ازم پرسید برای تو وطن کجاست ؟
نوشتم پناهگاهی به اسم آغوش ..
- ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۲۳
ازم پرسید برای تو وطن کجاست ؟
نوشتم پناهگاهی به اسم آغوش ..
چقدر زمان چیز عجیبیه
نمیدونم
قبلنا حس جا موندن داشتم
الان ناامیدی
کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم
و میدونم باید آسوده خاطر تر پیش برم
اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه
انگار به سمت انزوا و سکوت سوق میده
انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه
کاش میتونستم یه قسمت هایی از حافظمو شبا خالی کنم بریزم دور
کاش میشد یه مدت رفت یه جای دور
این تنهایی داره تو عمق وجود من ، سخت ریشه میدوونه
خستم
خیلی خسته
خسته تر از توضیح
خسته تر از نوشتن
حتی خسته تر از فکر کردن
دیگه از همه چیز
توی رها ترین حالت ممکنمم
و این خیلی خطرناکه
خیلی
کاملا آگاهم این بی تفاوتی چقدر ممکنه منو ببره لبه پرتگاه و دیگه برنگردونه
فقط کافیه این یکم شک به اطمینان تبدیل بشه
وقتی انقدر ساکت میشم بیشترین نیازو به حضور یه نفر دوم دارم تا منو از دست فکرام نجات بده
من همیشه منجی بودم
همیشه اونی بودم که نجات دادم
کسی صدامو میشنوه ؟
من اینجا تو .. توی نزدیک ترین شرایط ذهنی و روحی به ..
سخته گفتنش
برا همین هنوز تو چت کردن با دوستام تو طبیعی ترین حالت ممکن خودمم
برا همینه به هیچ کدوم از دوستام نه نمیگم
هی پسر
من واقعا نیاز به حضورت دارم ..
دلم میخواست بشینم وبلاگ یلدارو بخونم برای تو با لحن صدای خودم
ولی خب اصلا مگه برات مهمه؟
اصلا مگه دلت میخواد صدامو بشنوی؟ نوچ نمیخواد ..
دروغ چرا
امروز داشتم در دفترم مینوشتم که دلم میخواهد بیایی سر صحبت را باز کنی و ساعتها برایم حرف بزنی
اما خب نمی آیی
..
من به مادر مادرم میگویم مامان جون
مامان جون تنها کسی بود که بچگی هایم فکر میکردم واقعا دوستم دارد چون هر چقدر آتش میسوزاندم اذیت میکردم شیطنت میکردم و حرصش میدادم باز هم من را دوست داشت و دعوا نمیکرد
مثلا ته ته غر هایش میگفت أی یَ چِ بی تربیت کِرْدن
همین ، در همین حد
یک بار بزرگ که شدم بعد از کنجکاوی هایم از نوجوانی اش برایم تعریف کرد معشوقه مردی خوشتیپ و زیبارو بوده که تهران پزشکی قبول میشود و مخالفت خانواده مانع وصالشان میشود
تازه دوزاریم برای منشأ این علاقه آتش زیر خاکستر به این شهر بی دروپیکر افتاد
اصلا فکرش را بکن عشق مثل ژن قابل انتقال به نسل های بعد بود
حالا بعد از آن هم راز های اتفاقی عجیب تری هم رو شد که درونگراییم مانع از نوشتن آنهاست
اما خب
ته تهش
زندگی چیز عجیبیست ..
اصلا شاید همین چیز هایش وادارم میکند به ادامه دادن
همین رو کردن آس هایش برایم وقتی درست مقابلش هم تیمی اش شدم
این اولین باریست که در تمام این هزاروهشتصد و هشتادو سه روز گذشته از شروع به نوشتنم حروف این واژه را تایپ میکنم
خودکشی
اگر بگویم تا بحال به آن فکر نکرده ام قطعا دروغ محض است
من قدرت تصور خوبی دارم
خیلی خوب
آنقدر که موقع تصور زدن رگم گرمای خون روی دستم را حس کنم
این موضوع خوب تصور کردن جاهای دیگری هم به کارم آمده
مثلا گرمای تنت وقتی به آغوش میکشمت
مثلا حس لمس لب هایت با لب هایم
مثلا خیلی چیزهای دیگر که شاید اگر بنویسم فیلتر شوم و دیگر این آخرین پناهگاه را هم نداشته باشم و میدانی که آنقدر ها هم آدم از نو شروع کردن نیستم
جانش را ندارم
مثلا الان نشستم لاک سفیدم را روی تماام ناخن هایم زدم
و اصلا انگار نه انگار که دو روز پیش تمام روز را گریه کردم عر زدم
و تمام عالم و آدم به تخمم بود
بجز تو
مثلا وقتی دیگر آخرین بند های مانده را پاره میکردم به این فکر کردم که تو چه میشوی
اولش گفتم هیچ
مگر الان که هستم چه شدی که نباشم نشوی یا الان چه نمیشوی که نباشم بشوی
خلاصه دیدم دلم برایت تنگ میشود بمیرم
خیلی تنگ
درست مثل الان که دلم برایت به اندازه تک تک لحظه هایی که دلم میخواست بغلت باشم و نبودم تنگ است
اندازه همه وقت هایی که نتوانستی باشی
داشتم میگفتم یک چیزی من را از انتخاب مرگ باز داشت
که نه آدمها بود نه خودم نه دنیا
هیچ چیز بود
دقیقا هیچ چیز
میدانم الان درست حسابی نمیفهمی منظور مغز سرکش یاغی دیوانه ام را
خب همین هیچ خودش دلیل دیگر
حالا کلا این را بگویم که دلم یکهو میگیرد
یکهو هوای بغلت را میکند بعد دقیقا همان لحظه ممکن است دلم هوس انزوایی عمیق به عمق اقیانوس های ناشناخته و ناپیدا و ناکجا آباد دور ترین آب های کره ای دیگر اصلا در کهکشانی دیگر را کند
یا مثلا حل شدن در چشم هایت
چشم های عمیقت
ببینم اصلا تو من را این همه دیوانه میپذیری؟
یا نه همان تارای خانم بی نقص زنده از زیست در این اجتماع را میخواهی؟
نگو نگو که دلم میلرزد از نخواستنت
البته بارها به این فکر کردم که چقدر خوب از پس یک سری چیز ها بر می آیم
مثلا تعداد بُعد های شخصیتم از تحمل خودم هم خارج شده
مثلا دیگر همه چیز به مرز دیوانه کردنم رسیده ، رد شده و من عملا دیگر آنقدر ها عاقل نیستم
فقط دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم
یعنی دارم فقط به روی خودم و تو نمیاورم که تو جانمی
جانم
خود خود جانم
من اگر تمام شوم تمام میشوی
و فکرش را بکن
سیاهی نباشد
دنیایی بدون تو باشد
هوف
حتی فکرش مسخره است
وقتی دلم هوس میکند کبودت کنم
دقیقا همان جایی که خودت میدانی
همان جایی که فقط من دیدم
من حق دیدنش را دارم
اصلا مال خود خود خود من است
دلم میخواست توی اون دورانی بودیم که رو یخ دریاچه روستامون اسکی میکردیم
و کوکی شب عید پاک میخوردیم و کلی لباس گرم تنمون بود و رو لباس بافتم عکس گوزن شاخ دار بود
اصن دلم میخواست یه کارگر معمولی و سرکش زمان انقلاب صنعتی بودی که یه گوشه دنیا عاشق دخترک معمولی ای که من باشم و موقع نون گرفتن از کنارت رد شده بودم شده باشی
چیه این صنعت کوفتی
چیه این تکنولوژی لعنتی
من عاشق خونه های کوچیک چوبیم
عاشق قدم زدن تو باغ های اطراف
عاشق صاف کردن یقه لباست
من بخدا عاشق تا دم در همراهی کردنت وقتی سوز سرما تو تنمه و خواب تو چشمامم
تو نمیدونی ولی من عاشق لمس کردن موهای سینتم
حس کردن ضربان قلبت کنار شقیقم
عاشق صدای راه رفتنت رو کفه چوبی خونمون
وقتی شیر گرم رو آتیش ذغالی شومینه خونه داشتیم
اصن من عاشق هیزم شکستنم
کاش بودی
همه اینارو دم گوشت میگفتم
کاش بودی برات ازین لباسای دامن دار پف پفی میپوشیدم
یا این لباس خواب مینیمال سفید ساده ها
کاش بودی عاشق ترت میبودم
بودی به اندازه زیبایی دوران ، عاشق بودنت میشدم
بودی پناهگاه شبام بشی
بودی چشم میدوختم به حرکت مژه هات موقع پلک زدن
بودی...
فقط بودی
من متعلق به این زمان نبودم