ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من خیلی شبا دلم خواسته ضجه بزنم اما صدای نفس کشیدنمم ازین اتاق بیرون نرفته 

کاش امیدمو ناامید نمیکردی 

کاش بهم میگفتی برام حرف بزن 

کاش دلت برام تنگ میشد 

کاش بهم میگفتی میخوای صدامو بشنوی حتی اگه کیلومتر ها ازت دور بودم 

کاش بودی بغلت زاار میزدم 

کاش میفهمیدی چقدر آوار رو سینم حس میکنم 

کاش مچالگی قلبمو باور میکردی 

این مدت سخت گذشت 

یه حسی اومده سراغم که بهم بینهایت حس تنهایی و بی ارزشی میده 

و گیر داده جم کن از زندگی همه آدمای زندگیت برو 

و میدونم تا بهش پا ندم ول کنم نیست 

خودمم دوس دارم یهو بیخبر برم تا لااقل بهم ثابت ش کسی نگرانم نیست 

اینا اصلا چسناله نیست

من اتفاقا میخوام فقط از باور کردنو پذیرفتنش رد شم 

میدونم میتونم 

شایدم وسطشم فقط باورم نمیشه 

دلم گاهی میگیره 

بعضی لحظه ها 

اینکه یه چیزیو نداشته باشی به مراتب خیلی بهتر از داشتنو از دست دادنشه 

اینو بارعا و بارها گفتم 

حتی گاهی دلم میخواد پناه ببرم به دفترم و اینجاام ننویسم 

حالت تهوع دارم دلگرفتی 

اه یه حس فراموش شده گهی این مدت خرمو گرفته ول نمیکنه 

هووف 

خودمم نمیدونم چی میخوام 

خودمم نمیدونم چه مرگمه 

من حالم از ادمایی که آیه یأس میخونن بهم میخوره الان خودم شدم اونی که هی از دلگرفتگی میگم 

کاش مثلا با یه بغضی گریه ای آهی ناله ای چیزی درمون میشد 

...

نمیدونم 

من تو زندگیم آدمهای نزدیکیو کنار گذاشتم 

میگم نزدیک چون همیشه معتقد بودم تعداد اونقدرها مهم نیست و این کیفیت آدمهای دوروبرمه که به شدت میتونه روی روحیم تاثیر بذاره 

من کار درستی کردم تصمیم درستی گرفتم 

چون یأس و ناامیدیشون داشت عملا منو از هم فرومیپاشوند و من چون دیفالت صبوری داشتم برخورد خاصی نمیکردم 

یه سریاشونم که کلا تو فاز دیگه ای بودن 

خلاصه گذشت 

الان حس بهتری دارم 

سبک ترم 

و یاد گذشته حالمو بهم میزنه 

  • ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۷:۳۷

قلبم 

قلبم 

قلبم 

شب یلدا مهرداد اجرا داره و من باز هم تهران نیستم 

واقعا قلبم مچاله میشه که شیفتمو نمیتونم باشم 

واقعا نمیدونم چرا باید این دلخوشیای کوچولو کوچولومو نداشته باشم 

خلاصه اگه تهرانید برید جای منم خوش بگذرونید 

پارسال زمستون بود که رفتم اجراشو دیدمو اشک بود که تو تاریکی سالن میریختم 

نوتاش عجیبن 

عجیب بوی زندگی میدن 

آه کلی دلم میخواد بیام ازین مدت و تجربه هامو اتفاقای سختش بگم 

اما به دفترم بسنده میکنم 

میام یه روزی میگم 

میام مینویسم ازش 

  • ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۱:۰۰

تو نمیدونی که گردنت حکم نیکوتین سیگارو داره 

نمیدونی که دلم میخواد تو گودی گردنت عمییق نفس بکشم 

تو هیچی ازم نمیدونی 

هیچی 

حتی نمیدونی چند روز گذشته اشک ریختم دلم گرفته و نفسم بزور بالا اومده و حتی به اینکه خودمو بکشم فکر کردم 

اره تو نبودی منو بغلت بگیری موهامو ناز کنی 

نبودی بوسم کنی 

اصن نمیدونم الان کجایی و داری چیکار میکنی 

چون همش ازم فاصله گرفتی دور شدی دورتر شدی 

و من هی بغضم گرفت 

گریم گرفت 

از دست اتفاقا و آدما 

ولی خب ...

آخ نمیدونی این مدت چقدر نشستم جلوی تیربارون تروماهای گذشتم و دم نزدم 

هیچی نگفتم 

کجایی اخه چرا پیدا نمیشی 

چرا نیستی 

چرا نمیای پیشم 

  • ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۶

نشد .

  • ۲۶ آذر ۰۰ ، ۲۳:۲۸

چند وقت پیش یه چیزی خوندم 

اینکه یه بار یه فرشته ارزویی میره به یه نفر میگه هر ارزویی بکنی من براوردش میکنم اما به شرط اینکه دو برابرشو به همسایت بدم 

خلاصه طرف میره فکراشو میکنه برمیگرده میاد میگه که یه چشم منو کور کن 

دیروز که اون معلمو دیدم که داشت میگفت چرا کادر درمان افزایش حقوق داشتن دقیقا با تمام وجودم داشتم اون نوشته رو حس میکردم 

نمیدونم آدما کی میخوان بفهمن با بدبخت شدن بقیه خودشون قرار نیست خوشبخت بشن 

یاد همه روزایی افتادم که مامانم جونشو میذاشت کف دستش میرفت دقیقا تو بیمارستانی که هر شیفت انقدر کد میخورد و آدم میمرد که گاهی تعدادش از دستشون در میرفت 

یاد اینکه هر شیفت بخاطر چند لایه ماسک نفس نمیکشید 

آب نمیخورد 

بخاطر کاور دستشویی نمیرفت 

و مرگو جلوی چشمش هر لحظه میدید 

آقای معلمی که هوار میزدی چرا کادر درمان پول میگیرن 

به تو ملیارد ملیارد پول میدادن حاضر نبودی از ترس جونت از خونت بیای بیرون 

آقای معلم وقتی جسد همکار مامان منو از بیمارستان دراوردن ببرن بهشت زهرا و صدای ضجه میومد تو ور دل خونوادت صحیحو سالم نشسته بودی و حقوقتو که اتفاقا دقیقا اندازه همین کادر درمان بود میگرفتی 

آقای معلمی که یه نسل زیر دستته 

آقای معلم کسی از ما نیومد بگه چرا نشستی تو خونت و حقوقتو میگیری و حداقل نمیمیری 

آقای معلم عزیز مامان من یک ساله پول کرونایی نگرفته و اون درصد کم افزایش حقوقش جلوی تورم وحشتناک هیچ چیزی نیست 

آقای معلم مامان من برا پول جونشو نذاشت کف دستش بره منتی سر احدی نذاشت

آقای معلم دفعه دیگه که رفتی سر کلاس همون بچه ای که مامانشو باباشو عزیزاشو از دست داد بگو بهت یادآوری کنه الان ملیون ملیون پول مامانشو برنمیگردونه بغلش بگو بهت بگه درد داغش اروم نمیگیره با هیچی 

آقای معلم من هرروز این دو سال مردمو زنده شدم 

آقای معلم من حالم تو بیمارستان بخاطر دو شیفت دو شیفت ساعتها ماسک زدن بد شد و از هوش رفتم تو چند بار سر کلاس درس حالت بد شد؟ 

آقای معلم یاد بگیر تو دنیا همه چی پول نیست 

ما هممون داره بهمون ظلم میشه 

هممون داریم تو لجن دستوپا میزنیم 

هممون داریم زیر فشار اقتصادی جون میدیم 

آقای معلم دفعه دیگه که خواستی صداتو بندازی تو گلوت هوار بکشی اسم باعث بانیشو بیار نترس 

آقای معلم آدم باش 

آدم ...

  • ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۲

هم اتاقیم ازدواج کرد 

خبر ناگهانی بود 

اه هر چی بزرگتر میشیم بیشتر دلم میگیره 

قاعدتا باید براش خوشحال باشم 

لااقل عشقش بود 

ولی من همیشه هر بار دو نفر باهم رل زدن حس واپاشی بهم دست داده 

کی این دانشگاه لعنتی تموم میشه من برم سر کار 

اره وسط عروسی من دغدغم کارمه 

حس میکنم فقط اونه که خوشحالم میکنه 

هوف 

حس تنهایی عمیقی منو فراگرفت چرا 

دلم ازدواج نمیخواد 

ولی لعنتی چرا نیستی اخه 

من دلم قلمبه شد بسکه نبودی

  • ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۱

یه روزی باهات همه شهر کتابای شهرو میگردم 

به همه دلخوشیام ذوق میکنم 

یه روز همه چیزایی که بلدمو بهت یاد میدم 

ولی هیچوقت بهت نمیگم اینکه حواسم به معمولی ترین کارای روزمرت باشه چقدر ارومم میکنه 

لباس عوض کردنت دست تو موهات کردنت غذا خوردنت خندیدنت با گوشی کار کردنت حتی خسته بودنت 

و عصرا برات کیک خونگی درست میکنم و چایی زعفرونی دم میکنم

و دامن میپوشم و برای فردامون گردو میشکنمو انار دون میکنم 

و قبل خواب برات کتاب میخونم 

و شبا وقتی نور یباشکی آشپزخونه از بین در میاد تو اتاق بغلت چشم میدوزم به مژه های گوشه چشمت 

بعدم چشمامو میبندمو با سر انگشتام گرمی تنتو لمس میکنم 

و به این فکر میکنم چقدر پناه بودنت بهم حس امنیت میده وقتی ازون دنیای عجیب غریب بیرون نجات پیدا کردم 

  • ۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۱:۲۳

کاش بلدم بودی مثلا میدونستی وقتی چشم میدوزم بهت و پلکامو اندازه یکم بیشتر روهم نگه میدارم ینی دلم میخواد بغلت کنم 

یا مثلا میدونستی دلم میخواست بدونی وقتی اتفاقی دستت به دستم میخوره دلم هری میریزه ولی بروی خودم نمیارم 

یا مثلا میدونستی دلم میخواست تو دهه چهل وقتی صدای بارون از ناودون میاد به چشمات فکر کنمو ناخودآگاه لبخند بزنم 

یا مثلا بلد بودم برات شال گردن ببافم 

انار دون کنم 

منتظر اومدنت بشم 

دختر شهرستانی آروم کم حرفی که اومده تهران زندگی کنه 

ولی من هیچوقت به روی خودم نیاوردم که بهم نگفتی 

اما بغض کردم 

و حتی اروم اشک ریختم 

چون نبودی 

چون پیدات نکردم 

...

 

 

 

  • ۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۵۰