چرا هیشکی نمیاد با من فیلم تهران من حراج ببینیم
- ۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۲
چیزی را کم دارم
شاید امید
شاید فراموشی
شاید یک دوست
و شاید خودم را ..
زندگی برای من دقیقا همین روزاییه که آفم و پیش مامان بابامم
دقیقا اون لحظه هایی که آهنگای اروم گذاشته بودمو داشتم سمبوسه درست میکردم
یا زل میزنم به حرکت مژه های مامانم
خطهای کنار چشمای روشن بابا
و فی فی رو یهو بلند میکنم محکم ماچش میکنمو میدوم دنبالش
زندگی دقیقا همین دیشب بود که اونقدر گریه کردم که صبح چشمام باز نمیشد
اصن تو آیینه گفتم دختر میدونی چند پقت بود اندازه باز نشدن چشمات بعد بیدار شدن عر نزده بودی؟
اخه کنکوری که بودم هر شب اوضاع این بود
اصن دیشبم یاد خریتا و حماقتام تو اون دوره افتاده بودم که کمک میکرد بیشتر به این عر زدنه پا بدم
ادبیات بیانم واقعا 😐😑😶
گاهی وقتا دلم میخواد یکی ازم بپرسه تارا حالت چطوره اما نمیپرسه
گاهی دلم میخواد یکی بهم توجه کنه اما نمیکنه
گاهی دلم میخواد حس کنم تو زندگی یه نفر نقش خیلی مهمی دارم اما ندارم
گاهی دلم میخواد یکی یواشکی حواسش بهم باشه اما نیست
گاهی دوست دارم تنهایی آوار این سال هارو نکشم اما میکشم
گاهی دلم میخواد هیچوقت یه سری اتفاقا نمیفتاد اما افتاد
دلم میخواد برم بغل یکی مچاله بشم انقدر گریه کنم تا تموم بشم
حل بشم
اصن همم اشک بشه از چشمام بریزه بیرون
تموم ش
همه حافظم اشک بشه
همه همه همه چی
انقدر دروغ شنیدم که دیگه راستارم باور نمیکنم
انقدر دلم شکسته که دیگه هیچی ندارم بذارم برا ادامه دادن
انقدر تنهایی از پس همه چی برومدم که کسی نفهمید دارم ذره ذره وجودمو تو مسیر گهی که اومدم جا میذارم و الان هیچی ازم نمونده
انقدر دلتنگم که حالم داره بهم میخوره
سردرد دارم
هیچیو دیگه نمیتونم باور کنم
هیچی ..
من فقط خیلی خوب بلدم نشون ندم
خیلی خوب بلدم پنهان کنم
:(
؛
دلم میخواد بمیرم اما نمیمیرم
دوستم داشته باش
دور از سرزمین خشم و سرکوب
دور از شهرمان که از مرگ لبریز شده ..
مرداد که میرفتم حس میکردم قراره یه اتفاقی شبیه واپاشی بینمون بیفته
افتاد
برگشتم
دیگه نه ما چارتا اون چارتای قبل بودیم نه اون صمیمیته بود
میدونستم اینطوری میشه اما نمیدونستم انقدر سریع
حالا همه جای این شهر خاطره دارم
با خیابونا
آهنگا
حالا دیگه من جلو نمیشینم که اهنگ بذارم
حالا دیگه ما باهم دوست نیستیم انگار من غریبه ام
بچه ها دوتا دو تا باهمن و من حس اضافی بودن دارم :)
نمیدونم باید براشون خوشحال باشم یا دلتنگ قبلنامون
اما خب زندگیه دیگه
راستی
سایه قشنگه اما چشممو میسوزونه
خلاصه پنج سال گذشته
این سال ها با همه اتفاق هاش
هر چی گذشت
هر چی بزرگ تر شدم کمتر اعتماد کردم کمتر باور کردم محتاط تر شدم
راستش نمیدونم خوب بود یا نه
نمیدونم این حالت تدافعی این قضاوت کردن این پیش بینی کردن اتفاق ها بر اساس تجربه های گذشته خوبه یا بد
فقط میدونم بزرگ شدم سخت گیر شدم تو همه چی
خودخواه شدم راحت تر گذشتم
رد شدم
یه طرفه بودنو کش ندادم
حالا این روزا آدما گاهی منو با صدا بخاطر میارن
گاهی با بوی چایی زعفرون
گاهی وسواس فکر زیادی در مورد بی نقص بودن
گاهی جسور بودن
ولی منو بخاطر میارن
دلم برا مامانم بیشتر از اولین شب مدرسم که شیفت شب بود و بغضمو جلوی بابا قورت دادم تا نشون بدم دیگه مستقل شدم تنگ شده
دلم برا همه چی تنگ شده حتی الان که تتلو داره میخونه خونه خوبه مامانم امیده
گفته بودم مامان ته قربون صدقش امیدمه ؟
بهم میگه امیدم و من دیگه چاره ای جز زندگی ندارم .
اگه یه روزی نباشم دلم برا همه چی تنگ میشه
با اینکه میدونم الان مدتهاست همه حرفام تکراری شدن دیگه