با اینکه فقط ۲۰ درصد شارج دارم
خلاصه پنج سال گذشته
این سال ها با همه اتفاق هاش
هر چی گذشت
هر چی بزرگ تر شدم کمتر اعتماد کردم کمتر باور کردم محتاط تر شدم
راستش نمیدونم خوب بود یا نه
نمیدونم این حالت تدافعی این قضاوت کردن این پیش بینی کردن اتفاق ها بر اساس تجربه های گذشته خوبه یا بد
فقط میدونم بزرگ شدم سخت گیر شدم تو همه چی
خودخواه شدم راحت تر گذشتم
رد شدم
یه طرفه بودنو کش ندادم
حالا این روزا آدما گاهی منو با صدا بخاطر میارن
گاهی با بوی چایی زعفرون
گاهی وسواس فکر زیادی در مورد بی نقص بودن
گاهی جسور بودن
ولی منو بخاطر میارن
دلم برا مامانم بیشتر از اولین شب مدرسم که شیفت شب بود و بغضمو جلوی بابا قورت دادم تا نشون بدم دیگه مستقل شدم تنگ شده
دلم برا همه چی تنگ شده حتی الان که تتلو داره میخونه خونه خوبه مامانم امیده
گفته بودم مامان ته قربون صدقش امیدمه ؟
بهم میگه امیدم و من دیگه چاره ای جز زندگی ندارم .
اگه یه روزی نباشم دلم برا همه چی تنگ میشه
با اینکه میدونم الان مدتهاست همه حرفام تکراری شدن دیگه
- ۰۰/۰۹/۰۷