ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

بیشترین چیزی که نیاز دارم بهش اینه که یه تایمی توی سکوت به دور از جامعه بشریت هیچ کاری مطلقا هیچ کاری انجام ندم 

و خب حتی چیزی برای فکر کردن نداشته باشم 

فقط اینکه از شنیدن صداها هم خسته ام 

خیلی خسته 

خسته خسته 

آقای رامش میگه کتاب دارو بخون 

میگه همسنوسال تو بودن 

از سالای جنگ میگه 

از فرار کردنشون 

ازینکه پلو زدن 

ازینکه فرار کردن شیراز 

میگه روزی چند صفحشو بخون 

دلم میخواد از تجربه و تفاوتای آدما بگم اینجا 

از همه این اتفاق ها 

معنی این همه طلبکار بودن آدمهارو نمیفهمم 

هی میخوام بیام بنویسم که چه اتفاقایی افتاده اما هی وسطش کار پیش میاد 

میدونی من میدونستم آدمیم که هرچی بیشتر سرم شلوغ باشه راحت تر همه چیو هندل میکنم 

عاشق مدیریت بحران ؛)

اره هر بار اینو میذارم میگم نیگا یه چشمو ریمل زدم 

حالم بهتره .

و خب همینو میخواستم 

اون آرامش 

اون استیبل بودن 

اون طوفانی نبودن امواج اما حس حرکتش 

خلاصه که این روزا دارم آروم تر میشم و دلیلش حذف کردن آدمای سمی دورم بود 

من همیشه تنهایی بهتر همه چیو کنترل میکردم 

زندگی جمعیمم بد نیست اما ترجیحمم نیس

خلاصه اومدم بنویسم تصمیم درستو گرفتم 

دارم کم کم با این روتین سخت کنار میام 

و انصافا خوبم کنار میام 

مهر تو عمق وجودم حس میشه ...

 

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۱۴

همه چی از یه تصمیم یهویی که حاصل اتفاقای کوچولو کوچولو بود شورو شد 

من خسته شدم 

اره خسته شده بودم از بودن 

ازینکه من اونی بودم که بود 

و نبودش با بودش فرقی نمیکرد 

اولش که اومدم بنویسم کلی حرف داشتم اما میدونی که من دقیقا یهو وسط راهه که خسته میشم 

نه که بخوام وایسم نه یهو ساکت میشم 

یهو همه به خودشون میان میبینن چند ساعته تارا یه کلمه ام حرف نزده 

اره دقیقا یهو ساکت شدم 

یهو همه دلخوشیامو جم کردم اوردم ریختم تو دلم و بستمش که برم 

نه برا همیشه ها 

اتفاقا من همیشه یه ور دلم منتظره

منتظره یه تیکه محبت 

یه تیکه مهر 

چمیدونم 

یکم دوست داشتن 

دوست داشته شدن 

نه که نداشته باشمش چرا دارم 

اما اینکه یاداوری بشه حس بشه قشنگه نیست ؟ 

شایدم ندارم نمیدونم 

این روزا خیلی حرف میزنم فکر میکنم میرم میام همشم با خودمه

تو بیمارستانم که هستم همش فکر میکنم فکر فکر فکر 

داره تموم میشه ها سال دیگه این موقع نه این ادما هستن نه این شرایط فقط منم که موندم ینی همینم منم ؟ 

ینی منم عوض میشم تو این یه سال ؟ 

داشتم ارزو نیکردم کاش دیگه هیچ اتفاقی نیفته یکم اروم بگذره 

مثل این چند روز که کتاب خوندم درس خوندم 

باز کتاب خوندم درس خوندم 

اون چند تا شیفت اول استرس داشتم برا بیدار شدنش 

میدونی من هیچوخ انقدر حرف نمیزدم 

اصن هیچوخ هیشکی نفهمید من حرف زدنمه که درده 

اگه نه حالت نرمال مرگیم نباشه اصن حرف نمیزنم که 

اینجوری یه ریز یه بند مینویسم 

طولانی مینویسم یه مرگیم شده 

که خودمم نمیدونمشا اگه میدونستم که مینالیدم میگفتم 

بهش میگم میام میام میبرمت همونجا که باید 

اصن با برف زمستون میام خوبه 

سفید چیلیک چیلیک میباره ارومه 

سرده 

سرده اره منم میدونم از سرما متنفرم 

اما تو زیر پل کارگر شمالی وایسا من دنیامو میدم 

مال تو 

ازینجا تا تو چند تا پاییز راهه ؟ 

یادته؟ 

نه تو یادت نمیاد 

اصن هیچی یادت نمیمونه 

میبینی خودمم فکر نمیکنم به کلمه ها فقط مینویسمشون الان تازه بیشتر تمرکز رو حرکت سریع شست دست راستمه رو کیبورد گوشیم 

خستم یکم 

فقط یکما 

یکم 

یه ذره 

نباش 

من اروم میگیرم 

  • ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۰

هنوز دوسم داری؟ 

  • ۲۳ مهر ۰۰ ، ۰۱:۳۸

نمیدونی چقدر دلم میخواد بشینم برات ریز به ریز همه چیو تعریف کنم 

ولی ساکتم 

نمیدونی چقدر دلتنگ همه کساییم که دوس دارم

ولی دورم 

نمیدونی چقدر دوس دارم برم سوار اولین اتوبوس تو ترمینال بشمو و حتی ندونم مقصدش کجاست 

ولی تو تخت لش کردم 

حتی نمیدونی چقدر حالم خوبه 

ولی پر نگرانی ساکنم 

تو هیچی ازم نمیدونی 

هیچی 

ولی من دوست دارم 

و این برام جالبه 

دنیا بزرگه 

خیلی بزرگ تر ازینکه این سریال چند مینه که عاشقشم پشت بند هم نبینم 

اره من یه غریبه آشنام مگه نه ؟ اینو خیلی خوب میدونی 

داری لمسش میکنی.

 

حتی سعی :) 

  • ۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۵:۴۱

دیروز بهم گفت دیدی چه دانشگاه زود تموم شد 

ناخودآگاه گفتم کجا زود تموم شد 

همه چی مثل یه فیلم رو سرعت هزارایکس از جلوی چشمم گذشت

اتفاقا

آدما 

قضاوتا 

نامردیا 

حرفا 

حرفا

حرفا

منفعت طلبیا 

عوض شدنا 

آخ چیزی جز سنگینی جابجایی چند تن خاطره گه از دانشگاه تو ذهنم نبود 

من خاطره خوبی ازش نداشتم 

و همش پشیمونی که چرا چرا چرا همون اول نرفتم اونجایی که باید 

شاید اونجاام همین میشد اما حداقل این حجم از حسرت رو نداشتم 

دلم میگیره 

چشمامو میبندم 

به این هفته های باقی مونده فکر میکنم 

به اینکه تا جای ممکن سریع تر بگذره 

کلی دغدغه 

که لنگ یه شروعه 

از چی میترسی؟ هیچی 

چی میخوای ؟ همونی که باید 

میتونم مگه نه؟ نمیدونم دست توعه همه چی 

پاشو پاشو خودتو جمع کن 

  • ۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۲:۱۴