ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بار بعد احتمالا تکلیفم روشن تر از الان باشه 

نمیدونم الان اینجوریم که شبیه این دونه بال دارا هست که وقتی رها میشن میچرخن با باد حرکت میکنن 

دقیقا اونجوریم 

حالا اینارو ول کن 

بار بعد دستتو میگیرم میبرمت همونجایی که عاشقشم :)

نمیگمم کجا عوضش ...

نمیدونم چرا یهو بغضم میگیره یهویی اشک تو چشمام جم میشه 

نمیدونم چه مرگمه چمه 

واقعا تو اوج خوشحالی یهو همه چی متلاشی میشه 

به ریز ترین حالت ممکنش 

حتی دلم نمیخواد حرف بزنم 

دلم میخواد گم بشم دیگه پیدا نشم 

گم تر از وقتایی که خون دماغ میشمو دلم نمیخواد پاکش کنم 

ببینم اینکه منتظرت باشن چه مزه ایه ؟ 

تو برام مزه اون شیرینی ای که عاشقشم داری 

برام حس اون دورانی ای که دلم میخواست توش بدنیا میومدمو نیومدم 

دلم انگاری پر شده 

چشمامو میبندم 

کاش دیگه ترسی نداشتم 

ولی مگه ادم از هر چی بترسه سرش نمیاد ؟ 

کاش میشد ادم هر موقع دلش میخواست اونی که دوس داشت بغل میکرد گریه میکرد تا خوب ش 

خب دیگه تارا فرار میکنه 

ولی بهم ثابت شد بخوام از پسش برمیام 

دردشم کمتره 

 

  • ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۲

رو مود دختر دبیرستانی ای که میره کتابخونه اون سر شهر درس بخونه تا رتبش از پسر سالن کناری که از قضا یواشکی بهش دل داده ولی به روی خودشوهیچکس نمیاره بهتر بشه ام 

  • ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۳:۰۵

هیچی اندازه هیچ کاری نکردن به من کیف نمیده! 

واقعا بهترین استراحت بنظرم اینه آدم دغدغه های فکریشو چند روزی بذاره کنار 

و خب به این فکر کنه مثلا فقط امروزو داره

واقعا این روزا ذهنم ملتهبه 

اینطوری بودم که یهو دلم میگرفت ازینکه قراره چی بشه قراره چه واکنشی به افتادن فلان اتفاق داشته باشم 

از جزئی ترین کارا تا بزرگترین هدفا 

وای هندل کردنش 

این مدت واقعا یه لحظه هایی تا مرز اشک ریختن پیش رفتم 

ولی باز سعی کردم به داشته هام به تجربه هام به لحظه هام فکر کنمو حالمو خوب نگه دارم 

گاهی خسته و پاره ادامه دادم 

ولی زندگی همینه من دوسش دارم 

حتی اگه تهش پاره نفهمم کی خوابم برده 

:) 

و آخ امون ازین ییهوییای زندگی ! 

بریم ببینیم این تجربه چی از آب درمیاد 

 

 

  • ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۱:۱۶

من از درون شبیه این دخترام که بین یه گله پسر بزرگ شده و از طرز راه رفتنش میشه فهمید چقدر تخسه حرف زدنش رفتارش 

از بیرون یه آدم آرومِ ساکت 

با خودم میگم باور کن 

ته دلمم میخوام باور کنم

اون شب زهرا بهم گفت تو بلد نیستی از دخترونگیت استفاده کنی مث پسرا رفتار میکنی غدی  مردم با نازو ادا همه کاراشونو راه میندازن با یکم عشوه من پوکر ساکت نگاش میکردم و به این فکر میکردم اونبار که دوستم برگشت گفت اع ببخشید یادم برات بایکیتتو باز کنم پوکر چراوار غلیظ نگاش کردم گفتم مگه خودم فلجم که تو باز کنی برگشت گفت تو چرا شبیه هیچ دختری نیستی که دیدم 

خیلی وقتا این حرف دلمو میگرفتوند چون فکر میکردم یه چیزی کم دارم 

اینکه صبورترم هی سعی میکنم کنار بیام با شرایط و هی رو این صبر کار کنم برام دیگه شکنجه اور شده بود 

اما الان ؟ راضیم .

راستی جاده :) 

تهران گشنگم :) 

من :) 

  • ۲۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۲۳

اینکه بتونم از پس خودم بربیام خواسته همیشگیم بوده 

اصن مستقل شدن و موندن اولویت اول زندگیم بوده 

بخاطر همین همیشه سعی کردم از منطقه امنم بیرون برم 

و خب هر چقدر که گذشته با خودم گفتم هوف تارا تو چه کله خری بودی فلان کارو کردی 

اگه مثلا الان بود هزااار سال اون کارو نمیکردی 

اما تارای الان حاصل همون تجربه هاست 

یه مدته که دارم تلاش میکنم شروع کنم به تغییر 

نمیدونمم چطور قراره به دست بیاد اما خب میشه یه روزی یه جایی 

اه نمیتونم تمرکز کنم 

نمیتونم اونقدری که ذهنم لازم داره بی نقص و کامل باشم 

از الان التهاب زندگیم شورو شد 

از الان به بعد تغییرا یکی یکی اتفاق میفتن 

اینطوریم که یه احظه آرومم یه لحظه آشوب یه لحظه دلهره یه لحظه هیجان زده 

این بیرون اومدن از قسمت امن زندگیم 

از روتین راحتش 

سخته 

واقعا سخته 

شبیه از جا کنده شدن تو صبحای خیلی سرد زمستونه که دلم نمیخواست برم مدرسه وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده بود 

مثل اون سال آخر لعنتیمه که حالم از درس بهم میخورد اما باید انجامش میپادم تا تموم ش تحت هر شرایطی 

دلم میخواد چشمامو ببندم باز کنم و شرایط نسبتا استیبلی داشته باشم 

میدونم زمان لازمه 

میدونم باید تلاش کنم 

همه رو میدونم 

حتی همین الان دلم میهواد همه این نوشته هارو پاک کنمو ساکت شم 

اما دلم نمیاد 

یا مثلا نصفه نیمه تمومش کنم 

کاش بلد بودم باور کنم ...

  • ۲۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۲

امروز موقع نوار قلب گرفتن از یکی از بیمارام متوجه شدم سینه راستشو بخاطر توده دراورده 

داشتم به این فکر میکردم که زندگی بدون یکی از اعضای بدن چطور ممکنه پیش بره

خیلی یهویی بهم گفت خیلی ابروهات خوشگله 

من از ذوق لبخند زدم 

و برام این همه مهربونی یهویی عجیب بود وقتی غرق فکر راجب هزارتا چیز بودم

گذشت موقع رفتن به اتاق عمل گفت میبینی آخر عمری افتادم زیر دست دکترا 

من چشم دوخته بودم به فر موهاش 

و به چشماش نگاه میکردم

راستی امروزم یه خبر خوب رسید دعا کنید که بشه ...

اون یکی مریضمم بهم گفت تو خیلی با معرفتی 

و باز هم ذوق ..

 

  • ۲۰ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۵

من ازون آدما بودم که یهو ساکت میشد 

یهو ساکت میموندم یه گوشه نگاه میکردم بعدم میرفتم پی کارم 

دلتنگ میشدم حرف نمیزدم 

محبت میکردم تو سکوت بود 

دلم میشکست هم ساکت میموندم 

انتظاری هم نبود که درک بشم 

ولی اینکه همیشه مقصر شمرده میشدم یه تکرار دردناک بود 

اره من میدونم تو این دنیا نباید ساکت بود 

باید حقتو بگیری 

ولی من دیگه ادم انرژی گذاشتن رو جنگیدن نبودم 

شایدم اشتباه کردم نمیدونم 

اما خب ...

یه روزی یه جاهایی آدما منو با همین ساکت بودنم یادشون میاد 

فقط به چیزی 

من همیشه برات نداشته های خودم بودم ..

  • ۱۸ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۱

شاید باورتون نشه اما الآن که در آستانه اتمام تحصیلاتم هستم 

پدربزرگم دقیقا همین امروز بهم گفت درستو بخون پزشکی قبول بشی 

گفت منو سربلند کن الان روم نمیشه سرمو بلند کنم 

من دلم گرفت نه ازینکه چرا سال اول آزاد نزدم بلکه پزشکیو لااقل پولکی بیارم 

دلم ازین گرفت که چرا هنوز که هنوزه فکر میکنه پزشکی ینی سربلندی 

من بهش نگفتم اصن هدف و اولویت زندگیم چیز دیگه ایه 

چون انتظاری ندارم درکی از تفاوت نسلمون و خواسته ها و نیاز های من داشته باشه 

من انتطار ندارم وقتی میگم برای ازدواج آماده نیستم و خواستگاری که از فامیلاشه و منو اصن ندیده رد کنم بپذیره پول و خونه و ماشین و شغل طرف اصن برام مهم نیست وقتی شرایط روحیشو ندارم 

ولی یه چیزی موند تو دلم که بهش بگم

من از ترم سه شروع به کار کردم و دقیقا مرتبط با رشته تحصیلیم بود استقلالی که با پزشکی هرگز نداشتمش 

و این استقلال مهم ترین و شیرین ترین تجربه زندگیم بود 

من با رشتم چیزاییو تجربه کردم که شک ندارم با غرور پزشکی قبول شدنم هیچ درکی نمیتونستم ازش داشته باشم 

اره منم سالها ضربه روحی بدی خوردم از داشتن توانایی و نداشتن شرایطی که منو به مسیر دیگه ای برد 

منم بارها زیر سرزنش خودمو اطرافیانم له شدم سر اون همه باری که گفتن تو باهوش بودی چت شد 

تو میتونستی چرا نشد 

چی شد 

چه مرگت شد 

و من جوابشو تو قلبم نگه داشتم که شما هیچکدومتون نبودید ببینید من چطور شبارو تا صب ضجه زدمو دم نزدمو صبش فقط دختر تو ایینه از تحمل اون همه آوار رو سینم خبر داشت اما کنترلش دست من نبود 

من خیلی سعی کردم دووم بیارم 

من خیلی شبا تو خوابگاه دانشگاه اشک ریختم تا قوی بشم 

کسی هنوز نفهمید من چرا ترم یک تو محوطه دانشکده طوری یهو زدم زیر گریه که همه فکر کردن خبر مرگ کسیو بهم دادن 

من خیلی مدت با خودم کلنجار رفتم که چرا چی شد چه مرگم بود 

میدونستم 

اما دست من نبود ...

گذشت 

الان میفهمم 

بعد اون همه اتفاق این بهترین مسیر برای من بود 

مسیری که باید رقم میخورد و نباید جلوش وامیستادم 

این سرنوشت باید رقم میخورد و خورد 

الان ذره ای بابت چیزی که هستم سرافکنده نیستم 

بارها استادام بارها خونوادم 

بارها حتی خودم به خودم گفتم کاش برگردم 

کاش طور دیگه ای رقم بخوره 

اونبار سر سرعتم تو حل سوالای مسئله دار بهترین استادم تو دانشگاه  گفت تو مال ریاضی بودی چرا فرستادنت تجربی اخه

اما نشونه ها 

نشونه ها بارها بهم گفت نه 

درست اومدی 

همینه مسیرت 

همینه تغییری که میخوای 

 

 

همه‌ما تو اون پرواز بودیم .

هممون ...

  • ۱۵ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۴

من واقعا به انرژی مثبتتون احتیاج دارم 

برام ارزوهای خوب خوب کنید که بشه اتفاق بیفته 

این تنها خواسته قلبی منه در حال حاضر 

و واقعا دوست دارم بشه 

:) 

خوشحالم تا همینجاشم 

  • ۱۴ دی ۰۰ ، ۱۵:۲۹