اینکه بتونم از پس خودم بربیام خواسته همیشگیم بوده
اصن مستقل شدن و موندن اولویت اول زندگیم بوده
بخاطر همین همیشه سعی کردم از منطقه امنم بیرون برم
و خب هر چقدر که گذشته با خودم گفتم هوف تارا تو چه کله خری بودی فلان کارو کردی
اگه مثلا الان بود هزااار سال اون کارو نمیکردی
اما تارای الان حاصل همون تجربه هاست
یه مدته که دارم تلاش میکنم شروع کنم به تغییر
نمیدونمم چطور قراره به دست بیاد اما خب میشه یه روزی یه جایی
اه نمیتونم تمرکز کنم
نمیتونم اونقدری که ذهنم لازم داره بی نقص و کامل باشم
از الان التهاب زندگیم شورو شد
از الان به بعد تغییرا یکی یکی اتفاق میفتن
اینطوریم که یه احظه آرومم یه لحظه آشوب یه لحظه دلهره یه لحظه هیجان زده
این بیرون اومدن از قسمت امن زندگیم
از روتین راحتش
سخته
واقعا سخته
شبیه از جا کنده شدن تو صبحای خیلی سرد زمستونه که دلم نمیخواست برم مدرسه وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده بود
مثل اون سال آخر لعنتیمه که حالم از درس بهم میخورد اما باید انجامش میپادم تا تموم ش تحت هر شرایطی
دلم میخواد چشمامو ببندم باز کنم و شرایط نسبتا استیبلی داشته باشم
میدونم زمان لازمه
میدونم باید تلاش کنم
همه رو میدونم
حتی همین الان دلم میهواد همه این نوشته هارو پاک کنمو ساکت شم
اما دلم نمیاد
یا مثلا نصفه نیمه تمومش کنم
کاش بلد بودم باور کنم ...
- ۲۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۲