ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بهش میگم وابستگی چه شکلیه میگه اینکه وقتی نیست دلت بخواد باشه 

دیروز رفتیم دبیرستان بابا موزه شده بود پر از باباهایی بود که برای دختراشون تعریف میکردن کجای مدرسه چه شیطنتایی میکردن 

انصافا هم دبیرستان به اون خوش ساختی ندیده بودم 

نیمکت بابا جای نشستن بابا کتابخونه ای که بابا میرفت حیاطی که توش گل کوچیک بازی میکرد 

یه مدرسه بزرگ که توش همه چیزایی که دوست داشتم بود 

تقریبا ۸۶ سال پیش ساخته شده بود و همه چی داشت 

نمیدونم چون مال بابا بود خاص بود یا نه چون قدیمی بود عاشقش شدم 

برای آرام داره خواستگار میاد و فقط به من گفت 

حس رازای دخترونه بچگیامو داشت 

هر چی راز بیشتری بین دو نفر بود صمیمی تر بودن 

باید وسایلمو جموجور کنم و برنامه این چند روزو بچینم 

شانسی شانسی بلیط گیرمون اومد

دلم ؟ حالش خوبه 

:) 

  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۴۶

اولین خر بازی ۱۴۰۱ done!

بله

تارای درونم گفت خر شو و شدم 

واقعا دیگه چیزی برام مهم نیست 

به هیچی آینده فکر نمیکنم 

نمیدونمم چرا 

بااینکه به شدت تو موقعیت های مختلف دلم میخواد و مجبورم میکنه با برنامه پیش برم یا مثلا خر بازی در نیارم 

ولی من تو این برهه از زندگیم هیچی برام مهم نیست 

رو هیچی حساب نمیکنم 

جاست دو ایت انگار که هیچ فردایی وجود نداره ! 

نمیدونم چطور و چیو باید کنترل کنم 

ولی خب 

:) 

حالم خوبه 

بعد از مدتها حالم خوبه 

و این اگر فقط برای چند ساعت هم باشه من راضیم 

 

  • ۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۶

ازش پرسیدم چطور به یه نفر محبت میکنه؟ 

فکر کرد 

پرسید محبت ؟ 

گفتم اوهوم 

گفت نمیدونم ...

گفتم دوست داره چطور بهش محبت بکنن ؟

فکر کرد 

بازم گفت نمیدونم ..‌

من بغضم گرفته بود ولی نمیتونستم بغلش کنم...

نمیتونستم بهش بگم بغضم گرفته که محبت براش غریبست .

  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۵۵

با خودم فکر میکنم دیگه نمیتونم چیزیو باور کنم حتی اگه راست باشه 

این بده ؟ نمیدونم ، احتمالا 

اون شب وقتی فهمید قراره برم چند بار ازم پرسید جدی میخوای بری؟ برای همیشه ؟ تارا واسه همیشه ؟ تارا مطمئنی ؟ 

بهش میگم اوهوم ولی دلم برات تنگ میشه 

و زل میزنم به چشماش که جلوشو نگا میکنه برمیگرده نگام میکنه میگه حواسمو پرت نکن 

ازون شب انگار که به یه بچه گفته باشی مهمونی تموم شده آماده شو تا برگردیم خونه شده 

بیشتر باهام حرف میزنه 

حتی چیزایی میگه که فکر نمیکردم حواسش بهش بوده باشه 

نمیتونم جدیش بگیرم 

نمیتونم چون نباید 

چون چیزایی هست که اون وختی بزرگ بشه میفهمه 

هنوز سنش خیلی کمه 

میترسم ؟ نه بعید میدونم ترس باشه چون اون شب بارها به این فکر کردم اگه ببوسمش چی میشه و یه چیزی جلوی منو میگرفت .

 

  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۱

تو این روزها 

با زوزه های اول آشیانه روباه 

بخشی از  من  رو به صدا درمیاری

بخشی پنهان ، سرگردان ، ناتوان ..

در تمنای همون پایان محکم و کوبنده 

در تمنای اینکه روزی همینقدر جسورانه دیوانه وار ، پایان بگیرم .

 

  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۲۰

چندین سال پیش عید یه برنامه کودکی بود پله داشت میرفت رو ابرا تو دکوراسیونش 

همون که یه مشت بچه دقیقا هم سنوسال من داشت که شعر میخوندنو اینا 

خب من ماهی تر ازین حرفام که به بخاطر اوردن اسمش حتی نزدیک بشم 

بعد این یه پسره ای توش بود آقا من در حد تشکیل خانواده رو این موجود کراش زده بودم !!

خلاصه که عید شد یاد اون افتادم 

ینی الان اون پسره که روش کراش داشتم کجاست؟ ینی داره چیکار میکنه ؟ ینی تو زندگیش به کجاها رسیده ؟ :)) 

 

 

پ.ن:  انقدر وقتایی که حالم گرفته فقط مینویسم که همه معمولا اولین ریکشنشون بعد نزدیک تر شدن به من از این محیط اینه که اع تو چرا افسرده و منزوی و ساکت نیستی؟  😐

 

آره عزیزانِ من ، من یک روی شیطون و تخس هم دارم که به شدت پایه مسخره بازی و اذیته و هیچی نمیتونه جلوشو بگیره خوشبختانه یا متاسفانه

 

(اجازه بدید یه تا چشت درادم برا اونی که باید بنویسم چون سر شیطنتام داشت میسوخت آره بسوز گلم بسوز چون جونتم دراد مث من نمیتونی باشی ! )

 

خب دیگه بچه بازی بسه 

برم که کلی درس نخونده مونده 

الان وسط ترسام وایسادم 

مث یه مرد دارم شورو میکنم!!

مراگب اودتون باچید موچ موچ 

  • ۰۱ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۲۶

موهام بوی عطر گردنتو میده 

  • ۰۱ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۲۵

خدایا اومدم بگم که به همه اونایی که قضاوتمون کردن پشت سرمون حرف زدن ما نبودیم تیکه انداختن حسود بودن دروغ گفتن نامرد بودن خودشونو چس کردن شخصیت چیزی ای داشتن آقا خلاصه هر کی هر بدی ای داشتو نشونمون داد اونقدر لطف و محبت بکن که دلشون گنده بشه بفهمن دل آدما چیزی نیست که بشکننش خدایا انقدر حس خوب بهشون بده که سرشونو از ماتحت زندگیامون درارن و تو اون حس خوبه فرو کنن 

خدایا انقدر مشتی تو زندگیاشون باش که خواستنم دلشون نیاد زندگی کسیو خراب کنن یا دل کسیو بگیرونن 

خداجونم من بیشتر از زندگی خودم ازت میخوام تو زندگی دل سیاهای دورم باشی که دلشون مث دل ما سفید بشه دلیای برا بدخواستنمون نداشته باشن دیگه 

خدای مهربونم اصن همه جوره برو تو دل همه اونایی که زدن دلمونو شیکوندن عین خیالشونم نبود 

ولی قول بده قول بده بهشون توان مقابله با دل سیاهای دورشونم بدی که مث ما دربه در و آواره و حیرون و خورد و خاکشیر نشن 

قول بده مشتی پشتشون وایسی اگه خواستن باز دل بشکونن حالیشون کنی اوفه 

نکنن دیگه 

خدای عزیزم مرسی که بیشتر ازین که حواست به ما بنده های خوبت هست به بنده های نامردتم باشه که بذارن ما به زندگیمون ادامه بدیم و وقتی مردش نیستن اصن نیان تو زندگیمون بامون دوست بشن 

خداجون تو که میدونی من دلم چقدر برا همه چی میگیره 

تو که دیگه خودت میدونی چه یهو بغض بیخ خرمو میگیره 

اصن تو که میدونی من نمیتونم از پس مثل خود بنده هات بودن بربیام 

نذار منو تو شرایط الان دیگه 

آقا اصن نیارشون تو زندگیم بخدا من اندازه خری درس زندگی دارم ازین چیزبازیای بنده هات 

خلاصه که دمت گرم مشتی خیلی میخوامت 

ولی اونا بیشتر لازم دارنت هواشونو داشته باش کنترلشون کن با دقت چندین نانو برابر بیشتر تر  !! 

 

  • ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۲

دقت کردید همه تو نوشته های آخر سالشون نوشتن این سال تخمی از کلی آدم لاشی اعتمادشونو دلشونو اینا پودر شده و زخم خوردنو اینا 

 

همه بلااستثنا اینو نوشتن !

 

نمیدونم پس این لاشی هایی که زخم زدن کدوم گورین ما که هممون دهنمون سرویس شده

  • ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۸

حول حالنا به رهایی 

حول حالنا به آرامش 

حول حالنا به دوری از غم 

داشتم فکر میکردم اصن حول حالنا به فراموشی 

به فراموشی سختیا 

اینجای زندگیم که وایسادم تو خنثی ترین حالت ممکنمم 

ینی مثلا نه دیگه غمگین میشم نه خوشحال 

نه برام مهمه کی چی فکر میکنه 

کی هس کی نیس 

کی چی میگه کی چی نمیگه 

:)

تارای قشنگم من بخاطر همه سختیایی که کشیدی و لحظه هایی که سخت نفس کشیدی اما ادامه دادی ازت ممنونم 

و متاسفم که هر چی میگذره مجبوری بیشتر با این حقیقت روبرو بشی که شرایط و جامعه و بشریت چیز تخمی ایه 

خلاصه که دلبر مرسی بابت همه لحظه هایی که از خودت مایه گذاشتی تا بهشون بفهمونی باید آدم باشنو نشد 

به هر حال تو تلاشتو کردی عزیزدلم 

مرسی بابت بودنات 

مرسی که با همه زخم هات با همه دردات سعی کردی از پس بقیه ام بربیای 

من ازت ممنونم که تحمل کردی طاقت آوردی 

به هر حال یه جاهایی یه لحظه هایی کارایی که باید میکردیو کردی 

عزیزم من همه جوره پشتتم 

هیچوقتم تنهات نمیذارم 

نمیذارمم کسی اذیتت کنه 

ولی توام قول بده این بگایی هارو رها کنی 

دیگه شد دیگه ولش کن رها کن سبک ادامه بدیم 

بریم تو دل خریت های بعدی 

مشتی من خیلی میخوامتا 

حقیقتا خیلی باحالی حالا درسته گاهی خیلی ساکت میشی گاهی خیلی تنبل میشی و گشادبازیو به ارگاسم داستان میرسونی 

ولی خب دیگه اونم کم کم جموجور میکنیم 

مرسی سمای خالص دورتو کم کردی نمیدونی الان چه آرامش محضیو دادی دستم 

ببین من همیشه بهت میگفتم نباش حالت خوب میشه مقاومت نشون میدادی 

اره دیگه دختر قصه من 

من دوستت دارم 

و جا داره الان اعلام کنم که مخاطب همه عاشقانه های وبلاگم تو بودی 

مرسی بابت همه این ۲۳ سالو یازده ماهو خورده ای که ور دل من بودی و باهام کنار اومدی و پشتم بودیو این صبتا 

خیلی دمت گرم 

چاکر دادا 

  • ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۲