دفتر نوشته هام
آره من حس دور انداخته شدن داشتم
و یه لحظه هایی بود که دلم نمیخواست حتی ذره ای قوی باشم
چون هیچ دلیلی براش پیدا نمیکردم
کاملا آگاهانه دیگه دلم نمیخواست خودمو قانع کنم منی که استاد توجیه کردن دل خودم بودم
کلا هر چقدر که زمان میگذره همه چی شفاف تر میشه
انگار ازون گیجی در میای ولی یه نمودار سینوسیه
تو باز غمگین میشی خشمگین میشی باز دلت میگیره
باز احساس متلاشی شدن بهت دست میده
یه گوشه از ذهنم همیشه این بود که نه تو نباید یه آدمی که همیشه غر میزنه باشی پس این وادارم میکرد به سکوت
به تنهایی ادامه دادن با اینکه دلم میخواست حرف بزنم
اما جایی رو نداشتم برم حرف بزنم
چرا چون اعتمادم اولین چیزی بود که طی اتفاقات عملا دیگه از دست داده بودمش
و برای منی که تو بهترین حالتمم بخوام چیزی بگم خیلی کلی و مبهم راجبش صحبت میکنم و از جزئیات چیزی نمیگم این خود خود بن بسته
ولی خیلی جون کندم
این بار حس میکنم خوب نمیشم دیگه
اتفاقارو حفظم
همه رو
مو به مو
ولی توان مقابله باهاشونو ندارم
هرروز صبح که پا میشدم سنگینی جابجا کردن یه جنازه رو حس میکردم برا پا شدن برا هر قدمی که تو بخش بر میداشتم
برا هر کلمه ای که نمیتونستم حرف بزنم حرف؟ نالیدن؟
د جون بکن بگو چه مرگته دیگه ؟ حتی پلکاشو بالا نمیاورد نگام کنه
بغض بیخ خرخرمو گرفته بود ول نمیکرد
فقط شانس آوردم از گروهمون فقط من شیفت داشتم
خیلیشو ول میکردم میرفتم که جلوی چشم نباشم
دیگه اون چیزایی که قبلا مهم بود نیس واقعا
من واقعا دیگه دلم نمیخواد تلاش کنم
خستم
خیلی خستم
سخت میگیرم ؟
نباید بگیرم ؟
من که همیشه حقو دادم به طرف مقابل
خیانت دیدم گفتم انتخابش بود
رها شدم گفتم انتخابش نبود
پشت سرم حرف شنیدم گفتم بچگی و خامیشون بود
جلوی روم سگ محلی دیدم گفتم عادتشون بود
چشمامو رو همه اتفاقا ببندم ؟
چاره دیگه ای میمونه مگه ؟
اصن مگه میشه کاریش کرد ؟
میشه از پسش برومد جور دیگه ای ؟
خب تا کی هی باید جون بکنم ؟
- ۰۰/۱۲/۲۲