ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بذار اعتراف کنم که 

من مث چی دلم برات تنگ میشه 

ولی بهت نمیگم 

 

  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۰

توی دنیای موازی 

من برات با صدای خودم کتاب میخونم 

حواسم به ساده ترین و کوچیک ترین حرکاتت هست 

مثلا خط کنار لبت موقع لبخندت 

خط های کنار پلکت موقعی که باهات شوخی میکنم 

مژه هات موقع پلک زدن 

حرکت انگشتات وقتی دستمو گرفتی 

اون بیرون کسی اذیتمون نمیکنه ...

از چیزی نمیترسیم 

تنها نیستیم 

از چیزی فرار نمیکنیم 

تو دنیای موازی همه چی خوبِ خوب نیست اما اونقدرهاام که این دنیای واقعی بده بد نیست 

من فقط دلم میخواست مراقبت باشم 

که دلت آروم باشه 

که حالت خوب باشه 

اصن من چیزی جز این نمیخواستم هیچوقت

.

  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۲۱

صبح با زنگ دانشگاه از خواب بیدار شدم گفت دو تا از نمراتت ثبت شده 

ولی سومیو باید استاد بفرسته 

زنگ زدم به استاد میگم شفاهی قبول نمیکنن باید تشریف ببرید ثبتش کنید 

میگه نه دایره امتحانات باید برای من بفرسته

میگم خب من حضورا رفتم گفتن استاد باید بفرستن 

قرار شد هفته بعد تشریف چیزشو ببره ببینم اصن یادشون میمونه

میگم من یه درسو مهمان بودم ثبت نشده

میگه برو ثبت نمرات 

ثبت نمرات اتوماسیون چک کرده میگه نیومده برو دبیر خونه 

دبیرخونه چک کرده میگه نفرستادن

برو پیش کارشناس رشتت 

کارشناس رشته کجاست ؟ 

نیست گموگور شده 

خودشونم نمیدونن کجاست 

و منی که تو چند روز گذشته فقط یه بار ناهار خوردم 

گفتم دیروز که اصن کلا برقا رفته بود ؟ 

گفتم ۴۲ واحدم ثبت نمره نشده اصن ؟ 

نه نگفته بودم 

چون گفتنش با نفتنش فرقی نداره که 

فقط اینکه حالم از کارای اداری بهم میخوره 

حالم از همه چی این خراب شده بهم میخوره 

حالم از درسو دانشگاه بهم میخوره 

حالم از متحمل شدن همه این شرایط تخمی بهم میخوره 

اما من هنوز زنده ام 

دووم میارم 

هرچقدر همه این شرایط گه باعث بشه اعصاب و روانم خورد بشه 

  • ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۴۱

بیا باهم روراست باشیم 

من هیچوقت ازت نپرسیدم چرا 

چون برام چیزی به اسم اجبار معنا نداشت با هر دلیلی 

حتی دلم 

ولی توام قبول کن که هیچ جا کسیو مثل من پیدا نمیکنی 

واقعی...

من خیلی خودمو سرزنش کردم 

بارها 

بخاطر اینکه کامل نبودم 

بلد نبودم 

خوب نبودم 

بی نقص نبودم 

اما ته ته تهش به دختر تو آیینه که نگاه کردم دیدم واقعیه 

میدونی حتی گاهی مثلا به بعضی آدما اون سر دنیا حسودیم شد 

که اونی ان که من میخوام 

بعد کم کم عمیق تر نگاه کردم دیدم شرایطشونه 

با خودم نمیخوام اونا باشم میخوام خودم باشم 

بعد اینطوری شد که هی ساکت شدم 

ساکت تر شدم 

باور نکردم 

نه که نخوام نتونستم 

نمیگم بهم حق بده 

نمیگم بهت حتی چقدر دارم تلاش میکنم تلخ نباشم 

نمیگم بلد نیستم بیام حرف بزنم بگم چه مرگمه 

ولی اگه بودی یه چیزیو خوب بلد بودم 

لمس کردن قفسه سینت با سرانگشتام که ذره ذره ضربان قلبتو با عمیق ترین تمرکزی که ازم بر میاد حس کنم 

که از لمس کردن عمیق تر نیست این بغض بق کرده تو گلو و اشکای جم شده تو چشام

اصن اگه بودی حرفم نمیومد که 

غر نمیزدم که

بودی چایی زعفرون میخوردیم 

چیزیو بخاطر نمیاوردم از میدون جنگ اون بیرون 

بعد مدتها دلم مسافرت میخواد 

بشه دم دمای عید میرم یه وری 

یه وری بلکم شهره منو بخونه .

دیگه آسای آخر رو میشن 

دلتنگیا بالا میان 

تو همه این کلمه ها به حس گرمی تنت رو تنم فکر کردم 

اره البته تو نمیتونی این دختره یاغی سرکش تخسو رام کنیا 

اصن مشکل اینه من خودمم از پسش برنمیام 

ولی خب 

ته ته ته دلش اروم میشه ، باشی 

بمون برام ...

بمون بلکه این کهکشون حیرون پی ناکجا آباد اتفاقی این غبار کوچیکشو تو سیاه چاله جا نذاره 

بلکم اون بیرون من دووم بیارم به امید بغلت که مال من باشه منتظر من باشه اصن .

چمیدونم که زمین بچرخه بر وفق مراد این دل صاب مرده

اصن مگه چی میشه بشه ؟

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۵۹

بهم میگه وقتی بغلت میکنم انگار پنبه فشار میدم 

دلم براش تنگ شده بود 

برا خندیدنامون 

برا لحن صحبت کردنش 

مهربونیاش 

آشپزیش 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۳

نمیدونی چقدر دلم میخواد گوشیمو بردارم به یه نفر زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم 

و مطمئن باشم که   منتظر صدام بوده ...

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۶

یه اشتباهی که ما آدمها تو رابطه هامون تکرار میکنیم اینه که فکر میکنیم عشق فقط یک احساسه عشق همونیه که توش خیلی خوش میگذره خیلی توش شادیه و اینو در نظر نمیگیریم که عشق طیف وسیعی داره تو یه وقتایی حتی ازون آدم ممکنه نفرت داشته باشی یه وقتایی ازش خشمگینی و همه و همه این حس ها هستن که عشقو تشکیل میدن بنظرم اگر که بدونیم عشق فقط یک احساس نیست خیلی از مشکلاتمون حل میشه تو رابطه ها ..

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۰۰

باز جا داره بگم من حسرت بک تو بلک تو دلم مونده 

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۷

از امروز افتادم دنبال کارای ثبت نمره هام 

آموزشی که کارشناس رشتت نیس 

دایره امتحانی که سیستمش وصل نیست 

مدیر گروهی که جواب نمیده 

و خراب شده ای به اسم اینجا 

و منی که جز صبوری کاری ازم برنمیاد 

کاری نمیتونم بکنم جز فردا و فرداهاش اومدن 

اون سالی که کنکور داشتم آهنگ وال رو گوش میدادم و حس میکردم زمان تو بدترین جای ممکنش ایستاده و هر چی سعی میکنم هلش بدم تا پیش بره از جاش تکون نمیخوره 

الان حس میکنم بهم دروغ میگن سال ۱۴۰۰ داره تموم میشه 

نمیدونم شبیه حس اینکه من یخ زده باشم 

فریز شده باشم تو یه جایی یه سنی 

نمیدونم کدوم تروما باعث شده چیزی بخاطر نیارم 

کدوم تصادف 

کدوم اتفاق 

کدوم خاطره 

 

 

  • ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۸

نه تنها او را میخواستم بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت فریاد میکشید که لازم دارد و ارزوی شدیدی میکردم که با او در یک جزیره گمشده ای باشم که آدمیزاد در آن وجود نداشته باشد ارزو میکردم که یک زمین لرزه یا طوفان یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها که پشت دیوار اتاقم نفس میکشیدند دوندگی میکردند کیف میکردند همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم ارزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم باهم در آغوش هم

 

  • ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۲۳