ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

یه چیزی مدتها تو ذهنم بود 

میخوام بهش پا بدم و انجامش بدم 

:) 

 

  • ۱۱ دی ۰۰ ، ۱۰:۵۱

اولین باری که روپوش سفید  گرفتم برای بیمارستان ۴۰ هزار تومن بود الان شده ۳۰۰ هزار تومن 

اولین باری که بلیط گرفتم برم دانشگاه ۲۰ هزار تومن بود الان ۱۰۰ هزارتومنه 

گرون ترین پیتزایی که سال اول خوردم ۳۰ هزار تومن بود الان ۱۲۰ هزار تومنه 

اولین باری که اسنپ گرفتیم از خوابگاه بریم دانشگاه ۵ هزار تومن بود الان ۳۵ هزار تومنه 

آخرین باری که رفتم برا خوابگاه خرید کنم نون و سالاد اولویه و بستنی شد صدو ده هزار تومن 

دیگه از لباس نمیگم 

اینا ساده ترین چیزای ممکنه بود 

تازه از قیمتای بیشتر هر سه چهارروز نگفتم 

از نگاه کردن به چیزایی که دلم میخواستو خداتومن شده بود نگفتم 

از خیلی چیزای دیگه ام نمیتونم بگم 

ولی همه این اتفاقا توی سه سال اتفاق افتاد 

خوشحالم که درسم تموم شد 

و دیگه هیچوقت تو این فاکینگ شرایط قرار نیست برای تحصیل تو دانشگاه های تخمیشون خودمو تو همچین شرایطی قرار بدم 

فقط اینارو نوشتم که یادم بمونه 

روز به روز با یه سرعت ‌وحشتناکی داره به سمت نابودی همه چی پیش میره که هیچ دلخوشی ای نذاشتن برامون 

حالم بهم میخوره 

ولی خب اشکال نداره اون چیزی که باید اتفاق بیفته میفته یه روزی 

امیدوارم زنده باشمو خبرش بهم برسه ...

 

  • ۱۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۲۶

بذار بگم که امروز چقدر دلم میخواست با یکی قهوه بخورمو یه جای خیلی خلوت بشینیمو حتی اونقدرا حرف نزنیم فقط پیش هم باشیم 

ولی اون حس اضافی بودن همیشگیم اجازه نداد حتی به کسی پی ام بدم 

..

  • ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۹:۳۸

وقتی که هوا توی سینه ات میچرخد نگاهت کنم وقتی که جریان نبضت زیر پوست گلویت پخش میشود نگاهت کنم وقتی که رنگ بنفش توی مردمک چشمت موج میزند نگاهت کنم همینطور نگاهت کنم .

  • ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۶:۱۴

منو تو دونه ریزای برف دم غروب وقتی آسمون داره قرمز میشه پیدا کن 

لابلای شعرای فروغ 

لابلای نور سر ظهر جمعه های زمستون 

اصن منو درست وسط دریچه بین دهلیز و بطن چپ قلبت پیدا کن 

حتی فیلم تهران من حراج 

اره من گم شدم 

مدتهاست فهمیدم گم شدم 

ولی هنوز زنده ام ...

هنوز دلم میخواد نفس بکشم 

 

  • ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۷

ولی تو نمیدونی من هر بار دستاتو گرفتم ینی دلم میخواسته بغلت کنمو زمان وایسه 

  • ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۳

منتظرم ساعت هشت بشه برم خونه 

دوش بگیرم خاتون ببینم

با چایی زعفرونی و شیرینی 

حتی هوس شلغمم کردم 

این دکتره خیلی کنده

اعصابم خورد میشه باهاش شیفتم 

واقعا رو مخمه 

هوس هوای سردی که برف بباره ام کردم 

ازینا که انگار هوا قرمزه 

بعد برف درشت درشت میشینه رو موهات 

دیشب باز یکی دیگه از بچه ها گفت تو از کجا انقدر باهوشی 

من خودم باهوشی نمیدونمش 

بیشتر توجه به جزئیاته

من فقط حواسم به جزئیات هست 

اونم خیلی 

این خیلی حساسم میکنه 

خیلی اذیتم میکنه گاهی 

نمیدونم ولی خب حس باحالیم هست 

برا همینه همیشه از جزئیات مینویسم 

توجه بهسون ارومم میکنه 

و خب یه جورایی دلم میخواد همش فکر کنم 

تسلط داشتن به یه چیزی آرومم میکنه 

  • ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۷:۳۱

بذار اعتراف کنم 

هنوز وقت نکردم خاتونو ببینم و حتی حموم برم 

ولی عاشق این زندگی شولوغ پولوغم 

که نمیفهمم چجور صب شب میشه شب صب .

من واقعا عاشق اینم تنهایی از پس همه کارا بربیام 

برا همین معمولا تو کارای انفرادی خیلی موفق تر از گروهی عمل میکنم 

جمع منو عملا منزوی میکنه 

عاشق اینم ذهنم تو شولوغ ترین حالت ممکنش کاملا مرتب باشه و ذهن کمال گرا و ایده آل گرام حتی یه تشتبته نکنه 

برا همین محکم پای کارم وا میستم چون بی نقص ترین حالت ممکن انجامش میدم 

 

  • ۰۹ دی ۰۰ ، ۰۰:۲۰

برات تعریف کردم امروز یه خانومی تو آسانسور قربون صدقم رفت و من دلم ضعف رفته بود براش چون دقیقا جمله های مادربزرگمو میگفت ؟ 

و من این لحظه های رشتمو با هیچی واقعا با هیچی عوض نمیکنم 

دردت و جونم 

سقت بام رولم

بوامی 

ای نازار 

وای هنوزم به کلمه هاش فکر میکنم کیف میکنم واقعا بعد اون صبح عصر توام با درد و ضعف چسبید 

  • ۰۸ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۹

اگه بودی شکلاتمو باهات نصف میکردم 

حتی قید چایی خوردنمو میزدم تا بیشتر پیشت باشم 

یواشکی ته ریشتو نگاه میکردم 

یواشکی حواسم به دکمه های پیرهنت بود 

حرکت انگشتات 

لحن صدات 

اگه بودی بیشتر حس زندگی میکردم 

اصن اگه بودی انگار زندگی تو بغلم بود 

بودی دستتو میذاشتم رو پام 

بودی دستتو میگرفتم 

بودی وقتی یه چیزی بهت میدادم حواسم بود دستم حتما بخوره به دستت 

بودی قلقت خیلی زود دستم میومد 

که کجا چیکار میکنی 

چطوری راحت تری 

چطوری بیشتر بهت خوش میگذره 

اصن چطوری دوس داری 

بودی یواشکی بیشتر دوستت داشتم ولی بهت نمیگفتم 

فقط با همین کارای کاملا معمولی حسش میکردم 

حتی اگه اصلا حواست بهم نبود 

حتی اگه اصلا برات مهم نبود 

حتی اگه بودنم با نبودنم برات فرقی نمیکرد 

نمیدونم 

اگه بخوام باهات صادق باشم یه ناامیدی امیدوارانه دارم 

یا یه امیدواری ناامیدانه 

نمیدونم اونقدر اینا درهم تنیده ان که انگار یه پوچ محضو گرفته باشم دستم بخوام از دلش معنا دربیارم 

راست میگن ادما به سردردشون بیشتر از مرگ ما اهمیت میدن 

وقتی اعصابم خورد میشه شورو میکنم به خوردن لبام 

عادت گهیه و معمولا وقتی حواسم بهش جمع میشه که دردم میگیره 

بیا دیگه چیزی برامون مهم نباشه نه ؟ 

بیا به این فکر کنیم که فردا روز بهتریه 

دیگه مهم نیست ...

اره قول میدم از پسش بربیام 

  • ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۹:۰۷