ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

تجربه زن زیستن از منظر خوش شانسی

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۳۳ ب.ظ

من دختر خوش شانسی بودم 

چون بابام دختر دوست داشت 

چون همه تلاششو کرد من مستقل بار بیام 

چون هلم داد وسط جامعه 

چون شانس اینو داشتم تنها سفر کنم 

چون شانس اینو داشتم که عاشق بشم 

کف مترو چارزانو بشینم تو قطار تند تند آرایش کنم 

بیرون برم 

دوستای مختلفی داشته باشم 

زندگی کنم 

شکست بخورم زخم بشم جمش کنم مداواش کنم تنهای تنها 

دیوونه بازی درارم 

با هیجان هام زندگی کنم 

دم دانشگاه سیگار بکشم 

دست دوستامو بگیرم ببرم شهر کتاب کتابایی که خوندم نشونشون بدم 

ذوقم به لوازم تحریرو نشون بدم 

برق چشمام موقع اولین قطرره های بارونو با صدام بشنون 

تو جاده ساعتها تنهایی آهنگایی که عاشفشونم بارها و بارها گوش بدم 

من شانس اینو داشتم نصف شب بیرون بچرخم و حس دوست داشته شدن داشته باشم کشف کنم لمس کنم 

ببوسم چشم بدوزم به لبخند 

من شانس اینو داشتم هر چیزی که دلم میخواست رو انتخاب کنم 

شانس اینو داشتم حرف بزنم 

تصمیم بگیرم 

بحث کنم 

و پای سختی همه چی وایسم 

من شانس اینو داشتم پیش دوستام بخوابم 

خونشون تو یه شهر دیگه برم 

من آدم خوش شانسی بودم تو زندگیم که خیلی جاها مثل آدم باهام رفتار شده 

من خیلی آدم خوش شانسی بودم که مامانم نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره 

و بابام هر بار محکم تر بهم نشون میداد کسیو جز خودم ندارم 

شانس اینکه بابا بفهمه الان یه مرگیم هست وقتی تلاشی نمیکنم نشونش ندم و قایمش نکنم 

و اشکامو پاک کنه و بگه ضعیف نباشم و وقتی اشکامو میبینه ناراحت میشه 

من دختر خوش شانسی بودم که حق انتخاب چیزای بیشتری تو زندگیم نسبت به بقیه دختر پسرا داشتم 

من خیلی چیزا داشتم که تا الان نمیدیدم 

من حق کار داشتم 

حق داشتم تا پاسی از شب پیش دوستام باشم 

باهاشون زندگی کنم 

و کلی چیز میز دیگه 

امروز روز زن بود و من تمام شیفت لانگی که تو بیمارستان جدید بعد از دادن لباس مریخی دستم و گذروندنش تو اورژانس تنفسی و پارت یک و پارت دو و سرم تراپی گذشت و داشتم از هم میگسستم ته تهاش ، به این فکر کردم چقدر رفتار محترمانه باهام و ناهاری که وسط هیری ویری و شولوغ پولوغیش حواسشون بود که برام بگیرن تا گرسنه نمونم و من با هاپو و پوشوی تو محوطه بیمارستان تقسیمش کردم برام باارزشه

زندگی وسط وسط تپشای قلبم بود 

 

 

 

 

 

  • ۰۰/۱۲/۱۷
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.