ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

مرداد که میرفتم حس میکردم قراره یه اتفاقی شبیه واپاشی بینمون بیفته 

افتاد 

برگشتم 

دیگه نه ما چارتا اون چارتای قبل بودیم نه اون صمیمیته بود

میدونستم اینطوری میشه اما نمیدونستم انقدر سریع 

حالا همه جای این شهر خاطره دارم 

با خیابونا 

آهنگا 

حالا دیگه من جلو نمیشینم که اهنگ بذارم 

حالا دیگه ما باهم دوست نیستیم انگار من غریبه ام 

بچه ها دوتا دو تا باهمن و من حس اضافی بودن دارم :)

نمیدونم باید براشون خوشحال باشم یا دلتنگ قبلنامون 

اما خب زندگیه دیگه 

 

راستی

سایه قشنگه اما چشممو میسوزونه 

 

  • ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۸

خلاصه پنج سال گذشته 

این سال ها با همه اتفاق هاش

هر چی گذشت 

هر چی بزرگ تر شدم کمتر اعتماد کردم کمتر باور کردم محتاط تر شدم 

راستش نمیدونم خوب بود یا نه 

نمیدونم این حالت تدافعی این قضاوت کردن این پیش بینی کردن اتفاق ها بر اساس تجربه های گذشته خوبه یا بد 

فقط میدونم بزرگ شدم سخت گیر شدم تو همه چی 

خودخواه شدم راحت تر گذشتم 

رد شدم 

یه طرفه بودنو کش ندادم

حالا این روزا آدما گاهی منو با صدا بخاطر میارن 

گاهی با بوی چایی زعفرون 

گاهی وسواس فکر زیادی در مورد بی نقص بودن 

گاهی جسور بودن 

ولی منو بخاطر میارن 

دلم برا مامانم بیشتر از اولین شب مدرسم که شیفت شب بود و بغضمو جلوی بابا قورت دادم تا نشون بدم دیگه مستقل شدم تنگ شده

دلم برا همه چی تنگ شده حتی الان که تتلو داره میخونه خونه خوبه مامانم امیده 

گفته بودم مامان ته قربون صدقش امیدمه ؟ 

بهم میگه امیدم و من دیگه چاره ای جز زندگی ندارم .

اگه یه روزی نباشم دلم برا همه چی تنگ میشه 

با اینکه میدونم الان مدتهاست همه حرفام تکراری شدن دیگه 

 

  • ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۸

تموم شد :) 

دیگه هیچی برام مهم نیست .

  • ۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۱

آدمها نان دلشان را میخورند 

  • ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۳:۳۹

قلبم مچاله شده 

تنفر 

خشم 

تنفر کل وجودمو گرفته 

خشم کل وجودمو گرفته 

حالم داره بهم میخوره 

دارم خودمو برا یه آشوب دیگه آماده میکنم 

درد داره 

هر بار که زدید درد داشت 

هنوزم درد داره 

  • ۰۵ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۴

اگه اونموقع که ۱۸ سالم بود و اینگونه گوش میدادم یکی بهم میگفت پنج سال بعد تو جاده دلت گرفته و داری محرمانه گوش میکنیو بغض خفتت کرده و اشک ماسکتو خیس کرده امکان نداشت باور کنم اتفاقات پنج سال اخیر لهم کرده باشه و 

همه ی نکند ها اتفاق افتاده باشه ..

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۴

زخم های کهنه هیچوقت خوب نمیشن مگه نه؟

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۵:۱۳

شماره ناشناس به من استرس میده 

هیچوقت ممکن نیست جواب بدم 

همیشه با نوشته راحت تر بودم تا صدا 

یادمه یه بار یکی بهم گفت تو موقع چت و موقع تلفن دو تا آدم کاملا متفاوتی 

نمیدونم چرا اما اضطرابش اونقدر بالاس که حس میکنم دلم نمیخواد باهاش روبرو بشم 

چیزی که اذیتم میکنه دقیقا ندونستنه 

اینکه نمیدونم چی قراره بگه 

چیکار ممکنه داشته باشه 

اصن تو زندگیم هیچی اندازه روبرو شدن با ندونستنام برام سخت نبوده 

اصلا هم به روی خودم نمیارم 

اصلا هم کسی متوجه نمیشه که من چقدر از درون یهو بهم میریزم و حاضر نیستم باهاش مواجه بشم با اینکه نهایتا میخواد یه خبر ضد حال بده دیگه 

و جالب اینه من انگار ترجیحم دقیقا اون ندونستنست تا دونستن 

عجیبم 

همیشه عجیب بودم 

ارزو موند به دلم یه چیزم مث ادم باشه 

یه چیزم عادی و نرمال پیش بره 

اما من باز هم مقاومت میکنم و باهاش روبرو نمیشم 

بااینکه تصمیم در لحظم اونقدر هاام بد نیست 

سختمه 

و خب باید بگم تو این چند ترم هر بار از دانشگاه تماس گرفتن من جواب ندادم زنگم نزدم ببینم چیکارم داشتن 

و خب خیالم ازین بابت راحته ازونجایی که اینجا همیشه به شدت خر تو خر بوده و خبر خوبیو قاعدتا زنگ نمیرنن بگن پس چیزیو از دست ندادم 

نهایتا میخواستن غر بزنن سرم که چرا فلان کارو کردی فلان کارو نکردی دیگه 

منم حوصله فلسفه بافی ندارم پس خیلی ریز کل صورت مسئله رو پاک میکنم 

کی فکرشو میکرد یه ادمی پیدا ش سر یه شماره ناشناس این همه بندوبساط داشته باشه اخه 

پووف 

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۰:۱۲

ما بزرگ شدیم 

کلی اتفاق افتاد 

کلی عوض شدیم 

کلی ضربه خوردیم 

کلی لحظه ها حس تنهایی کردیم 

کسی نبود بغلش گریه کنیم 

هی زور زدیم بوی گردنش یادمون نره 

دلتنگی خفمون کرد 

دور بودیم 

دور موندیم 

هی گذشت گذشت 

این ادم عوض شد اون ادم بد شد بامون 

باز گذشت دلمون شکست خورد شد 

برا ارضاشون خواستنمون نه گفتیم عقده ای گفتنمون 

گذشت بهمون توجه نکردن 

انداختنمون وسط اقیانوس بدون جزیره گفتن دووم بیار

زنده موندیم خودخواه شدیم ازمون تعریف کردن باور نکردیم

اومدن سمتمون پس زدیم 

حرف زدیم پشتمون خالی شد 

تنهامون گذاشتن 

هواشونو داشتیم پشتمون بد گفتن 

عاشق شدیم ..

اره عاشقم شدیم 

چرا همه چی انقدر مبهم شد ، چیه این زندگی؟

 

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۹:۳۸

داشتم به این فکر میکردم همیشه بودنممم اونقدرا خوب نیس 

یه چیزی عمیق منو میکشونه سمت نبودن 

نمیدونم حس میکنم نباشم بهتره انگار خودمم بدم نمیاد به حس نبودنه پا بدم 

بعد اینطوریه که دلتنگی خفم میکنه ولی همش میگم نه بودنت پر شده دیگه نباید باشی 

باید فاصله بگیری 

مثل همون قضیه آونگ که قبلنا گفتم 

 

  • ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۲