پنج سالمون شد
- ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۵
وقتی داشتم روزهای سختم را بدون یاریِ آدمها پشتسر میگذاشتم و هیچکس را برای مساعدت و دلگرمی نداشتم فهمیدم؛ من در نهایتِ ضعفم، قدرتمندم، در نهایت شوخطبعیام، قاطعم، در نهایت بیطاقتیام صبورم و در نهایت شکنندگیام ادامهدهندهام. من در نهایتِ اضطرابم آرامم، در نهایت محدودیتم بلند پروازم و در نهایت پناهندگیام پناهدهندهام.
من در سختترین لحظات، خودم را محک زدم، دورتر ایستادم و به خودِ به استیصال رسیده و ادامهدهندهام نگاه کردم و دلم خواست او را بغل بگیرم. او که به انتهای خط طاقتش رسیدهبود و همچنان داشت امیدوارانه ادامه میداد، که نا امید میشد، بغض میکرد، خسته میشد، کنار میکشید، اما خیلی زود خودش را آرام میکرد، به خودش دلداری میداد، اشکهای خودش را پاک میکرد، بلند میشد و با نگاهی رو به جلو، ادامه میداد.
من در سختترین روزهای زندگیام، خودم را شناختم و قول دادم بیشتر حواسم به خودم باشد. من همیشه بیش از توانم جنگیدهام. هرکس جای من بود همان ابتدای راه برای همیشه تسلیم میشد و در نقطهی امنی از زندگیاش برای همیشه پناه میگرفت.
این چند ماه برام مثل تبعیده
تحمل شرایطی که دوسش ندارم
تحمل آدمایی که دوسشون ندارم
آه
کلی حرف تو دلم مونده که کسی نمیخواد بشنوه
ینی میدونی
همیشه اونی که یهو شمارش رو گوشی دوستاش میفتاد و بهشون میگف دلم برا صدات تنگ شده من بودم
داشتم نوشته های اسفند های پنج سال پیش تا حالا رو میخوندم
میدیدم انگار من از یه جایی به بعد فریز شدم
منجمد موندم
انگار همونم ، ولی خب عوضم شدم
نمیدونم این بهتره یا بدتر
اما من دوستت دارم
خیلی زیاد
مثلا اندازه همه کارایی که باهم نکردیم
اندازه همه جاهایی که باهم نرفتیم
مثلا ...
نمیدونم
این روزا حتی زیاد نمینویسم ازون چیزی که باید
شاید چون دارم همه تلاشمو میکنم بخاطر نیارم ولی موفق نیستم
چون یادم میای
چون درست وسط همه چی میرسم به تو
من تابو بودم نه؟
از داشتنم خجالت میکشیدی؟
اصن دیگه مهم نیست ..
میبینی چطور بهم ریختم ؟
ازم پرسید برای تو وطن کجاست ؟
نوشتم پناهگاهی به اسم آغوش ..
چقدر زمان چیز عجیبیه
نمیدونم
قبلنا حس جا موندن داشتم
الان ناامیدی
کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم
و میدونم باید آسوده خاطر تر پیش برم
اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه
انگار به سمت انزوا و سکوت سوق میده
انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه
کاش میتونستم یه قسمت هایی از حافظمو شبا خالی کنم بریزم دور
کاش میشد یه مدت رفت یه جای دور
این تنهایی داره تو عمق وجود من ، سخت ریشه میدوونه
خستم
خیلی خسته
خسته تر از توضیح
خسته تر از نوشتن
حتی خسته تر از فکر کردن
دیگه از همه چیز
توی رها ترین حالت ممکنمم
و این خیلی خطرناکه
خیلی
کاملا آگاهم این بی تفاوتی چقدر ممکنه منو ببره لبه پرتگاه و دیگه برنگردونه
فقط کافیه این یکم شک به اطمینان تبدیل بشه
وقتی انقدر ساکت میشم بیشترین نیازو به حضور یه نفر دوم دارم تا منو از دست فکرام نجات بده
من همیشه منجی بودم
همیشه اونی بودم که نجات دادم
کسی صدامو میشنوه ؟
من اینجا تو .. توی نزدیک ترین شرایط ذهنی و روحی به ..
سخته گفتنش
برا همین هنوز تو چت کردن با دوستام تو طبیعی ترین حالت ممکن خودمم
برا همینه به هیچ کدوم از دوستام نه نمیگم
هی پسر
من واقعا نیاز به حضورت دارم ..
دلم میخواست بشینم وبلاگ یلدارو بخونم برای تو با لحن صدای خودم
ولی خب اصلا مگه برات مهمه؟
اصلا مگه دلت میخواد صدامو بشنوی؟ نوچ نمیخواد ..