دیشب آخر شب تصادف کردیم
اصلا دلم نمیخواست شب آخر بودنم اینجوری بشه
دلم اندازه همه آسمون شب گرفته بود که دارم میرمو اونجوری شد
همش حس میکردم بخاطر منه
حس میکردم تخصیر من بود
شاید ریشش برمیگرده به اینکه هر اتفاقی میفته بابا میندازه گردن من
حتی اگه من هیچ نقشی تو تصمیم گیریشم نداشته باشم
اما خب آخر شب که دیگه همه چی جم شد بهم گفت انقدر سخت نگیرم
من هیچ جای زندگیم رو یه سری چیزا نتونستم سخت نگیرم
- ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۲۸