ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

این روزا یکم آشوبم 

اره یه لحظه هایی هست یهو اضطراب میگیرم 

از وقتی کار میکنم و میبینم اینجا جای زندگی کردن نیست این فشارا بیشترو بیشتر شدن

به خونه خودم فکر میکنم 

به روشن شدن تکلیفم 

به یکم آرامش 

به عصرونه خوردن 

به چایی زعفرونی 

میگم معلوم نیست تا کی نفس میکشم 

دلم برا کوچیک ترین چیزا تنگ میشه 

همش دارم خودمو اروم میکنم 

میگم یکم دیگه مونده 

ببین آخرین سالیه که میشنوی روز دانشجو مبارک 

خب من واقعا دلم نمیخواد این روز فلاکت بارو دیگه بهم تبریک بگن 

ازش متنفرم 

میخوام فقط این دو ماه بیمارستانمم برم و تموم ش 

یه چیزی 

نمیدونم ذهنم منسجم نمیشه 

این شخصیت ایده آل گرا 

این کمال گرایی 

این پرفکشنیست بودن نامحدود 

آخ دلم برا بی ماسک بودنم تنگ شده 

حتی این پرش افکارم ازارم میده 

داریم قرار میذاریم باهم درس بخونیم 

دیگه خیلی همه چی داره جدی میشه 

باید خیلی بیشتر جون بکنم 

نمیخوام در جا بزنم 

راستی من حوصله یه سری از آدماام ندارم 

اما عجیب دلم میخواد با دوستای صمیمیم دور هم باشیم بگیم بخندیم و حتی بغلشون گریه کنم 

بلکه دائما یکسان نماند حال دوران غم مخورم 

 

  • ۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۰

من هر موقع احساس تنهایی میکنم میام اینجا 

امشب خیلی احساس تنهایی کردم 

خیلی ...

انقدی که بغضم گرفت و گریه کردم 

 

  • ۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷

ترس داره امنیت نداشتن 

ترس داره یه سری اتفاقا

من نگرانم 

نگران تمام کسایی که قراره دیگه برنگردن خونه 

همینو میخوان .

اما من نمیتونم نگران نباشم 

  • ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۹:۰۵

بچه تر که بودم دلم میخواست تو این اردوهای جهادسازندگی شرکت کنم تابستونا بریم مدارسو ترمیم کنیم 

به بچه های روستا درس بدیم 

بریم زندگی تو نداریو بی امکاناتیو تجربه کنیم 

بزرگ تر که شدم دیدم این خرابیا با چند ماه تابستون جهاد سازندگی درس نمیشه 

بزرگ شدم دیدم اع آدماش اصن قلب نذاشتن واسم 

دیدم وسط وسط بدبختی نگهمون داشتن اصن لازم نیس جابجا بشم برا تجربش 

نمیگم خاک نحس چون دوسش دارم نه برا مردمش نه برا قشنگیاش نه برا همه خاطره هایی که تو دلش جا داده فقط برا اینکه درد زیاد کشیده ، مث من ...

  • ۱۱ آذر ۰۰ ، ۲۳:۵۰

چرا هیشکی نمیاد با من فیلم تهران من حراج ببینیم 

  • ۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۲

چیزی را کم دارم

شاید امید 

شاید فراموشی 

شاید یک دوست 

 

و شاید خودم را ..‌

 

  • ۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۰

زندگی برای من دقیقا همین روزاییه که آفم و پیش مامان بابامم 

دقیقا اون لحظه هایی که آهنگای اروم گذاشته بودمو داشتم سمبوسه درست میکردم 

یا زل میزنم به حرکت مژه های مامانم 

خطهای کنار چشمای روشن بابا 

و فی فی رو یهو بلند میکنم محکم ماچش میکنمو میدوم دنبالش 

زندگی دقیقا همین دیشب بود که اونقدر گریه کردم که صبح چشمام باز نمیشد 

اصن تو آیینه گفتم دختر میدونی چند پقت بود اندازه باز نشدن چشمات بعد بیدار شدن عر نزده بودی؟ 

اخه کنکوری که بودم هر شب اوضاع این بود 

اصن دیشبم یاد خریتا و حماقتام تو اون دوره افتاده بودم که کمک میکرد بیشتر به این عر زدنه پا بدم 

ادبیات بیانم واقعا 😐😑😶

 

  • ۱۱ آذر ۰۰ ، ۰۸:۲۰

گاهی وقتا دلم میخواد یکی ازم بپرسه تارا حالت چطوره اما نمیپرسه 

گاهی دلم میخواد یکی بهم توجه کنه اما نمیکنه 

گاهی دلم میخواد حس کنم تو زندگی یه نفر نقش خیلی مهمی دارم اما ندارم 

گاهی دلم میخواد یکی یواشکی حواسش بهم باشه اما نیست 

گاهی دوست دارم تنهایی آوار این سال هارو نکشم اما میکشم 

گاهی دلم میخواد هیچوقت یه سری اتفاقا نمیفتاد اما افتاد 

دلم میخواد برم بغل یکی مچاله بشم انقدر گریه کنم تا تموم بشم 

حل بشم

اصن همم اشک بشه از چشمام بریزه بیرون

تموم ش 

همه حافظم اشک بشه 

همه همه همه چی 

 

انقدر دروغ شنیدم که دیگه راستارم باور نمیکنم 

انقدر دلم شکسته که دیگه هیچی ندارم بذارم برا ادامه دادن 

انقدر تنهایی از پس همه چی برومدم که کسی نفهمید دارم ذره ذره وجودمو تو مسیر گهی که اومدم جا میذارم و الان هیچی ازم نمونده

انقدر دلتنگم که حالم داره بهم میخوره

سردرد دارم 

هیچیو دیگه نمیتونم باور کنم

هیچی ..

 

من فقط خیلی خوب بلدم نشون ندم 

خیلی خوب بلدم پنهان کنم 

:(

؛

 

 

 

دلم میخواد بمیرم اما نمیمیرم 

 

 

  • ۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۰

تموم شد .

برای همیشه ..

  • ۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۹

دوستم داشته باش

دور از سرزمین خشم و سرکوب 

دور از شهرمان که از مرگ لبریز شده ..

  • ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۷:۱۰