ایام
جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۱ ب.ظ
با خودم فکر میکنم دیگه نمیتونم چیزیو باور کنم حتی اگه راست باشه
این بده ؟ نمیدونم ، احتمالا
اون شب وقتی فهمید قراره برم چند بار ازم پرسید جدی میخوای بری؟ برای همیشه ؟ تارا واسه همیشه ؟ تارا مطمئنی ؟
بهش میگم اوهوم ولی دلم برات تنگ میشه
و زل میزنم به چشماش که جلوشو نگا میکنه برمیگرده نگام میکنه میگه حواسمو پرت نکن
ازون شب انگار که به یه بچه گفته باشی مهمونی تموم شده آماده شو تا برگردیم خونه شده
بیشتر باهام حرف میزنه
حتی چیزایی میگه که فکر نمیکردم حواسش بهش بوده باشه
نمیتونم جدیش بگیرم
نمیتونم چون نباید
چون چیزایی هست که اون وختی بزرگ بشه میفهمه
هنوز سنش خیلی کمه
میترسم ؟ نه بعید میدونم ترس باشه چون اون شب بارها به این فکر کردم اگه ببوسمش چی میشه و یه چیزی جلوی منو میگرفت .
- ۰۱/۰۱/۰۵