ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بعضی اتفاق ها و بعضی آدمها اونقدر برام غریبه شدن که حتی بخاطر نمیارمشون 

اونقدر دور بنظر میان که انگار هیچوقت هیچ زمانی حتی اتفاق نیفتادن 

ولی خبر خوبیه چون تلخی هاشون هم باهاشون فراموش شد 

و منی که اونقدرها تمایل به بودن ندارم 

راستی از امروز شروع کردم 

قراره ادامه بدم 

باید ادامه بدم 

مجبورم که ادامه بدم 

 

  • ۰۴ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۶

یه روزی دستتو میگیرم میبرم جایی که مهرداد داره آکاردئون میزنه و یه جایی دور از شولوغیا میشینم کنارتو دستتو محکم میگیرمو باهات حرکت دستاشو نگاه میکنمو وقتی حواست نبود یواشکی به حرکت مژه هات موقع پلک زدن نگاه میکنمو به این فکر میکنم که تماشا کردنت چقدر میتونه آرومم کنه 

و احتمالا دلم نیاد پلک بزنم تا طولانی تر نگات کنم 

راستی این اولین باریه که دارم زمستونو زندگی میکنم 

من همیشه از سرما متنفر بودم 

اما الان به دستات فکر میکنم به آغوشت به بودنت 

و خب حتی به اینکه شاید بیشتر این حرفهارو خودم بهت نگم 

تو دقیقا شبیه حس شکلات داغ تو سرمای شب یه روز کاملا بارونی ای 

گفتم که عاشقانه ترین کار برام بافتن یه لباس گرمه ؟ 

حالا من که بلد نیستم 

اما هر بار که هر کدوم از لباسای گرمتو پوشیدی فکر کن قلب منه که بغلت کرده تا سردت نشه 

تا مراقبت باشه 

تا پیشت باشه 

تا حتی نگات کنه ...

تو برام the lonely walts آلبوم دورنادئونی 

همونی که هیچوقت نداشتم اما اونقدر گوشش دادم که توی تمام سلول های مغزمه و تپشای قلبمو نفسامو باهاش حس میکنم 

حالا تو که از همه اینا بی خبری ولی من مثل همیشه میگم امیدوارم قلبت حس کنه و کلی مراقب خودت باشی و دلت آروم باشه ...

دوستت دارم 

نزدیک ترین به من ..

  • ۰۳ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۳

آه که تلاش هام برا امیدوار بودن همش نافرجامه 

این دیگه آخرین بارها بود 

  • ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۳:۴۱

ولی یه شب سرتو میذارم رو پام و با موهات بازی میکنم انقدری که خوابت ببره بعد تا صب به جزئیات صورتت نگاه میکنم 

مژه هات 

پلکات 

ابروهات 

ته ریشت 

لبات 

و احتمالا لحظه ای که اشکم نزدیکه بیفته ، بالارو نگاه میکنم که لابلای موهام گم بشه و نیفته رو صورتت ..

یه شبم مچاله میشم تو بغلتو حل میشم تو بوی گردنت 

و صبح زودتر از تو بیدار میشم تا باورم بشه خواب نبودی 

نمیدونم کی کجا چطوری 

فقط میدونم یه روزی پیدات میشه تا من دووم بیارمو نفس بکشموبمونم  تو این یه ذره غبار گم شده تو کهکشون..

  • ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۲:۳۹

من خیلی شبا دلم خواسته ضجه بزنم اما صدای نفس کشیدنمم ازین اتاق بیرون نرفته 

کاش امیدمو ناامید نمیکردی 

کاش بهم میگفتی برام حرف بزن 

کاش دلت برام تنگ میشد 

کاش بهم میگفتی میخوای صدامو بشنوی حتی اگه کیلومتر ها ازت دور بودم 

کاش بودی بغلت زاار میزدم 

کاش میفهمیدی چقدر آوار رو سینم حس میکنم 

کاش مچالگی قلبمو باور میکردی 

این مدت سخت گذشت 

یه حسی اومده سراغم که بهم بینهایت حس تنهایی و بی ارزشی میده 

و گیر داده جم کن از زندگی همه آدمای زندگیت برو 

و میدونم تا بهش پا ندم ول کنم نیست 

خودمم دوس دارم یهو بیخبر برم تا لااقل بهم ثابت ش کسی نگرانم نیست 

اینا اصلا چسناله نیست

من اتفاقا میخوام فقط از باور کردنو پذیرفتنش رد شم 

میدونم میتونم 

شایدم وسطشم فقط باورم نمیشه 

دلم گاهی میگیره 

بعضی لحظه ها 

اینکه یه چیزیو نداشته باشی به مراتب خیلی بهتر از داشتنو از دست دادنشه 

اینو بارعا و بارها گفتم 

حتی گاهی دلم میخواد پناه ببرم به دفترم و اینجاام ننویسم 

حالت تهوع دارم دلگرفتی 

اه یه حس فراموش شده گهی این مدت خرمو گرفته ول نمیکنه 

هووف 

خودمم نمیدونم چی میخوام 

خودمم نمیدونم چه مرگمه 

من حالم از ادمایی که آیه یأس میخونن بهم میخوره الان خودم شدم اونی که هی از دلگرفتگی میگم 

کاش مثلا با یه بغضی گریه ای آهی ناله ای چیزی درمون میشد 

...

نمیدونم 

من تو زندگیم آدمهای نزدیکیو کنار گذاشتم 

میگم نزدیک چون همیشه معتقد بودم تعداد اونقدرها مهم نیست و این کیفیت آدمهای دوروبرمه که به شدت میتونه روی روحیم تاثیر بذاره 

من کار درستی کردم تصمیم درستی گرفتم 

چون یأس و ناامیدیشون داشت عملا منو از هم فرومیپاشوند و من چون دیفالت صبوری داشتم برخورد خاصی نمیکردم 

یه سریاشونم که کلا تو فاز دیگه ای بودن 

خلاصه گذشت 

الان حس بهتری دارم 

سبک ترم 

و یاد گذشته حالمو بهم میزنه 

  • ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۷:۳۷

قلبم 

قلبم 

قلبم 

شب یلدا مهرداد اجرا داره و من باز هم تهران نیستم 

واقعا قلبم مچاله میشه که شیفتمو نمیتونم باشم 

واقعا نمیدونم چرا باید این دلخوشیای کوچولو کوچولومو نداشته باشم 

خلاصه اگه تهرانید برید جای منم خوش بگذرونید 

پارسال زمستون بود که رفتم اجراشو دیدمو اشک بود که تو تاریکی سالن میریختم 

نوتاش عجیبن 

عجیب بوی زندگی میدن 

آه کلی دلم میخواد بیام ازین مدت و تجربه هامو اتفاقای سختش بگم 

اما به دفترم بسنده میکنم 

میام یه روزی میگم 

میام مینویسم ازش 

  • ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۱:۰۰

تو نمیدونی که گردنت حکم نیکوتین سیگارو داره 

نمیدونی که دلم میخواد تو گودی گردنت عمییق نفس بکشم 

تو هیچی ازم نمیدونی 

هیچی 

حتی نمیدونی چند روز گذشته اشک ریختم دلم گرفته و نفسم بزور بالا اومده و حتی به اینکه خودمو بکشم فکر کردم 

اره تو نبودی منو بغلت بگیری موهامو ناز کنی 

نبودی بوسم کنی 

اصن نمیدونم الان کجایی و داری چیکار میکنی 

چون همش ازم فاصله گرفتی دور شدی دورتر شدی 

و من هی بغضم گرفت 

گریم گرفت 

از دست اتفاقا و آدما 

ولی خب ...

آخ نمیدونی این مدت چقدر نشستم جلوی تیربارون تروماهای گذشتم و دم نزدم 

هیچی نگفتم 

کجایی اخه چرا پیدا نمیشی 

چرا نیستی 

چرا نمیای پیشم 

  • ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۶

نشد .

  • ۲۶ آذر ۰۰ ، ۲۳:۲۸