بیا باهم روراست باشیم
من هیچوقت ازت نپرسیدم چرا
چون برام چیزی به اسم اجبار معنا نداشت با هر دلیلی
حتی دلم
ولی توام قبول کن که هیچ جا کسیو مثل من پیدا نمیکنی
واقعی...
من خیلی خودمو سرزنش کردم
بارها
بخاطر اینکه کامل نبودم
بلد نبودم
خوب نبودم
بی نقص نبودم
اما ته ته تهش به دختر تو آیینه که نگاه کردم دیدم واقعیه
میدونی حتی گاهی مثلا به بعضی آدما اون سر دنیا حسودیم شد
که اونی ان که من میخوام
بعد کم کم عمیق تر نگاه کردم دیدم شرایطشونه
با خودم نمیخوام اونا باشم میخوام خودم باشم
بعد اینطوری شد که هی ساکت شدم
ساکت تر شدم
باور نکردم
نه که نخوام نتونستم
نمیگم بهم حق بده
نمیگم بهت حتی چقدر دارم تلاش میکنم تلخ نباشم
نمیگم بلد نیستم بیام حرف بزنم بگم چه مرگمه
ولی اگه بودی یه چیزیو خوب بلد بودم
لمس کردن قفسه سینت با سرانگشتام که ذره ذره ضربان قلبتو با عمیق ترین تمرکزی که ازم بر میاد حس کنم
که از لمس کردن عمیق تر نیست این بغض بق کرده تو گلو و اشکای جم شده تو چشام
اصن اگه بودی حرفم نمیومد که
غر نمیزدم که
بودی چایی زعفرون میخوردیم
چیزیو بخاطر نمیاوردم از میدون جنگ اون بیرون
بعد مدتها دلم مسافرت میخواد
بشه دم دمای عید میرم یه وری
یه وری بلکم شهره منو بخونه .
دیگه آسای آخر رو میشن
دلتنگیا بالا میان
تو همه این کلمه ها به حس گرمی تنت رو تنم فکر کردم
اره البته تو نمیتونی این دختره یاغی سرکش تخسو رام کنیا
اصن مشکل اینه من خودمم از پسش برنمیام
ولی خب
ته ته ته دلش اروم میشه ، باشی
بمون برام ...
بمون بلکه این کهکشون حیرون پی ناکجا آباد اتفاقی این غبار کوچیکشو تو سیاه چاله جا نذاره
بلکم اون بیرون من دووم بیارم به امید بغلت که مال من باشه منتظر من باشه اصن .
چمیدونم که زمین بچرخه بر وفق مراد این دل صاب مرده
اصن مگه چی میشه بشه ؟