هیچیو نمیتونم باور کنم 

قرار نبود ۲۴ سالگیم انقدر دیگه دارک باشه 

قرار نبود انقدر عصبی بشم 

دلم اون تارای ارومو مهربونو میخواد که از پس همه چی برمیومد 

حتی سختیای دوستاش 

دلم تنگ شده براش ولی دلتنگیشو حی نمیکنم تو وجودم 

هوووف 

  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۵

پکیجی از سی تیر و کباب ترکی و آتشکده و کنیسه و کلیسا وموزه سینما و کافه نادری و غذا دادن به گربه هاشو بستنی سنتیش با مربای آلبالو و میدون ولیعصرو کتابفروشی فرهنگو بلوار کشاورزو انقلاب گردیمون تا دقیقا نیمه شبو :) کافه باراکاو تولد دوستمو و هات چاکلت وپنکیک کلاسیکشو تاب چوبی خوشگل و حوض و آبنما و هندونه تو آبشو موزه زمان و اون ساعتای دلبرش و عمارتشو حوض قشنگشو سعدآباد پیاده تاتجریششو و باغ فردوس وپنینی بیفشو و ایران مال واون شهر کتاب عشقشو اون قسمت دیزاین شهری بی نظیرش و چیکن تگزاس (اینجا ریدم به اون دختره پرروی گستاخ بی شِ عور که فک کرده کیه حالا که برا من تعیین تکلیف کنه عنمغز!) واونجایی که کنار آبنماش شالمو دراوردم و باد لابلای موهام میرفت و کافه اتفاق واسموتی تابستونه و اجرای مهرداد عزیزدلم و دوباره اشکام و نمایشگاه کتاب و دیدن کاملا اتفاقی دوستم تو اون همه شلوغی در حالی که اصن قرار نبود اون ساعت من اونجا باشم و دوردنیاش و جنگلش و تأتر بک تو بلک وسجاد آخ از سجاد افشاریان و تأتر شهرو انقلاب گشنگمو کافه وی و پیتزا و لیمونادشو شیرینی فرانسه و تارت سیبشو نصف دیگه نمایشگاه کتاب با کتابای اورجینال نرسینگشو دوستم که ۱۷ سال از اول ابتداییم دارمشو بش میگم چرا دس از سر من بر نمیداری هر جا میرم میای همونجا :))(جا داره بگم ما از اول ابتدایی تا اخر دبیرستان نه تنها هم مدرسه ای بودیم بلکه هم کلاسی هم بودیم تازه وردل همم مینشستیم ) و هتل اسپیناس و کنسرت محسنش که دیگه انقدر هوار کردم صدام درنمیومد نفسم میگرفت و امروز که لالا و پالادیوم ایز کامینگن رو با کلی عشق از اعماق وجودم  به خودم تقدیم کردم و حقیقتا دلم بعد دو سال کوید که با دو تا ماسک n95 و جراحی و عینک و شیلد لانگ شیفت بودم و ترس ازین بیماری تخمی رخنه کرده بود تو تک تک سلولای خاکستری مغزمون و شهر مث شهر مرده ها شده بود وا شد 

حالا میتونم با خیال راحت تری به شیراز فکر کنم :)) 

از کارورزی هامم فقط بهداشت مونده که جون حقیقتا تموم میشه و خلاص ! 

باور نمیشه بعد این همه اذیتی که مدیر گروه و ناظر پارانویدیمون که من بهش میگم عن تیلیت! و هدنرسا و کادر هر بخش باهامون داشتن تموم شد

و اینکه حکایت همچنان باقیست

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۱۶