ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من این روزا دلم از آدمها زیاد میگیره 

خیلی زیاد 

واقعا گاهی حس میکنم قلبم مچاله میشه و بغضم میگیره 

و حتی تنهایی آخر شب گریه میکنم

داشتم یه بار فکر میکردم اگه من دیگه نباشم دنیا چه شکلی ممکنه پیش بره 

هیچ طوری 

لابد با قبلش مو نمیزنه 

چرا دلم میخواد انقدر ساکت بشم که دیگه انگار وجود ندارم ؟ 

نمیدونم شاید یه مکانیسم دفاعیمه 

شاید باید اتفاق بیفته ...

فقط اینکه دلم گرفته 

واقعا دلم گرفته 

اون استراتژی نداشته های خودم برا بقیه جواب نمیده 

ولی من هنوز اصرار دارم ادامش بدم 

یه دلگرفتگی با دلتنگی زیادی تو دلم حس میکنم ...

 

  • ۲۹ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۰

بابا همیشه به من سخت گرفته همیشه میگفت بیرون ازینجا کسی نیست نازتو بکشه 

باید خودت تنهایی از پس همه چی بربیای 

من بزرگ شدم به خودم اومدم دیدم اع همیشه این منم که دارم ناز بقیه ادمارو میکشم اع این منم که همش دارم تلاش میکنم همه چیو درست کنم 

این منم که دارم جور بقیه رو میکشم

بابا همیشه میگفت باید یاد بگیری چطوری با ادما کنار بیای 

چطوری باهاشون و کنارشون زندگی کنی 

دلم میخواد برم بغلش کنم سرمو بذارم رو سینش بغضمو قورت بدم بگم بابایی من ناز نکردم برا کسی من از پس همه چی تنهایی برومدم من یاد گرفتم چطوری یه طرف قضیه باشم اما هیشکی اینطوری با من نبود هیشکی اون سر قضیه رو نگرفت همه ناز کردن همه طلبکار بودن همه چشماشونو بستن فقط خودشونو دیدن و تو خودخواه ترین حالت ممکنشون رو لجبازیشون پافشاری کردن 

ولی نه من هیچوقت نتونستم دردامو بگم 

همیشه رفتم جلوی ایینه اشکامو پاک کردم لبخند زدم چون کوچک ترین تغییراتمو حس میکنه میفهمه یه چیزیم هست 

حتی این ویژگیش باعث شد خیلی خوب تمرین کنم نشون ندم ندم ندم و وقتی پر شدم و به خفه شدن رسیدم کنار کشیدم 

اینطوری هیشکی نفهمیده باید باهام مثل ادم رفتار کنه و رفتارشو درست بکنه و انقدر ازم طلبکار نباشه 

چون حس کردن وظیفمه در حالی که این لطف بوده 

یه لطف بزرگ 

من از وقتی رفتم دانشگاه متوجه تفاوتای عمیق خودم و بقیه شدم 

کم پیش میومد ادم هایی باشن که حس کنم لیاقت مهر دارن 

دو حالت داشت یا طرف از اول کلا نداشت یا یهو دیگه نمیتونست نقش لایق بودنشو ادامه بده و خود واقعیشو نشون میداد 

خلاصه که اون اوایل موفق میشدن دلمو بگیرونن 

اما الان :) 

تخمم نیست 

  • ۲۸ آبان ۰۰ ، ۰۸:۱۳

آبان همیشه ماه اتفاقای عجیب غریب زندگی من بوده

معمولا تصمیمای قطعیمو تو این ماه گرفتم 

رفتم 

دل کندم 

تموم کردم 

زندگی چیز غیرقابل پیش بینی ایه 

آما دوستداشتنی 

به مراتب دوست داشتنی تر از تجربه نکردنش 

دلم میخواد ساعتها بشینم و فکر کنم 

به همه چی 

به صداهای اروم توی خونه گوش بدم 

فیلم تهران من حراج رو دوباره ببینم 

بشینم کاپوچینو بخورم 

من قدر تک به تک چیزایی که دارمو میدونم 

حتی چیزایی که ندارم 

میدونی 

ادم گاهی خسته میشه

دارم فکر میکنم کیفیت چقدر مهم تره 

اصن این ذهن لامثصب پدر منو دراورده انقدر که فکر کرده 

ولی خب اینطوریه که سبک میشه سبک میشه یهو باز سنگین میشه ولی من اون سبک شدنشو خیلی دوست دارم 

پاییز چقدر خوبه 

چقدر دوسش دارم ...

راجب خیلی چیزا دوست دارم بشینم حرف بزنم 

ولی یا حوصلم نمیکشه یا حس میکنم بی فایدست 

راستی این مدت به شدت بیشتر فهمیدم خیلی از آدما لیاقت خیلی چیزارو ندارن :) 

  • ۲۵ آبان ۰۰ ، ۱۴:۴۹

داشتم بهش میگفتم آدمیزاد اینجوریه که دلش همیشه برا یه شرایط دیگه ای که توش نیست تنگ میشه 

حالا یا قبلنشه یا رویاهاشه 

همون قضیه ارزو یا حسرت 

داشتم فکر میکردم گاهی به خودم میام میبینم انگار همه چیز از دستم درومده 

میدونی ذهن لامصب من همیشه اینجوری بوده که باید همه چیز رو تحت کنترل داشته باشه 

باید دقیقا بدونه قراره چه اتفاقی بیفته

خب الان که فعلا نشستم تو بخش آنکولوژی و دارم به این فکر میکنم دیگه آخرای تجربه چند ماهه دور زیستنم از خونه و خونواده و جموجور کردن خودم بود رو چطور گذروندم 

باید بشینم سفرنامه بنویسم 

ینی دوست دارم اما نه اونقدر جزئی 

خلاصه که 

نه چرا اصن خلاصش کنم باید بشینم طولانی بنویسم کجاهارو گند زدم 

کجاهارو خوب عمل کردم 

دلم تنگ شده برا مامانم بابام فیفی خونمون اتاقم 

هنوز ظرفیتم جا داره ینی جاش دادم کشش دارم 

که بیشتر ش 

این تارایی که برگرده 

صبورتر قدردانتره 

حالا این چرتوپرتای کتابیو که برا رسیدن بهش عملا پاره شدم کنار بذاریم 

من خوشحالم که از پسش برومدم 

شاید بازم بخوام تجربش کنم 

اما نهایتا دیگه یک بار دیگه 

خلاصه که اینم از این قسمت از تجربه هام 

تموم نشده اما دیگه آخراشه 

خونه منتظرته دختر 

دختر تو آیینه گردالوهای روبروی اتاقت

  • ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۰:۱۰

این بار دلمو جا میذارم تو این شهر

این بار یه قسمت از خودمو میذارم وسط این همه شلوغی

دلم تنگ میشه..

  • ۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۹:۱۶

باید از جزئیات بنویسم اگه نه یادم میره 

از انقلاب انقلاب اره انقلاب 

این دفه با همه دفه ها فرق داشت 

من خودم بچدم خود خودم 

اون موقعی که زنگ زدم به بابا میدونستم باید پاشم بیام 

ببین من از هیچکدوم از کارام پشیمون نیستم 

اتفاقا بابت تک تک دیوونه بازیام از ته قلبم زنده ام و اگر هزار بار دیگه ام شرایطش پیش بیاد همینقدر حتی بیشتر میکنم 

دلم میخواس بدوام 

همینقدر دیوونه که بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم بدوام 

تهش برسم به یه دریا 

ازینا که تهش چسبیده به اسمون 

زندگی چیز کوتاهیه ولی عجیب 

هی نگام کن 

منم 

همون ادم دیوونه کنارت 

دلم برا همه چی تنگ میشه 

همه لحظه ها 

همه نگاه ها 

همه مغازه ها 

تک تک کتابا 

تک تک قدمامون 

دلم برا همممممه چی عین سگ تنگ میشه چون دوسشون داشتم 

چون دیوانه وار دوسشون داشتم 

چون هنوزم دارم 

چون فقط اینجوری حس میکنم زندم 

حتی اگه هیچ عکسی هیچ فیلمی ازون لحظه نداشته باشم 

من میدونم به هرچی فکر کنم اتفاق میفته 

ترسناکه ولی شدنی 

من خیلی حرف زده و نزده دارم 

ولی هستم وجود دارم 

وجود :) 

 

من همیشه هروقت که قرار بود از انتطار بنویسم مینوشتم وقتی فلان اتفاق بیفتد موهایم بلند تر شده 

امروز در عکسی که ازمن اندات دیدم چقدر موهایم بلند تر شده 

کیا این هفته تهرانن ؟ :)

تو خوابگاه یهو تصمیمشو گرفتم 

هنوز کسی نمیدونه

یادته چند شب پیش نوشتم دلم جاده میخواد ؟

گس وات 

امشب جاده داریم 

آهنگ داریم 

و این هفته پاییز داریم 

اگه بچه ها گند نزنن به شیفتامون کسی از چیزی باخبر نخواهد شد 

خوشحالم :) 

قراره کساییو ببینم که مدتهاست دلتنگشونم 

سو

      رهایی..

 

الانم اینجا نشستم و دلم به شدت به شدت ویفر شکلاتی و شیرنارگیل میخواد 

 

  • ۱۵ آبان ۰۰ ، ۱۷:۱۲

لخته لخته خون در وجودم جانم را به آتش میکشد 

به همه لحظه های فروریخته در نگاهم فکر میکنم 

به ثانیه ثانیه آوار روی شانه هایم 

به درد وجودم 

به چنگ انداختن درونم 

به خالی شدن از سنگ شدن 

چرا تمام نمیشود این اندوه به خاک نشسته

چرا تمام نمیشود این مهر به دل ننشسته 

چرا این دیوانگی اوجی ندارد 

چرا این همه خاکستری در من فرو ننشسته 

چرا این خشم به جان نشسته ته نمیکشد 

چرا این حوصله سر رفته خاموش نمیشود 

مگر نه اینکه لب های خشکم خون شد 

مگر نه انکه نگاه معصومم در تنگنای سیمان های کوچه پس کوچه های بی سروته گم شد 

مگر در دل من چیزی جز کینه ماند 

من هیچ نمیخوهام 

هیچ نمیخواهم 

حتی پایان.

 

  • ۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۵۸