ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

انقدر گرسنم بود که وسط اشک ریختن از دل گرفتگی شب آخرو خاطره های بارای اول پیش هم بودنمون نشستم نخودچی و کشمش خوردم و قاطی اشکام مزش شوره 

و انقدر خستم که حوصله پاک کردن ریملمو ندارم 

فقط اینکه این حس غربت از کجا میاد ؟ 

از عمیق ترین نقطه قلبم 

این حس غریبه بودن ....

فقط میدونم دلم مث چی گرفته ...

 

  • ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۴۲

امشب خودم بودم 

ناخونای کوتاه با لاک مشکی 

رژ لب قرمز 

خط چشم سفید 

و ریمل 

موهای باز 

لبخند و چشم های پف کرده 

علیرضا یه جا جلوی همه گفت واقعا چرا فکر کردی برامون مهمه شب آخریه که هستی و دیگه قرار نیست باشی؟ 

من بغضم گرفت چون راست میگفت مهم نبود 

هیچوقت نبود 

حتی اون شبی که بهم پیشنهاد داد 

یا اون شبی که فهمیدم با ثمینه 

یا شبی که نیما گفت با رلشه 

و همه چی از هم پاشید 

و من جون کندم تا این آدما پیش هم بمونن و نشد ‌..

کسی ندید 

علیرضا راست میگه نبودن من برای کسی مهم نیست 

فقط کاش این حقیقتو امشب ، اونجا ، وسط جمع ، به روم نمیاورد..

 

سخت ترین لحظه های زندگیم لحظاتی بودن که دلم نمیخواسته نباشم اما یه دلیل بود که مجبورم کنه انتخابش کنم

همین واژه اجبار 

همین دل کندن 

دقیقا همین نفس تنگیای بغض

  • ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۶

اما تو نمیدانی بوی گردنت موقع نفس کشیدن در آغوشت میتواند مرا به زندگی بازگرداند

نمیدانی بزرگترین نقطه ضعف دل این دخترِ سرکش و یاغی خود تویی

حتی نمیدانی در امن آغوشت غرق لمس گونه ات با پلک چشمم خواهم شد 

و مهر دلم ...

آخ .. مهر دلم لابلای موهایت جا خواهد ماند 

 

  • ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۴۰

مثلا دستمو میگرفتی میبردی تآتر بک تو بلک سجاد افشاریان 

و من ذوق میکردم حالا که هر چی میخواستم بلیتشو بگیرمو نشده اونقدر بلدم بودی که حواست بوده باشه 

 

ولی خب همش ساخته ذهن نویسندست ..

  • ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۵۳

دلم میخواد راجع به کلی چیزا حرف بزنم 

لابیاپلاستی

امنیت نداشتن 

تخس و سرکش بودن

یلدا 

و حتی این حس تنهایی تو عمق جونم  :) 

ولی حوصله نوشتن راجبشونو ندارم چون طولانین 

دلم میخواس یکی بیاد دستمو بگیره ببره یه جایی که نمیدونم نرفتم ندیدم بلد نیستم 

یا مثلا یکی تنها آهنگ یواشکیشو برام بفرسته 

یا تنها رازشو بهم بگه

یا پیشم خوابش ببره 

چیزی که هست اینه نیاز دارم یکی با همه وجود بهم اعتماد کنه

چیزی که هیچوقت نداشتمش نسبت به کسی 

نمیدونم نیاز دارم یکیو باور کنم 

واقعی بودنشو 

حس کنم تموم نمیشه 

خودمم ناراحتم که تو همه نیازام یه نفر باید باشه این حس هارو بهم بده

و من انقدر درگیر خودمم و کارامو اینده و زندگیمم که این چیزا یادم نمیره 

گاهی ضعیف ترین حالت ممکنم که چیزی برا از دست دادن ندارم حالم از هر وقتی بهتره 

قوی بودن انگار هر لحظه یه چیزی هست که ازم بگیره 

یه آدمی یه شرایطی یه موقعیتی 

...

ولی خب یه چیزیو همیشه میدونستم که زندگی همینه و من برم نبودنم اتفاقیو رقم نمیزنه فقط مثل همیشه میگذره 

خلاصه که دائما یکسانه حال دوران و دارم غم میخورم 

  • ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۶

حواس تو هم به برف بود مثل همه شهر 

برای همین این بغل سرد ، سرد موند  ..

  • ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۶

سکوت 

  • ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۳

یهو بیدار میشی در اتاقو واز میکنی میای منو از پشت بغل میکنی بی هوا که من همه عمر دنبال معنی زندگی بودم توی نشونه ای یه فورمولی تش دیدم همش همینه همین لحظه های خیلی معمولی طبق این قرارداد بمون نرو بستنی کیم بمون ذوق خوب کودکیم بمون شوق فحش دادن به این به اون به زندگی به کار

  • ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۰۱