ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دیشب آخر شب تصادف کردیم 

اصلا دلم نمیخواست شب آخر بودنم اینجوری بشه 

دلم اندازه همه آسمون شب گرفته بود که دارم میرمو اونجوری شد 

همش حس میکردم بخاطر منه 

حس میکردم تخصیر من بود 

شاید ریشش برمیگرده به اینکه هر اتفاقی میفته بابا میندازه گردن من 

حتی اگه من هیچ نقشی تو تصمیم گیریشم نداشته باشم 

اما خب آخر شب که دیگه همه چی جم شد بهم گفت انقدر سخت نگیرم

من هیچ جای زندگیم رو یه سری چیزا نتونستم سخت نگیرم 

  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۲۸

خودت را درون آغوشم رها کن ، محکم تو را خواهم گرفت . آنچنان محکم که گویی با رفتنت ، جان از تنم خواهد رفت . خودت را درون آغوشم رها کن و باز جدا شو و دوباره به آغوشم بازگرد . چنان نفسی که نباید حبس شود . باید برود و دوباره بیاید . 

خودت را درون آغوشم رها کن ، تا هر بار مزه کنم این طعم فراموش شدنی را .

بگذار چنان ماهیانی که حافظه ندارند ، از خاطر بازوانم بیرون شوی و دوباره باز آیی.

خودت را درون آغوشم رها کن ولی نمان . بگذار من و تنهایی ، تورا به یک اندازه داشته باشیم . آدمی زاد وقتی طعم تنهایی را نچشیده باشد ، آغوش به زبانش کمتر مزه میکند و وقتی درون آغوش غرق شود ، دلش برای تنهایی تنگ میشود .

آن کس که دلش برای آغوش تنگ شود ، غمگین است ولی آن کس که دلش برای تنهایی تنگ شود  ، خشمگین .

خودت را درون آغوشم رها کن و هر بار به چشمانم خیره شو تا یقین را در اعماقشان پیدا کنم . یقین به اینکه همیشه آغوش من به تو باز است . همان جای همیشگی . نکند دلت بلرزد . با خیال راحت خودت را رها کن و بدان که تو را محکم خواهم گرفت .

 

 

  • ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۲۸

دوستم دیروز موقع برگشت خیلی جدی به من گفت تو شبیه پسرهایی 

گفت اصلا ناز نداری 

و اصلا شبیه دختر ها نیستی 

من در حالی که قند ها در دلم آب میشد 

به وقت هایی فکر کردم که بنزین زدن و پنچرگیری یاد میگرفتم و پدرم هر بار که حتی نیتش را میکرد به از پس کاری برنیامدنم فکر هم بکند چند برابر سخت ترش را انتخاب میکردم و به اون نشان میدادم که ببین من تنهایی از پس این یکی هم برمی آیم 

کلا این سر خود بودن و سرکش بودن بود که به پدرم میفهماند خوبم و مشکلی ندارم و همه چیز عادیست و درست سر جایش 

ازین آدم های چهار زانو کف چمن نم دار نشستن و پیتزا خوردن

بعد شروع کردم ته مانده هرچه از دختر بودنم مانده بود گفتم 

مثلا من ریمل میزنم 

مثلا من هنوز هم اگر جز خودم کسی در ماشین باشد به سرعت بالای ۱۴۰ واکنش نشان میدهم و یواش تر برو میگویم 

مثلا من هنوز خوراکی که میخوریم حواسم به همه است

مثلا من مراقب همه هستم 

مثلا من هنوز هم به بعضی چیزها اهمیت میدهم .‌

  • ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۵۶

من فقط کارای اشتباه رو درست انجام میدم 

انصافا هم تمیز درمیاد :) 

  • ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۱۰

بذارید اعتراف کنم که به هرچی فکر کردم برام اتفاق افتاده 

فکر فقط فکر 

مثلا به این فکر کردم فلان آدم تو فلان موقعیت چه حسی داره

قضاوتم نه 

فکر فقط فکر 

و دنیا دقیقا طوری چرخیده که الان جای اون آدمه ام و نمیدونم چه گهی باید بخورم 

ولی خب همونطور که گفتم دیگه هیچی برام مهم نیست 

حقیقتا هیچی 

 

  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۴۴

حس میکنم پارسال به دورترین جای ممکن پرت شده 

هیچی ازش یادم نمیاد 

از چیزایی که آزارم میداد 

واقعا این حس بی خیالیو خیلی دوس دارم 

همه چی به تخممه 

جز خودم :)

 

راستی یه چیزی بحث لیاقت بود خواستم بگم مرسی بهم نشون دادی لیاقتت در حد کی بود :) 

 

 گاهی از خودم میترسم

واقعا دارم عجیب از پس همه این گه کاریا بر میام 

 

میتونم هرکاری دلم میخواد بکنم ساکت ، وحشی 

 

  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۶

بهش میگم وابستگی چه شکلیه میگه اینکه وقتی نیست دلت بخواد باشه 

دیروز رفتیم دبیرستان بابا موزه شده بود پر از باباهایی بود که برای دختراشون تعریف میکردن کجای مدرسه چه شیطنتایی میکردن 

انصافا هم دبیرستان به اون خوش ساختی ندیده بودم 

نیمکت بابا جای نشستن بابا کتابخونه ای که بابا میرفت حیاطی که توش گل کوچیک بازی میکرد 

یه مدرسه بزرگ که توش همه چیزایی که دوست داشتم بود 

تقریبا ۸۶ سال پیش ساخته شده بود و همه چی داشت 

نمیدونم چون مال بابا بود خاص بود یا نه چون قدیمی بود عاشقش شدم 

برای آرام داره خواستگار میاد و فقط به من گفت 

حس رازای دخترونه بچگیامو داشت 

هر چی راز بیشتری بین دو نفر بود صمیمی تر بودن 

باید وسایلمو جموجور کنم و برنامه این چند روزو بچینم 

شانسی شانسی بلیط گیرمون اومد

دلم ؟ حالش خوبه 

:) 

  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۴۶

اولین خر بازی ۱۴۰۱ done!

بله

تارای درونم گفت خر شو و شدم 

واقعا دیگه چیزی برام مهم نیست 

به هیچی آینده فکر نمیکنم 

نمیدونمم چرا 

بااینکه به شدت تو موقعیت های مختلف دلم میخواد و مجبورم میکنه با برنامه پیش برم یا مثلا خر بازی در نیارم 

ولی من تو این برهه از زندگیم هیچی برام مهم نیست 

رو هیچی حساب نمیکنم 

جاست دو ایت انگار که هیچ فردایی وجود نداره ! 

نمیدونم چطور و چیو باید کنترل کنم 

ولی خب 

:) 

حالم خوبه 

بعد از مدتها حالم خوبه 

و این اگر فقط برای چند ساعت هم باشه من راضیم 

 

  • ۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۶

ازش پرسیدم چطور به یه نفر محبت میکنه؟ 

فکر کرد 

پرسید محبت ؟ 

گفتم اوهوم 

گفت نمیدونم ...

گفتم دوست داره چطور بهش محبت بکنن ؟

فکر کرد 

بازم گفت نمیدونم ..‌

من بغضم گرفته بود ولی نمیتونستم بغلش کنم...

نمیتونستم بهش بگم بغضم گرفته که محبت براش غریبست .

  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۵۵

با خودم فکر میکنم دیگه نمیتونم چیزیو باور کنم حتی اگه راست باشه 

این بده ؟ نمیدونم ، احتمالا 

اون شب وقتی فهمید قراره برم چند بار ازم پرسید جدی میخوای بری؟ برای همیشه ؟ تارا واسه همیشه ؟ تارا مطمئنی ؟ 

بهش میگم اوهوم ولی دلم برات تنگ میشه 

و زل میزنم به چشماش که جلوشو نگا میکنه برمیگرده نگام میکنه میگه حواسمو پرت نکن 

ازون شب انگار که به یه بچه گفته باشی مهمونی تموم شده آماده شو تا برگردیم خونه شده 

بیشتر باهام حرف میزنه 

حتی چیزایی میگه که فکر نمیکردم حواسش بهش بوده باشه 

نمیتونم جدیش بگیرم 

نمیتونم چون نباید 

چون چیزایی هست که اون وختی بزرگ بشه میفهمه 

هنوز سنش خیلی کمه 

میترسم ؟ نه بعید میدونم ترس باشه چون اون شب بارها به این فکر کردم اگه ببوسمش چی میشه و یه چیزی جلوی منو میگرفت .

 

  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۱