میذارمش
يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۷ ب.ظ
نیاز دارم آخر شب بعد از لته خوردن برم بیرون و بارون نم نم بباره و طعمه دریادلو بذارم و یه جا پارک کنم و حرف نزنیم
هیچی نگیم فقط گاهی چشم بدوزم
میتونم جزئی تر توضیح بدم اما دلم نمیخواد
مدتی میشه ادای اوناییو درمیارم که خوبن
بد نیستم
اما خیلی وقته حس نامرئی بودن دارم
من که میدونم تموم شدم
حتی میدونم مهم نیستم
شاید مدتهاست باید برم فقط دلم نمیاد
نمیدونم
اه یه چیزی شبیه بغض بیخ خر منو چسبیده ولم نمیکنه
کاش میشد همه چیزو متوقف کنی همه اتفاقایی که افتاده و نیفتاده
اضطراب چیو میکشی تارا
از چی میترسی لعنتی
چرا خیلی وقته حس زندگی ندارم
چرا دیگه دلم هیچی نمیخواد
چرا حس میکنم همه دارن تحملم میکنن
چرا حس میکنم اینی که هستم همش داره نقش بازی میکنه
نمیدونم :(
جوای هیچکدوم ازین چراهارو نمیدونم
دلم ..
آخ دلم
- ۰۰/۰۹/۲۱