ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دوست نداشتن هیچکس ، چیزی که عمیقا به آن نیاز داشتم 

من نیاز داشتم مدتی هیچکس را دوست نداشته باشم و نگران هیچکس نباشم و به خودم اهمیت بدهم و خودم را دوست داشته باشم و نگران خودم باشم 

من نیاز داشتم دلم برای کسی نلرزد و اسب یادم هوای بیشه زار خاطرات هیچ کسی را نکند نیاز داشتم در دل جریان زمانه خودم را غرق کنم آنقدر که به خنثی ترین حالت ممکن احساسات برسم باید کمی برای خودم زمان میگذاشتم  و به خودم عشق میورزیدم و خودم را دوست میداشتم 

من از دوست داشتن آدم ها خسته بودم 

  • ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۵۴

آب زاینده رود رو بخاطر دهه فجر باز کردن 

غروباش قشنگه جای منم برید 

 

  • ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۶

بیا فکر کنیم اصن ناراحت نمیشم که بهم اهمیت نمیدی 

یا مثلا برام وقت نمیذاری یا اصن حتی برات مهم نیستم هوم؟ 

  • ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۴۴

اونقدر دوست دارم برم موهامو پسرونه کوتاه کنم که هیچوقت تو زندگیم چیزیو اینطوری نخواستم 

  • ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۴۷

فاطمه بهم گفت وقتی دیدم با نگین حرف میزدی خیالم راحت شده 

گفتم چرا 

گفت چون با هیچکدوم از بچه های کلاستون حرف نمیزدی 

دلم برات سوخته ولی وقتی دیدم تو که خوبی فهمیدم مشکل ازونا بوده 

من میدونم فاطمه چیزی تو دلش نیست 

میدونم خودم تا وقتی مجبور نشم حرف نمیزنم 

میدونم مشکلی تا حالا با بچه ها نداشتم 

ولی از حس ترحم متنفرم 

متنفرم 

متتننففرر 

ولی خب هر چی بزرگتر میشم دیگه چیزی برام مهم نیست 

اونقدرها مهم نیست 

مثلا امروز قضاوت شدن برام مهم نبود 

اصن حرفا دیگه برام مهم نیست 

 

مثل اینکه جدی جدی بزرگ شدم 

 

حس عجیبیه ...

  • ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۷

همه چیز از حس پذیرفته نشدن نشأت گرفته میشه 

تو تو یه جمعی قرار میگیری که حس غریبه بودن داری 

کم کم این حس تو ارتباطت با تک تک اون آدم ها رخنه میکنه 

استراتژی اول 

معمولا سعی میکنی بگردی ببینی ایراد از خودته ؟ 

درون تو به عنوان یه آدم درونگرا ممکنه اونقدر ها با چیزی که اکثریت افراد اون رو به عنوان یه اصل دیدن و پذیرفتن یکی نباشه 

استراتژی دوم 

چند بار سعی کنی تلاش کنی که اتفاق بیفته چی؟ 

صمیمیت 

حس اضافی بودنی که به اون غربت اولی اضافه میشه نخطه 

استراتژی آخر 

تصمیم بر فاصله گرفتن 

این معمولا تصمیم درستیه 

چرا؟ چون تو حالا میتونی جای جون کندن یه انتخاب باشی 

هر کسی دلش خواست باهات وقت بگذرونه میتونه انتخابت کنه 

و تو لازم نیست موقع جون کندنت تو استراتژی دوم هر خری رو آدم حساب کنی 

 

ولی اینکه نباشی و کسی نگرانت نشه حس نابیه 

من از تجربش راضی ام :) 

 

فاطمه ازم پرسید به ازدواج فکر نمیکنی؟ 

گفتم انقدر درگیر چند ماه آیندمم که حقیقتا از پس تصمیم برای دغدغه های یک عمر زندگی برنمیام 

نتیجه نهایی : 

جوری زندگی کنیم که انگار چند ماه آینده قراره دیگه چیزی وجود نداشته باشه دیگه 

فقط چند ماه ...

 

  • ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۳۸

بذار اعتراف کنم که 

من مث چی دلم برات تنگ میشه 

ولی بهت نمیگم 

 

  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۰

توی دنیای موازی 

من برات با صدای خودم کتاب میخونم 

حواسم به ساده ترین و کوچیک ترین حرکاتت هست 

مثلا خط کنار لبت موقع لبخندت 

خط های کنار پلکت موقعی که باهات شوخی میکنم 

مژه هات موقع پلک زدن 

حرکت انگشتات وقتی دستمو گرفتی 

اون بیرون کسی اذیتمون نمیکنه ...

از چیزی نمیترسیم 

تنها نیستیم 

از چیزی فرار نمیکنیم 

تو دنیای موازی همه چی خوبِ خوب نیست اما اونقدرهاام که این دنیای واقعی بده بد نیست 

من فقط دلم میخواست مراقبت باشم 

که دلت آروم باشه 

که حالت خوب باشه 

اصن من چیزی جز این نمیخواستم هیچوقت

.

  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۲۱

صبح با زنگ دانشگاه از خواب بیدار شدم گفت دو تا از نمراتت ثبت شده 

ولی سومیو باید استاد بفرسته 

زنگ زدم به استاد میگم شفاهی قبول نمیکنن باید تشریف ببرید ثبتش کنید 

میگه نه دایره امتحانات باید برای من بفرسته

میگم خب من حضورا رفتم گفتن استاد باید بفرستن 

قرار شد هفته بعد تشریف چیزشو ببره ببینم اصن یادشون میمونه

میگم من یه درسو مهمان بودم ثبت نشده

میگه برو ثبت نمرات 

ثبت نمرات اتوماسیون چک کرده میگه نیومده برو دبیر خونه 

دبیرخونه چک کرده میگه نفرستادن

برو پیش کارشناس رشتت 

کارشناس رشته کجاست ؟ 

نیست گموگور شده 

خودشونم نمیدونن کجاست 

و منی که تو چند روز گذشته فقط یه بار ناهار خوردم 

گفتم دیروز که اصن کلا برقا رفته بود ؟ 

گفتم ۴۲ واحدم ثبت نمره نشده اصن ؟ 

نه نگفته بودم 

چون گفتنش با نفتنش فرقی نداره که 

فقط اینکه حالم از کارای اداری بهم میخوره 

حالم از همه چی این خراب شده بهم میخوره 

حالم از درسو دانشگاه بهم میخوره 

حالم از متحمل شدن همه این شرایط تخمی بهم میخوره 

اما من هنوز زنده ام 

دووم میارم 

هرچقدر همه این شرایط گه باعث بشه اعصاب و روانم خورد بشه 

  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۴۱

بیا باهم روراست باشیم 

من هیچوقت ازت نپرسیدم چرا 

چون برام چیزی به اسم اجبار معنا نداشت با هر دلیلی 

حتی دلم 

ولی توام قبول کن که هیچ جا کسیو مثل من پیدا نمیکنی 

واقعی...

من خیلی خودمو سرزنش کردم 

بارها 

بخاطر اینکه کامل نبودم 

بلد نبودم 

خوب نبودم 

بی نقص نبودم 

اما ته ته تهش به دختر تو آیینه که نگاه کردم دیدم واقعیه 

میدونی حتی گاهی مثلا به بعضی آدما اون سر دنیا حسودیم شد 

که اونی ان که من میخوام 

بعد کم کم عمیق تر نگاه کردم دیدم شرایطشونه 

با خودم نمیخوام اونا باشم میخوام خودم باشم 

بعد اینطوری شد که هی ساکت شدم 

ساکت تر شدم 

باور نکردم 

نه که نخوام نتونستم 

نمیگم بهم حق بده 

نمیگم بهت حتی چقدر دارم تلاش میکنم تلخ نباشم 

نمیگم بلد نیستم بیام حرف بزنم بگم چه مرگمه 

ولی اگه بودی یه چیزیو خوب بلد بودم 

لمس کردن قفسه سینت با سرانگشتام که ذره ذره ضربان قلبتو با عمیق ترین تمرکزی که ازم بر میاد حس کنم 

که از لمس کردن عمیق تر نیست این بغض بق کرده تو گلو و اشکای جم شده تو چشام

اصن اگه بودی حرفم نمیومد که 

غر نمیزدم که

بودی چایی زعفرون میخوردیم 

چیزیو بخاطر نمیاوردم از میدون جنگ اون بیرون 

بعد مدتها دلم مسافرت میخواد 

بشه دم دمای عید میرم یه وری 

یه وری بلکم شهره منو بخونه .

دیگه آسای آخر رو میشن 

دلتنگیا بالا میان 

تو همه این کلمه ها به حس گرمی تنت رو تنم فکر کردم 

اره البته تو نمیتونی این دختره یاغی سرکش تخسو رام کنیا 

اصن مشکل اینه من خودمم از پسش برنمیام 

ولی خب 

ته ته ته دلش اروم میشه ، باشی 

بمون برام ...

بمون بلکه این کهکشون حیرون پی ناکجا آباد اتفاقی این غبار کوچیکشو تو سیاه چاله جا نذاره 

بلکم اون بیرون من دووم بیارم به امید بغلت که مال من باشه منتظر من باشه اصن .

چمیدونم که زمین بچرخه بر وفق مراد این دل صاب مرده

اصن مگه چی میشه بشه ؟

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۵۹