هر موقع جون میکنم بشینم خاطره هارو فراموش کنم اینجوری میشم
هر موقع وسط راستو دروغ ها میمونم
شبیه حس محکم مشت خوردن وسط رینگ
همونقدر گیج
همونقدر دردناک
اینجوری که هیچی نمیتونم بخورم
اشتها ندارم
حوصله ندارم
زیر چشمام گود میفته
انقدری که توانایی گاز زدن همین ویفر اتوبوسی که باهاش اومدمم ندارم
انقدری که جیغ زدن همراه مریض وقتی خبر مرگ شنید هم نتونست بترسونتم
یا وقتی مریض تخت ۱۷ رو اینتوبه کردن اصلا دلم براش نسوخت
احساساتی نشدم
ضعیف تر از همیشمم
بیشتر از همیشم جون میکنم تا سر سفره ای که هشت نفر نشستن طبیعی رفتار کنم که کسی نفهمه چیزیم شده
حتی شاید بیشتر از همه گذشتم
بیشتر از همه بارهایی که تو داشتم جون میکندم با همه چی کنار بیام
ولی هنوز هم یهو ته دلم خالی میشه
هنوز یهو زانوهام سست میشه
هنوز که هنوزه حس میکنم جموجور کردن خودم خیلی سخت تر و حتی دور تر از چیزیه که فکرش رو میکنم
شبیه مچاله شدنه
نمیدونم حتی کلمه ای براش هست یا نه
برای توضیح دادنش
برای توصیف کردنش
برای صحبت کردن در موردش
اما اینکه یه بغض بیخ خرتو بچسبه و نتونی گریش کنی به مراتب سخت تر از سردرد و سوزش چشم های پف کرده بعد ساعتها گریست
حتی صدای گریه دختر تو حیاط هم حسی بهم نمیده
نمیدونم حس مات و مبهوت بودن دارم
شبیه گم شدنی که پیدا شدنی تو کارش نیست
واقعا شبیه اینکه یه جایی از زمان فریز شده باشی
اصن شبیه اینکه زنده باشی بفهمی ولی اصرار داشته باشن که تو کمایی و هیچ کاری ازت برنیاد برا نشون دادن زنده بودنت
کلمه ها عجیب میتونن درد داشته باشن
همیشه یه جایی گوشه ذهنم این بود که کلمه ها توانایی بوجود آوردن دردی به مراتب عمیق تر و شدید تر از درد فیزیکی رو دارن
خیلی عمیق تر
خیلی شدید تر
همه این مدت داشتم به این فکر میکردم چطور ممکنه انقدر سریع همه چی اتفاق بیفته ...
اصلا چطور ممکنه که ...
جوابی برا چرا و چطوریش ندارم واقعا
فقط میدونم که غمگینم ...
خیلی غمگین تر از قورت دادن هر لقمه با مزه اشک ..