ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

2222 روز از وبلاگ داشتنم میگذره 

نمیدونم چیزی حدود این همه روز بعد کجا ممکنه باشم 

فقط میدونم چیزی که برام مهمه اینه آرامش داشته باشم و توانایی ادامه دادن 

 

از کجا شورو شد ؟ 

چی؟ 

داستان ؟ 

یا دل گرفتنم ؟ 

جفتش . 

ما چند تا جوجه دانشجو بودیم که تو یه کلینیک باهم کار میکردیم 

خب ؟ 

درسمون تموم شد هر کی رف یه وری 

سربازی طرح تغییر محل سکونت 

یکیمون تازه رفته سربازی بعد به همه اون بقیهمون بجز من زنگ زده 

من ؟ 

اره دلم گرف 

خیلیم گرفتا 

ولی کون لقشون 

نوشتم بمونید برا هم .

و ..

تارا افت د گروپ 

من واقعا حوصلم کم شده 

ینی به صفر رسیده 

دلم که میگیره میزنم بیرون میرم انقلاب کتاب خوندن 

میشینم خونه گاهی کتاب میخونم 

کلا کتاب خوندن داره نجاتم میده 

کم 

قطره چکونی 

ولی همیشه هس 

مث آدما نیس 

حوصلم نمیکشه دیگه 

نمیخوام باشم 

نبودمما 

هیچوخ 

فق توهمشو داشتم 

الان دیگه با اصالت دیگه نیستم 

قشنگ همچین درس حسابی 

یکیشونم رف سر کار به من نگف 

به اون بقیه گفته بود 

خب من نیستم دیگه 

وجود ندارم 

دیگه طاقت شنیدنشم مدارم 

حس دوس داشته شدنم مرده 

حس نمیکنم 

دلم گرفته 

به درک اصن 

هی ...

گمونم اینطوری بهتره 

دیشب تو انقلاب دو نفر داشتن همدیگه رو میبوسیدن 

اونقدر قشنگ بودن 

اونقدر حس خوبی بود دیدنشون کنار هم که دلم نمیخواست تموم بشه 

اگه چیزی قرار باشه تو دنیا مارو نجات بده گمونم همین دلخوشیای کوچیکه 

یه دخترک موفرفری زا استایل کلاسیک و سن کم و یه پسرک خوش تیپ با احساس 

نمیدونم 

ولی من یاد با استرس و ترس بوسیدن معشوقم تو شلوغ ترین خیابون وقتی یه نوجوون کله هر بودم افتادم 

حس هیجانشو با هیچی عوض نمیکنم 

اون هیجان اون تپش قلب اون میزان از خواستن و دلتنگی 

من دوستش داشتم با تمام تپش های قلبم 

با تمام تواناییم برای خواستنش 

من دوستش داشتم اندازه تمام اون چیزی که میتونستم 

:) 

هیچ چیز بیشتر از ساکت شدن یه آدم نمیترسونه 

بیشتر از هر چیز دیگه ای ته دلمو خالی میکنه 

من ترجیح میدم اونقدر بلند باهم دعوا کنیم داد بزنیم 

ولی سکوت بینمون اتفاق نیفته 

من از سکوت میترسم 

چون وقتی خودم ساکت میشم از همه چی دورتر میشم 

حتی تو 

حتی زندگی 

حتی دلخوشیام 

به نبودن اونقدر نزدیک میشم 

که فاصلم باهاش یه اقدامه 

حتی اطمینان هم نیست 

اونم رد میکنم .

ساکت نشو 

من دلم میگیره :`(

من میفهمم چه سخته

میدونم چه فشاری رو قلب کوچیکته 

میدونم وقتی حتی بگی مهم نیست هست 

حتی میدونم هیچ کاری از بودنم برنمیاد 

من فقط دلم میخواد حالت خوب باشه 

همین 

پس هر چی ام که شد قوی بمون 

حتی اگه یه روزی یه جایی از من برنمیومد و بیشتر از توانم بود که 

باشم ..

مگر نه اینکه من تورا برای ویران کردنم برگزیدم ؟

این مدت خیلی خودمو اذیت کردم 

بی خوابی کشیدم 

شیفتای پشت هم رفتم 

لانگ های طولانی 

دوجا کاری 

ضعیف شدم 

اذیت شدم 

زیر چشمم گود افتاد 

چشمام میسوخت 

از بی خوابی حوصله هیچ کاری نداشتم 

خونوادمو ندیدم 

نفهمیدم امسال چطور گذشت حتی 

اما الان

الان فقط این برام مهمه که

من فقط این برام مهمه که

آروم باشم 

نه پول 

نه هیچ چیز دیگه ای مهم تر از من نیس

با شمع روی کیک سیگارمو روشن میکنم و با دود حبس شده توی گلوم فوتش میکنم 

خاطره بازی 

ما شیش سال پیش جفتمون وبلاگ داشتیم 

تو کامنت باهم حرف زدیم 

دو تا کنکوری 

دو تا تینیجر 

اولین بار میدون انقلاب قرار گذاشتیم 

خجالتی بود 

مث من 

من شیطون تر بودم 

بهش دست دادم 

یه کافه رندوم رفتیم 

سیب زمینی با پوست خوردیم 

من تمام مدت داشتم فکر میکردم تو بوجود آوردن چه شرایطی لباشو ببوسم 

عاشق شده بودم 

اولین باری که حس میکردم حتی وقتی پیششم دلم براش تنگ میشه 

اونقدر تو این شیش سال همه چی بالاپایین شد 

که الان میتونم نگاش کنمو بگم چقدر بزرگ شدی 

ما باهم بزرگ شدیم 

این همه تجربه 

این همه دوری و نزدیکی 

این همه شدن نشدنا 

 

فقط میدونم که نمیدونم 

چند وقت پیش که بود فکر میکردم دوست دارم توی بهترینو بزرگترین بیمارستان بهترینو بزرگترین ایالت بهترینوبزرگترین کشور دنیا کار کنم 

با این بهترینو بزرگترین ها سعیم این بود که این پرفکت و بی نقص بودنو ایده آل گرایی بیمارگونه ذهنم رو ارضا کنم 

من نامبر وان پرایوت هاسپیتال ایران هم شروع به کار کردم 

سخت گیری و فشار وحشتناک حجم کاری بالا  

و حقوقی که هنوز هم بعید میدونم به بالای نه برسه 

بله نه ملیون تومن 

فقط نه ملیون تومن پشیزی 

پشیزی ارزش گه معنا میشه تو فرهنگ لغت من 

بارها پیش اومده که من آدمهارو به اسم دیگه ای صدا بزنم چون خب حالا مگه چیه تو این همه روز تارا بودی یه روز آساره باش 

یاد اون روزی افتادم که همراه بیمارم شاکی ازینکه همه ما جوونا سرمون همش تو گوشیه به خواهر زادش اشاره کرد و اون گفت داره اسم منو سرچ میکنه تا معنیشو بدونه 

این اولین باری بود که کسی اسمم را سرچ میکرد جلوی چشمم 

حس دیده شدن داشت 

خب من میدانم آدم تک بعدی ای هستم با پرش افکار بالا 

بخاطر همین هی ماجرا وسط ماجرا پیش می آید حتی موقه نوشتن 

یا تغییر لحن حتی 

خلاصه که اینها را نوشتم کع تهش به این نتیجه گیری برسم 

من واقعا به این نتیجه رسیدم که نه 

زندگی ارزشش را ندارد 

میخواهم فیکس شب یک بیمارستان خلوت باشم ..

در شهر کوچک و آرامی که بی دغدغه و بدو بدو و ترافیک و جمعیت بشود در آن زندگی کرد 

یک جای آرام 

الان آرام بودن برام واقعا بزرگترین دغدغه فکریست 

من هفت ماه است که بی دغدغه نبوده ام 

الان میخواهم باشم 

این بزرگترین و البته تنها خواسته ام است 

اون هیچوخ حواسش به من نبود برام وقت نداشت حوصله نداشت و من همیشه حس اضافی بودن داشتم 

همیشه حس میکردم کافی نیستم 

به اندازه کافی خوب نیستم 

این حس موند 

مدتها 

سالها 

روزها 

هرروز حسش کردم 

تو موقعیت های مختلف 

تو شرایط به شدت متفاوت 

من واقعا نمیدونستم چطور میشه ازین تله قربانی بودن بیرون اومد 

همیشه به این فکر کردم که طوری با بقیه باشم که دوست دارم اونا با من باشن 

بعد گذشت متوجه شدم کم کم اصن دیگه دلم نمیخواد باشم 

هی میخواستم برم 

نباشم 

دیگه نمیتونستم ادامه بدم اونجوری که باید ..