این روزا یکم آشوبم
اره یه لحظه هایی هست یهو اضطراب میگیرم
از وقتی کار میکنم و میبینم اینجا جای زندگی کردن نیست این فشارا بیشترو بیشتر شدن
به خونه خودم فکر میکنم
به روشن شدن تکلیفم
به یکم آرامش
به عصرونه خوردن
به چایی زعفرونی
میگم معلوم نیست تا کی نفس میکشم
دلم برا کوچیک ترین چیزا تنگ میشه
همش دارم خودمو اروم میکنم
میگم یکم دیگه مونده
ببین آخرین سالیه که میشنوی روز دانشجو مبارک
خب من واقعا دلم نمیخواد این روز فلاکت بارو دیگه بهم تبریک بگن
ازش متنفرم
میخوام فقط این دو ماه بیمارستانمم برم و تموم ش
یه چیزی
نمیدونم ذهنم منسجم نمیشه
این شخصیت ایده آل گرا
این کمال گرایی
این پرفکشنیست بودن نامحدود
آخ دلم برا بی ماسک بودنم تنگ شده
حتی این پرش افکارم ازارم میده
داریم قرار میذاریم باهم درس بخونیم
دیگه خیلی همه چی داره جدی میشه
باید خیلی بیشتر جون بکنم
نمیخوام در جا بزنم
راستی من حوصله یه سری از آدماام ندارم
اما عجیب دلم میخواد با دوستای صمیمیم دور هم باشیم بگیم بخندیم و حتی بغلشون گریه کنم
بلکه دائما یکسان نماند حال دوران غم مخورم
- ۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۰