ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

این هفته تکلیف همه چی مشخص میشه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته 

نمیدونم اصن میشه یا نمیشه 

اما خب ... 

من امید دارم بشه

  • ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶

واقعا نیاز دارم تنها برم قدم بزنم داریوش گوش بدم و اشک بریزم 

  • ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۸

مث اینکه چسب زخم بزنی رو جای گلوله 

  • ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۳

دلتنگی..

  • ۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۶

میرم سوار اولین اتوبوس تو ترمینال میشم و تا ابد تو جادهدخفن ترین آهنگای عمق وجودمو گوش میدم 

الان که نگا میکنم دنیا پاییز قشنگ تر میشه 

ازین به بعد برا اومدن پاییز هم جشن میگیرم 

:) 

 

بیشترین چیزی که نیاز دارم بهش اینه که یه تایمی توی سکوت به دور از جامعه بشریت هیچ کاری مطلقا هیچ کاری انجام ندم 

و خب حتی چیزی برای فکر کردن نداشته باشم 

فقط اینکه از شنیدن صداها هم خسته ام 

خیلی خسته 

خسته خسته 

آقای رامش میگه کتاب دارو بخون 

میگه همسنوسال تو بودن 

از سالای جنگ میگه 

از فرار کردنشون 

ازینکه پلو زدن 

ازینکه فرار کردن شیراز 

میگه روزی چند صفحشو بخون 

دلم میخواد از تجربه و تفاوتای آدما بگم اینجا 

از همه این اتفاق ها 

معنی این همه طلبکار بودن آدمهارو نمیفهمم