ختنه که میبینم حس میکنم خونواده ها نقش یه سلاخو دارن
اون بچه بدبخت چرا باید چیزی که طبیعیه رو با درد بگذرونه
چطور انقدر ظالمن اخه
چطور میتونن
- ۱۴ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۵
ختنه که میبینم حس میکنم خونواده ها نقش یه سلاخو دارن
اون بچه بدبخت چرا باید چیزی که طبیعیه رو با درد بگذرونه
چطور انقدر ظالمن اخه
چطور میتونن
زندگی بین قشر ضعیف جامعه حس عجیبی داره
زنی که تو سن کم ازدواج کرده
بچه دار شده
اعتیاد همسرش و زندان بودنش باعث جداییش بعد ۱۷ سال شده
و کار کردنش الان
بهم گفت میخواد اسم دختر دوم دخترشو بذاره تارا
حس عجیبیه
وقتی از حق و حقوق نداشتن زن ها حرف میزنیم اتفاقا این قشر بخاطر ضعف در نداشتن حامی مالی و اجتماعی ضعیف نام گذاشته میشه
بهش اصرار میکنم حامی دخترش باشه برای درس خوندن
سادگیش لهجش
زندگی...
چیز عجیبیه
فشار زیادی که متحمل میشن و معمولا حرفی ازشون زده نمیشه
یه جا دو جا نیست
امیدوارم شرایط بهتر بشه
امیدوارم تارای قصشون لبخنداش از ته دل باشه و کمتر سختی بکشه
اگه بخوام صادقانه بنویسم و مثل همیشه خیلی خوب چیزیو پنهان نکنم
این مدت تو حجم زیادی از تنهایی غرق شدم
احساس تنهایی زیادیو متحمل شدم
بارها تصمیم گرفتم از دونه دونه آدمها اونقدر فاصله بگیرم که محو بشم و دیگه براشون وجود نداشته باشم
دلم میخواست دیگه هیچ جایی نباشم
کسی منو بخاطر نیاره
عین همون بارها دلم میخواست لب مرز ناامیدیم از همه آدمها برگردم و باور کنم که نه هنوز ممکنه باشن کسایی که بودنت تو زندگیشون حالشونو بهتر کنه
یا مثلا باشن آدمهایی که بودنت براشون نداشته های خودت باشه
ولی نشد
من هر بار ناامید تر از قبل ادامه دادم
یه جاهایی دیگه خودمو با چند تا کلمه و نوشته و آهنگ یادادوری نکردم و پروسه پذیرفتن فراموش شدنمو شروع کردم
زمان برد
دلم گرفت
حتی بابتش گریه کردم
حساس تر شدم
ولی خب ....
کاش اینطوری نمیشد
کاش باز میتونستم اعتماد کنم
باور کنم
کاش میشد بگم من دقیقا اومدم تو نزدیک ترین نقطه و نشون دادم دلم براتون تنگ میشه اما شما منو نمیدیدید
ندیدید ...
اره من حتی موقع نوشتن این کلمه هاام بغضم میگیره
دلم هنوزم میگیره
و هزاربار دیگه ام تکرار بشه بازم برام عادی نمیشه و هر بار دردش همونقدره
همونقدر ناراحتم میکنه
این کلمه ها همینجا دفن میشن
و من باز مثل یه آدم معمولی با یه زندگی نرمال میرم اون بیرون بین اون آدمایی که از طرفشون پس زده شدن حس میکنم
و دقیقا انگار محکم محکم هلت بدن عقب و تو دیگه جون نداسته باشی بلند شی ادامه بدی اما مجبوری چون چاره ای نداری
خدای من ...
اون یه روز خوب رو با آدمهای خوب بفرست
من هنوز امیدوارم
هنوز کلی محبت تو دلم قلمبه نگه داشتم براشون
من هنوز میتونم دوسشون داشته باشم
قول میدم کم نیارم
قول میدم همه همه مهر وجودمم ته کشید قلبم تنها منبع نور رو زمینت باقی بمونه ...
پنج سال پیش همچین شبی با کلی ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن نمیدونستم ممکنه همه زندگیم با این نوشته ها و این وبلاگ عوض بشه
شد ..
الان عزیزترین آدمای زندگیم رو ازینجا دارم
خوشحالم بابت تصمیم اون شبم
و خوشحال تر بابت بلاگر بودن...
قسمتی از وجود من با این کلمه ها اینجا تا ابد باقی خواهد موند
هر اتفاقی هم که بیفته
اولین باری که روپوش سفید گرفتم برای بیمارستان ۴۰ هزار تومن بود الان شده ۳۰۰ هزار تومن
اولین باری که بلیط گرفتم برم دانشگاه ۲۰ هزار تومن بود الان ۱۰۰ هزارتومنه
گرون ترین پیتزایی که سال اول خوردم ۳۰ هزار تومن بود الان ۱۲۰ هزار تومنه
اولین باری که اسنپ گرفتیم از خوابگاه بریم دانشگاه ۵ هزار تومن بود الان ۳۵ هزار تومنه
آخرین باری که رفتم برا خوابگاه خرید کنم نون و سالاد اولویه و بستنی شد صدو ده هزار تومن
دیگه از لباس نمیگم
اینا ساده ترین چیزای ممکنه بود
تازه از قیمتای بیشتر هر سه چهارروز نگفتم
از نگاه کردن به چیزایی که دلم میخواستو خداتومن شده بود نگفتم
از خیلی چیزای دیگه ام نمیتونم بگم
ولی همه این اتفاقا توی سه سال اتفاق افتاد
خوشحالم که درسم تموم شد
و دیگه هیچوقت تو این فاکینگ شرایط قرار نیست برای تحصیل تو دانشگاه های تخمیشون خودمو تو همچین شرایطی قرار بدم
فقط اینارو نوشتم که یادم بمونه
روز به روز با یه سرعت وحشتناکی داره به سمت نابودی همه چی پیش میره که هیچ دلخوشی ای نذاشتن برامون
حالم بهم میخوره
ولی خب اشکال نداره اون چیزی که باید اتفاق بیفته میفته یه روزی
امیدوارم زنده باشمو خبرش بهم برسه ...
بذار بگم که امروز چقدر دلم میخواست با یکی قهوه بخورمو یه جای خیلی خلوت بشینیمو حتی اونقدرا حرف نزنیم فقط پیش هم باشیم
ولی اون حس اضافی بودن همیشگیم اجازه نداد حتی به کسی پی ام بدم
..
وقتی که هوا توی سینه ات میچرخد نگاهت کنم وقتی که جریان نبضت زیر پوست گلویت پخش میشود نگاهت کنم وقتی که رنگ بنفش توی مردمک چشمت موج میزند نگاهت کنم همینطور نگاهت کنم .
منو تو دونه ریزای برف دم غروب وقتی آسمون داره قرمز میشه پیدا کن
لابلای شعرای فروغ
لابلای نور سر ظهر جمعه های زمستون
اصن منو درست وسط دریچه بین دهلیز و بطن چپ قلبت پیدا کن
حتی فیلم تهران من حراج
اره من گم شدم
مدتهاست فهمیدم گم شدم
ولی هنوز زنده ام ...
هنوز دلم میخواد نفس بکشم
ولی تو نمیدونی من هر بار دستاتو گرفتم ینی دلم میخواسته بغلت کنمو زمان وایسه