ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

دلم میخواست توی اون دورانی بودیم که رو یخ دریاچه روستامون اسکی میکردیم 

و کوکی شب عید پاک میخوردیم و کلی لباس گرم تنمون بود و رو لباس بافتم عکس گوزن شاخ دار بود 

اصن دلم میخواست یه کارگر معمولی و سرکش زمان انقلاب صنعتی بودی که یه گوشه دنیا عاشق دخترک معمولی ای که من باشم و موقع نون گرفتن از کنارت رد شده بودم شده باشی 

چیه این صنعت کوفتی 

چیه این تکنولوژی لعنتی 

من عاشق خونه های کوچیک چوبیم 

عاشق قدم زدن تو باغ های اطراف 

عاشق صاف کردن یقه لباست 

من بخدا عاشق تا دم در همراهی کردنت وقتی سوز سرما تو تنمه و خواب تو چشمامم 

 

تو نمیدونی ولی من عاشق لمس کردن موهای سینتم 

حس کردن ضربان قلبت کنار شقیقم 

عاشق صدای راه رفتنت رو کفه چوبی خونمون 

وقتی شیر گرم رو آتیش ذغالی شومینه خونه داشتیم 

اصن من عاشق هیزم شکستنم 

کاش بودی 

همه اینارو دم گوشت میگفتم 

کاش بودی برات ازین لباسای دامن دار پف پفی میپوشیدم 

یا این لباس خواب مینیمال سفید ساده ها 

کاش بودی عاشق ترت میبودم 

بودی به اندازه زیبایی دوران ، عاشق بودنت میشدم 

بودی پناهگاه شبام بشی 

بودی چشم میدوختم به حرکت مژه هات موقع پلک زدن 

بودی...

فقط بودی 

 

من متعلق به این زمان نبودم 

 

  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۱

 

 

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۲

نگهش میدارم آخر یکی از همین شبا میفرستمش برات ..

 

یادته با بغض پرسیدم اگه تموم شم چیکار میکنی ؟ 

تموم نشدم ..

زیاد شدم    اونقدر که کل دنیارو گرفتم 

اونقدر که دیگه همه دنیا برام کم شد

 

جامو نداشت 

 

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۴۶

به گودی زیر چشم های پف کرده دخترک آینه چشم میدوزم و برای قلب آوارش دل میسوزانم 

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۳

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۷

وقتی تو خوابی 

منتظرم تا فردا بشه

ببینمت 

راستی قول بده هروقت

که خوابیدی هم بیای توی خوابم 

پیشم باشی 

  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۹

یه جایی خوندم نوشته بود 

درسته ما پایان قشنگی نداشتیم 

اما داستان قشنگی داشتیم 

و همین برای فراموش نکردنت کافیه 

نمیدونم کجایی چیکار میکنی حالت چطوره 

ولی دوست دارم همیشه برات بهترین باشه 

یادته ما باهم چقدر برای رویاهامون تلاش میکردیم 

یادته چقدر راجب زندگی گپ میزدیم 

حالا سرنوشت اینطوری رقم خورد که از هم جدا باشیم 

امیدوارم به رویاهات و ارزوهات برسی 

  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۳۴

متنفرم از زندگی با خونواده ایرانی 

از زندگی با خونواده ایرانی متنفرم 

از با خونواده ایرانی زندگی کردن متنفرم

انزجار برانگیزترین تجربه زندگیم محدودیت هایی بوده که تو این جامعه مزخرف و ارزشگذاری ای که برای متحمل شدن هر چیز احمقانه ای به بهانه خونواده بوده 

حالم داره بهم میخوره واقعا 

ازین که هر بار سر کوچیک ترین حقوحقوق زندگیم باید بحث کنم 

بجنگم 

ادامه بدم 

دووم بیارم 

کدوم ارزش ؟ کدوم کشک 

گاهی حس میکنم چقدر سگ جونم که این حجم زیاد از درد رو متحمل میشم

خیلی بیشتر از حد تصورم سگ جون شدم 

ولی واقعا خستم 

گاهی واقعا فکر میکنم جز فرار راهی نمونده 

همه فرار کردنا این نیست آدم کوله پشتیشو بندازه رو شونش دربره که 

گاهی تو فاصله چند متری از یه آدمی اما دلت فکرت ذهنت همش جای دیگه ایه 

انقدی که دلت نمیخواد در اتاقتو باز کنی یا صداشو بشنوی 

اره من حقیقتا هر چقدر سعی کردم صبور باشم نتونستم

حالم ازین مردسالاری تو خونواده ها داره بهم میخوره 

دارم بالا میارم این حجم از محدود شدنمو 

و واقعا از نظر روانی بهم ریختم و میدونم از دست هیچ مشاوره و روانپزشک و کوفتو زهر ماری کاری برنمیاد 

چون اصن هیچی عوض نمیشه 

هیچی :(

واقعا دارم متلاشی میشم 

 

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۴

من اون دخترِ ساکتِ گوشه صحنه بودم که ساکت مینشست و چشم میدوخت به حرکت دستاش و با عمیق ترین حالت ممکن قلبش به صدای دکمه های آکاردئونش گوش میداد و تو تاریکی آخر اجرا که یهو چراغارو روشن میکردن چشماش میسوخت و درست حسابی نمیدید و ماسکش خیس بود

 

اجرا داره و من نیستم 

باز هم نیستم 

عین همه اجراهای قبلی ای که نبودم 

یک سال شد که هیچ اجرایی نداشت نمیدونم شاید خوب شد که نداشت

نه که کمتر دلم بسوزه که نیستم نه برا هر یه دونش اندازه هزارتاش میشه بخاطر نبودنم غصه بخورم 

حالا من اصن دیگه آدمی نیستم که جرات جلو رفتن و حرف زدن داسته باشه 

من پیکسلامو یادگاری میذارم گوشه کیف آکاردئونش و بی سروصدا آروم رامو میکشم و میرم پی زندگیم 

 

حتی اگه هیچکس باهام نیاد تنهایی میرم

تنهای تنها 

راستش دیگه نمیدونم چطور باید به خودم بفهمونم اهمیتی برا کسی ندارم تا باورم بشه 

دیگه حوصله فکر کردن راجبش و قانع کردن خودم رو هم ندارم 

ته تهش تنهایی هر کاری که حالمو خوب بکنه انجام میدم دیگه 

به زور که نمیشه بقیه رو بیاری بذاری وسط دلخوشیای زندگیت بگی بیا توام شریک این لحظه حال خوب کنای زندگیم باش .

 

 

 

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۵۱

ساعت عاشقی؟

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۰