ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

دروغ چرا 

امروز داشتم در دفترم مینوشتم که دلم میخواهد بیایی سر صحبت را باز کنی و ساعتها برایم حرف بزنی

    اما خب نمی آیی 

..

  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۳۱

من به مادر مادرم میگویم مامان جون 

مامان جون تنها کسی بود که بچگی هایم فکر میکردم واقعا دوستم دارد چون هر چقدر آتش میسوزاندم اذیت میکردم شیطنت میکردم و حرصش میدادم باز هم من را دوست داشت و دعوا نمیکرد 

مثلا ته ته غر هایش میگفت أی یَ چِ بی تربیت کِرْدن

همین ، در همین حد

یک بار بزرگ که شدم بعد از کنجکاوی هایم از نوجوانی اش برایم تعریف کرد معشوقه مردی خوشتیپ و زیبارو بوده که تهران پزشکی قبول میشود و مخالفت خانواده مانع وصالشان میشود 

تازه دوزاریم برای منشأ این علاقه آتش زیر خاکستر به این شهر بی دروپیکر افتاد

اصلا فکرش را بکن عشق مثل ژن قابل انتقال به نسل های بعد بود

حالا بعد از آن هم راز های اتفاقی عجیب تری هم رو شد که درونگراییم مانع از نوشتن آنهاست 

اما خب 

ته تهش

زندگی چیز عجیبیست ..

اصلا شاید همین چیز هایش وادارم میکند به ادامه دادن 

 

همین رو کردن آس هایش برایم وقتی درست مقابلش هم تیمی اش شدم 

 

 

  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۱۰

این اولین باریست که در تمام این هزاروهشتصد و هشتادو سه روز گذشته از شروع به نوشتنم حروف این واژه را تایپ میکنم 

خودکشی 

اگر بگویم تا بحال به آن فکر نکرده ام قطعا دروغ محض است

من قدرت تصور خوبی دارم 

خیلی خوب 

آنقدر که موقع تصور زدن رگم گرمای خون روی دستم را حس کنم 

این موضوع خوب تصور کردن جاهای دیگری هم به کارم آمده 

مثلا گرمای تنت وقتی به آغوش میکشمت 

مثلا حس لمس لب هایت با لب هایم 

مثلا خیلی چیزهای دیگر که شاید اگر بنویسم فیلتر شوم و دیگر این آخرین پناهگاه را هم نداشته باشم و میدانی که آنقدر ها هم آدم از نو شروع کردن نیستم 

جانش را ندارم 

مثلا الان نشستم لاک سفیدم  را روی تماام ناخن هایم زدم 

و اصلا انگار نه انگار که دو روز پیش تمام روز را گریه کردم عر زدم

و تمام عالم و آدم به تخمم بود

بجز تو 

مثلا وقتی دیگر آخرین بند های مانده را پاره میکردم به این فکر کردم که تو چه میشوی 

اولش گفتم هیچ 

مگر الان که هستم چه شدی که نباشم نشوی یا الان چه نمیشوی که نباشم بشوی 

خلاصه دیدم دلم برایت تنگ میشود بمیرم 

خیلی تنگ 

درست مثل الان که دلم برایت به اندازه تک تک لحظه هایی که دلم میخواست بغلت باشم و نبودم تنگ است 

اندازه همه وقت هایی که نتوانستی باشی 

 

داشتم میگفتم یک چیزی من را از انتخاب مرگ باز داشت 

که نه آدمها بود نه خودم نه دنیا

هیچ چیز بود 

دقیقا هیچ چیز 

میدانم الان درست حسابی نمیفهمی منظور مغز سرکش یاغی دیوانه ام را 

خب همین هیچ خودش دلیل دیگر 

حالا کلا این را بگویم که دلم یکهو میگیرد 

یکهو هوای بغلت را میکند بعد دقیقا همان لحظه ممکن است دلم هوس انزوایی عمیق به عمق اقیانوس های ناشناخته و ناپیدا و ناکجا آباد دور ترین آب های کره ای دیگر اصلا در کهکشانی دیگر را کند 

یا مثلا حل شدن در چشم هایت 

چشم های عمیقت 

ببینم اصلا تو من را این همه دیوانه میپذیری؟ 

یا نه همان تارای خانم بی نقص زنده از زیست در این اجتماع را میخواهی؟ 

نگو نگو که دلم میلرزد از نخواستنت 

البته بارها به این فکر کردم که چقدر خوب از پس یک سری چیز ها بر می آیم 

مثلا تعداد بُعد های شخصیتم از تحمل خودم هم خارج شده 

مثلا دیگر همه چیز به مرز دیوانه کردنم رسیده ، رد شده و من عملا دیگر آنقدر ها عاقل نیستم 

فقط دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم 

یعنی دارم فقط به روی خودم و تو نمیاورم که تو جانمی 

جانم 

خود خود جانم 

من اگر تمام شوم تمام میشوی 

و فکرش را بکن 

سیاهی نباشد 

دنیایی بدون تو باشد 

هوف 

حتی فکرش مسخره است 

وقتی دلم هوس میکند کبودت کنم 

دقیقا همان جایی که خودت میدانی 

همان جایی که فقط من دیدم 

من حق دیدنش را دارم 

اصلا مال خود خود خود من است 

 

 

  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۳۲

دلم میخواست توی اون دورانی بودیم که رو یخ دریاچه روستامون اسکی میکردیم 

و کوکی شب عید پاک میخوردیم و کلی لباس گرم تنمون بود و رو لباس بافتم عکس گوزن شاخ دار بود 

اصن دلم میخواست یه کارگر معمولی و سرکش زمان انقلاب صنعتی بودی که یه گوشه دنیا عاشق دخترک معمولی ای که من باشم و موقع نون گرفتن از کنارت رد شده بودم شده باشی 

چیه این صنعت کوفتی 

چیه این تکنولوژی لعنتی 

من عاشق خونه های کوچیک چوبیم 

عاشق قدم زدن تو باغ های اطراف 

عاشق صاف کردن یقه لباست 

من بخدا عاشق تا دم در همراهی کردنت وقتی سوز سرما تو تنمه و خواب تو چشمامم 

 

تو نمیدونی ولی من عاشق لمس کردن موهای سینتم 

حس کردن ضربان قلبت کنار شقیقم 

عاشق صدای راه رفتنت رو کفه چوبی خونمون 

وقتی شیر گرم رو آتیش ذغالی شومینه خونه داشتیم 

اصن من عاشق هیزم شکستنم 

کاش بودی 

همه اینارو دم گوشت میگفتم 

کاش بودی برات ازین لباسای دامن دار پف پفی میپوشیدم 

یا این لباس خواب مینیمال سفید ساده ها 

کاش بودی عاشق ترت میبودم 

بودی به اندازه زیبایی دوران ، عاشق بودنت میشدم 

بودی پناهگاه شبام بشی 

بودی چشم میدوختم به حرکت مژه هات موقع پلک زدن 

بودی...

فقط بودی 

 

من متعلق به این زمان نبودم 

 

  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۱

 

 

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۲

نگهش میدارم آخر یکی از همین شبا میفرستمش برات ..

 

یادته با بغض پرسیدم اگه تموم شم چیکار میکنی ؟ 

تموم نشدم ..

زیاد شدم    اونقدر که کل دنیارو گرفتم 

اونقدر که دیگه همه دنیا برام کم شد

 

جامو نداشت 

 

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۴۶

به گودی زیر چشم های پف کرده دخترک آینه چشم میدوزم و برای قلب آوارش دل میسوزانم 

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۳

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۷

وقتی تو خوابی 

منتظرم تا فردا بشه

ببینمت 

راستی قول بده هروقت

که خوابیدی هم بیای توی خوابم 

پیشم باشی 

  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۹

یه جایی خوندم نوشته بود 

درسته ما پایان قشنگی نداشتیم 

اما داستان قشنگی داشتیم 

و همین برای فراموش نکردنت کافیه 

نمیدونم کجایی چیکار میکنی حالت چطوره 

ولی دوست دارم همیشه برات بهترین باشه 

یادته ما باهم چقدر برای رویاهامون تلاش میکردیم 

یادته چقدر راجب زندگی گپ میزدیم 

حالا سرنوشت اینطوری رقم خورد که از هم جدا باشیم 

امیدوارم به رویاهات و ارزوهات برسی 

  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۳۴